- جان : «خداحافظ خانم ؛ خداحافظ آقا»

در بسته میشود.

- شرلوک: «نتیجه چی شد؟»

- «گفتن یک روز دیگه آماده میشه.... اونا کی بودن؟»

- «پدر و مادرم»

- «اوهوم...

   چی؟! پدر و مادرت؟!»

شرلوک در فکر چیزی، از پنجره بیرون رو نگاه میکنه و جان ، به صورت شرلوک.

- «بله ؛ پدر و مادرم»

- «پس چرا نگفتی؟»

- «نپرسیده بودی!»

- «ام... ولی اونا که خیلی ...

     خیلی معمولی بودن!»

جان کمی مکث میکنه و میگه : «آه... خب این چه جمله ای بود که من گفتم!»

شرلوک به طرف میز کار میره. جان، اینبار بجاش از پنجره به خیابون نگاه میکنه. لبخند محوی گوشه ی لبشه.

- «میشه اون لبخند احمقانه رو از رو صورتت برداری جان؟!»

- «چرا نباید داشته باشمش؟»

- «چون اینطوری شبیه ابله هایی که از بیماری کندذهنی رنج میبرن بنظر میرسی!»

جان هنوز کنار پنجره است. رو به سمت شرلوک دستهاشو به نشانه ی ایست نگه میداره و میگه:

- «ببین شرلوک! اگه فکر میکنی با توهین کردن میتونی شادی این لحظه مو از بین ببری، اشتباه کردی!»

و دوباره به خیابون نگاه میکنه و هنوز اون لبخند محو رو داره.

شرلوک چند تا پرونده رو میذاره رو میز و باز میکنه . به یک قطعه روزنامه ی بریده شده که توی صحنه ی جرم جامونده خیره میشه. به فونت زشتش!

«بچه که بودی... اذیتشون میکردی؟»

- «هوم؟!»

- «پدر و مادرت رو!»

شرلوک سکوت میکنه و همچنان به روزنامه و عکس مقتول نگاه میکنه. سعی میکنه متمرکز باشه.

«مای کرافت چی؟»

- «من هنوز جواب سؤال اولت رو ندادم جان!»

- «خب، منم یه سؤال دیگه پرسیدم! فقط نخواستم کلماتش رو دوباره تکرار کنم!»

فکر شرلوک : [چرا این خبر درست دو ساعت بعد از ماجرای قطار باید منتشر بشه؟...]

- «آه جان! میشه بس کنی؟»

جان روشو به سمت شرلوک برمیگردونه و در حالیکه انگار هشیارتره، میگه:

- «آه، باشه! ولی بهرحال هر وقت خواستی ، یه چیزی از اون موقع برام تعریف کن... واسم جالبه!»

- «از کدوم موقع؟»

- «از بچگی ها!»

- «چرا باید برای تو جالب باشه؟»

جان از پنجره، مرد مسنی رو میبینه که یک روزنامه ی لوله شده دستشه و سوار اتوبوس میشه..

با لبخندی میگه :

- « طفلکی ها! ... فکر میکنم که چی کشیدن از دست تو!»

و بعد از مکث کوتاهی نفسی میکشه و میگه:

«بهر حال، برام جالب بود که پدر و مادرت رو دیدم. کاش میشناختمشون و گرمتر باهاشون... احوال پرسی میکردم...»

- با کلافگی: «آه...»

جان ادامه میده:

- « و بهشون بابت داشتن یک همچین فرزند بیشعوری تسلیت میگفتم!»

شرلوک میاد کنار قفسه ی نزدیک پنجره که یک کتابو برداره.

جان ابروهاشو بالا میندازه و ادامه میده : « خب شاید هم بعدش بخاطر داشتن چنین فرزند باهوشی بهشون تبریک میگفتم...

البته... بستگی به این داشت که اون لحظه کدوم یک از این صفاتتو به نمایش میذاشتی!!»

