1 ♫ 🎶


- شرلوک: پس چیز بیشتری یادت نمیاد، هوم؟

- مالی: ام... نه! فقط همینه. اگر هم فرقی با متن اصلی داشته باشه، تفاوت مهمی نیست! مطمئن باش!


- مطمئنم.

- ... جداً؟!


شرلوک به لبه ی میز تکیه داد. مالی گوشه ی دستکشهایش را که از کیف پارچه ای اش بیرون مانده بود، داخل آن انداخت.


- شرلوک: هوم؟!... البته! چرا که نه! [ایستاده ، با نگاه به کاغذ] این متن هرچقدر هم بالا و پایین بشه، من نتیجه ی مورد نظرم رو گرفتم.


- [مالی بعد از یک مکث کوتاه] شرلوک؟

- [همچنان نگاه به کاغذ] هوم!


- ام... 

- [کاغذ را کنار میگذارد و گوشی اش را از روی دراور کوچک کنار پنجره برمیدارد. در حال کار با گوشی:] مشخصاً یه چیزی میخوای بگی مالی.


- ام... من راجع به حرفت خیلی فکر کردم..

- هم، خوبه! کدومش؟! [نگاه به مالی و تک لبخند کوتاه]


- اون چیزی که گفتی... راجع به "نادیده نگرفتن جزئیاتی که نمیشه نادیده گرفت!"


شرلوک لحظه ای مکث کرد. در حالیکه سعی میکرد حالت چهره اش را با تکان دادن سر ، یا نگاه به جاهای دیگر بپوشاند، نگاهش را لحظه ای به زمین دوخت و روی آن تسلیم و متوقف شد.. چند بار آرام پلک زد .. مثل کسی که تصویر متحرک کوچکی را روی نقش فرش تماشا میکند..

هنوز نگاهش به زمین بود. یک نقس عمیق و با اعتماد به نفس کشید. آب دهانش را قورت داد و نفس گرفت که جمله اش را بگوید، اما چند لحظه ی کوتاه، همانطور دهانش نیمه باز ماند.. بالاخره تصمیمش را گرفت و کلماتش را انتخاب کرد... 

رو به مالی ، ابروها را بالا انداخت و گفت:


- خب؟


مالی که بعد از آن حالات، انتظار "خب" را نداشت، کمی این دست و آن دست کرد و گفت :


- ا.. هیچی... فقط، [با لبخندی جمع و جور] درموردش فکر کردم همین!.. بنظرم جالب اومد!...اونم... از زبان تو!.. هح [تکخند]...


شرلوک سرش را به نشانه ی تایید از بالا به پایین آورد و کمی تأمل کرد...

مالی زرنگی کرد:


- مشخصاً یه چیزی میخوای بگی شرلوک!

- [با نیم لبخندی محو، احتمالاً بخاطر آن زرنگی:] بله. ام... [نگاه به مالی]...


- [به شرلوک نگاه میکند]...


چند لحظه سکوت میشود...


- [شرلوک دوباره به زمین نگاه کرد و خیلی جدی گفت] من متوجه خیلی از مسائلی که برای شماها... _ ام...آدمهای.. معمولی! _ مهمه، نمیشم و گاهی حتی بنظرم کاملاً بیخودن! اما...

- ...


- اما برام مهمه که خودت رو...

- [دقت]...


- ...خودت رو بخاطر اونها... خودت رو بخاطر اونها"اذیت" نکنی. [بعد از اتمام جمله ی دشوارش، به صورت مالی نگاه میکند]

- ام... ببخشید؟... من منظورت رو نگرفتم!


- چرا گرفتی؛ .. مالی هوپر! ... تو همیشه اونقدر باهوش هستی که از "سکوت" هم معنا استخراج کنی! ... _البته خودت احتمالاً تا الآن فکر میکردی بخاطر احساسی بودنته، ولی الآن من بهت میگم که بخاطر هوشت هم هست!_ 

- [مالی گلویش را صاف میکند.. یکی دو بار نگاهش را بین زیر پایش، و شرلوک، بالا و پایین میکند و دوباره در او دقیق میشود]... از "سکوت"!!