شرلوک در حال ورق زدن کتاب ، سعی میکنه روی کارش متمرکز باشه... فکر شرلوک : [باید همینجاها باشه...فرمول شیمیایی ترکیبی که دوساعت بعد ظاهر بشه و ... اگر نیتروژن داشته باشه یعنی با اون کارخونه ی آمونیوم ارتباط داره و ... نه! اینم به درد نمیخوره!]

شرلوک کتاب رو محکم میبنده و میذاره سرجاش و کتاب دیگه ای رو با سر انگشتش پیدا میکنه و برمیداره و بازش میکنه. اون که معلوم نیست چطور زیر چشمی جان رو هم میدیده همونطور که به کتاب خیره شده، میگه :

- «هنوز اون لبخند تمسخر آمیز رو داری؟»

- «از کجا میدونی تمسخر آمیزه؟... هی! نه! ببین من هر وقت هیجان زده ام یا بهرحال حس خوبی دارم، ناگاه لبخند میزنم! معنیش این نیست که لزوماً شادم!»

- «ولی تو خودت گفتی نمیتونم شادیتو از بین ببرم...»

با عجله :

- «آره... ولی خب منظورم همین هیجان بود . فقط برام جالب بود همین!»

در حالی که صورت خودشو به سمت شرلوک گرفته ادامه میده:

   ام... تو که اینقدر باهوشی ... الآن چهره ی من تمسخر آمیزه؟!»

شرلوک یک نگاه به جان میندازه و بعد دوباره به کتاب نگاه میکنه.

جان:

- « خیلی خوبه که هنوز حریم فکر افراد برای خودشونه...»

لبخند محو جان، از بین میره و کمی ناراحتی توی صورتش پیدا میشه. به گوشه ی ور آمده ی کفپوش که ترک برداشته نگاه میکنه و انگار به یاد چیزی افتاده.

بعد از مکثی، آروم ادامه میده:

«... و خیلی خوبه که همه مثل تو باهوش نیستن و خیلی چیزها رو نمیفهمن.»

شرلوک جمله ی جان رو تکمیل میکنه :

- «.. و همینطور کاملاً نفهم کنار هم زندگی میکنن!»

جان به شرلوک نگاه میکنه و میگه: «حالا فکر میکنی مثلاً اگر همه ی آدمها باهوش!! کنار هم زندگی میکردن؛ زندگی قشنگ تر از این بود؟!»

شرلوک صورتش رو جمع میکنه . گویا هم تأیید میکنه و هم مخالفه. میگه :

- «فرق، در تفاوت زندگی انسان با حیوانه.»

جان که انتظار شنیدنش رو نداشت، ابروهاشو بالا میبره و سرشو کج میکنه و با یک چیزی شبیه اشتیاق میگه :

- «خب؟!»

- « بنظرم حیوانات شریف ترن!»

جان یکه میخوره. چشمها گشاد و ابروها بالا ! یک لحظه ی خیلی کوتاه سرجاش خشک میشه و بعد سریع بحالت اولش در میاد و میگه :

- «نه دیگه تو زیاده روی کردی! البته جمله ت ، جمله ی خوبی برای like خوردن تو شبکه های اجتماعیه ... ولی همه ی آدمها هم مثل هم نیستن!...»

جان به پنجره نگاه کرد و ادامه داد :

« آدمها... با هم فرق دارن...حداقل خود تو که تو ادعای تفاوت خودت با بقیه استادی! ...»

شرلوک کتاب رو ورق میزنه و همونطور که داره اون فرمول شیمیایی با چند تا شش ضلعی درهم و برهم رو وارسی میکنه با شنیدن این جمله مغرورانه یک ابروشو بالا میبره و تایید میکنه!

جان ادامه میده:

«آدمها مثل هم نیستن.... با هم فرق دارن... مثلاً حتی دو برادر توی یک خانواده!...»

جان خودش متوجه هوشمندانه بودن جمله ش شد و سعی کرد صورتش عادی باشه.

شرلوک با همون اخمهای کوچک و ریز، یک لحظه ، چند درجه نگاهش رو از کتاب بلند کرد مثل اینکه به لبه ی بالایی جلد کتاب نگاه میکنه.

چهره اش رو شبیه طعنه زن ها کرد و دوباره به صفحه برگشت و همزمان که با یک مداد گوشه ی صفحه چند عدد رو مینوشت گفت :

- «تو الآن قصد داشتی روی من تأثیر بذاری؟!»

جان با یک تکخند و اشاره ی دست:

- «نه بابا... حتی تخیلش رو هم ندارم!»

بعد از یک سکوت کوتاه ؛

- «خب شاید  هم واقعاً با هم فرقی ندارن!»

جان سؤال گونه ، روشو به سمت شرلوک برگردوند. قبل از اینکه بپرسه، شرلوک گفت:

« انسان و حیوان!»

- «آه...نه! حداقل همون یکذره فرق رو قائل باش! مثل اینکه مثلاً ... انسانها در تمام زمین پراکنده اند...»

- ذهن شرلوک : [حشرات هم!]

- «... همه جا رو به تسخیر خودشون در میارن...»

- ذهن شرلوک : [باکتری ها هم!]

- « و از اینکه در ماورای زمین ، جهان تا چه حد گسترده است، «خبر دارن»... »

- ذهن شرلوک با تأیید : [هومممم ....]

- « ... در حالیکه باکتریها شاید خبر ندارن که جهان و کهکشانها چقدر بزرگن!..»

شرلوک با تعجب سرشو از کتاب بالا میاره. چه عجب! جان انگار فکرش رو دقیقاً حدس زده بود!

جان بعد از مکثی کوتاه گفت :

« .. در مورد پرستش هم حرفی نمیزنم فقط چون اتفاق نظر نداریم!»

شرلوک با نیمچه لبخندی طعنه آمیز ، گویا که قصد شوخی داره :

- « ... و در مورد موضوعاتی که اتفاق نظر ندارن حرف نمیزنن!»

کتاب رو میبنده و میذاره روی میز  و میره به سمت چوب لباسی نزدیک در اتاق تا بارونیشو بپوشه.

جان:

- « و شاید هم گاهی از هم نا امید میشن!...»

نفس عمیقی میکشه و ادامه میده :

«بهر حال پیشرفت خوبیه!»

شرلوک در حالیکه کلاهش رو از روی چوب لباسی بر میداشت ، بدون اینکه به طرف جان برگرده ، به دکمه ی روی کلاه خیره شد و با اخم ریزی انگار میخواست بگه : «پیشرفت؟!» که قبل از اینکه بگه، جان گفت:

«پیشرفت نه در محتوا! ..»

جان هم کاپشنش رو از رو مبل کهنه بر میداره و میپوشه و ادامه میده :

« .. فکر میکنم ما حدود هفتاد - هشتاد تا جمله گفتیم و هنوز اون لحظه ی حتمی که تو من رو از خودت متنفر کنی نرسیده!»

جان هم که آماده شده، میاد نزدیک شرلوک ، به سمت در.

شرلوک گویا میخواد چیزی بگه. جان در حال درست کردن یقه اش با عجله (انگار که میخواد قبل از فرارسیدن اون لحظه ی کذایی! این جمله ش رو هم گفته باشه!) میگه:

«مثل بازی بدمینتون می مونه! برای تازه کارها... همین که توپ زمین نمی افته ، خوبه! »

جان و شرلوک تو چشم هم نگاه میکنند. همزمان شرلوک در رو با دست راستش باز میکنه. قیافه ی جان مثل همیشه آرومه.

بعد از چند لحظه

شرلوک :

- «خانم مک سیلور هنوز نیومده دنبال دستکشهاش ؛ پس...»

جان هم دستگیره رو میگیره و در رو بیشتر باز میکنه و در حال خروج میگه :

- «...پس حتماً اونها دوباره تو باغ کریک ویل همدیگه رو خواهند دید... من یه تاکسی میگیرم! »

...