- شرلوک: بله

- [نگاه ثابت مالی] ...


- و تو حتی همین الآن هم میدونی به چه زمانی دارم اشاره میکنم!


[یک مکث نسبتاً طولانی]


- مالی: آزمایشگاه

- شرلوک: آزمایشگاه


- وقتی راجع به پدرم میگفتم..

- بله، همون موقع..


مالی با حالتی شبیه به آه کشیدن،[اما بدون آه کشیدن] به شرلوک نگاه میکند..

شرلوک نگاهش را از مالی بر میدارد و پیامی که در گوشی تایپ کرده بود را ارسال میکند..همزمان به مالی میگوید:


- به لستراد پیغام دادم اطراف اون کافه رو بررسی کنه. احتمالاً بتونه به کمک جان، حداقل یکی از مظنون ها رو اونجا گیر بیاره... آه.. [ناگهان چشمانش را محکم بست و پیشانی اش را با دست گرفت..]...

- حالت خوبه؟..


- [با همان حالت] ...احتمالاً، ... افراد متعددی اجیر شدن... بـ... بخصوص در مورد ... اخـ..ـ.تلالهای پیامکیِ مـ..مایکرافتتت... [به زحمت تعادل خودش را کنترل کرده و با نشستن روی زمین، جلوی افتادنش را میگیرد]

- شرلوک!..


جان با شیشه ی شیر وارد میشود و در حالیکه گرمی آن را پشت دستش امتحان میکند.. : "الآن دیگه خوبه..." 

مالی مضطرب به جان نگاه میکند.. 

و جان ناگهان متعجب به شرلوک..


- شرلوک: جان... باید برام...یه کـ..کاری بکنی...

- جان: شرلوک؟..


***


2 ♫ 🎶


- چطور متوجه نشدی؟

- کافیه گرگ! از صبح تا حالا هزار بار این جمله رو شنیدم...

- از کی؟!

- از خودم!


جان دکمه ی طبقه ی سوم را فشار میدهد و بسته شدن درب آسانسور را با نگاهی نگران و ناراحت تماشا میکند...

لستراد کمی خودش را جمع و جور میکند و با نگاهی مشفقانه سعی میکند او را دلداری بدهد : "ام...البته..."


- جان : ..لازم نیست چیزی بگی! ...ام...واقعاً لازم نیست!...


پس از چند ثانیه سکوت... :


آه... رنگ و روی زرد! پلکهای پایینی پف کرده! بی اشتهایی، کم خوابی، ضعف! .. من همه ی این علائم رو دیدم! تمام این مدت! ولی ... [برمیگردد و خود را در آینه نگاه میکند] ...نفهمیدم!..


- گرگ لستراد: از کِی؟

- جان: مهم نیست از کی!... مهم اینه که نفهمیدم!...


- او، نگران نباش، [یک نفس میگیرد و به عادت، دستش را به پشت گردنش میکشد] شرلوک طوریش نمیشه!...

-  آره! ... [با عصبانیت اما تن صدای آهسته، خطاب به خودش:]  "شرلوک طوریش نمیشه!" ... [رو به لستراد:] همینه که بیشتر حرصمو در میاره!


- چی؟

- [با لبخندی کج و تلخ] من نفهمیدم! میدونی چرا؟! ؛ ... 


درب آسانسور باز میشود. آنها همانطور ثابت ایستاده اند. جان مستقیم به صورت لستراد نگاه میکند و چند بار پلک میزند. لبش را برمیچیند و عزمش را برای گفتن حرفش جزم میکند:


- ..چون منم فکر میکردم "شرلوک هلمزه" دیگه!...  نه یه آدم!!


جان سریع خودش را جمع و جور میکند و مصمم و مستقیم رو به جلو از آسانسور خارج میشود. گرگ هم بیرون می آید و در راهروی طبقه ی سوم، یک قدم عقبتر از جان، با شتاب به دنبال او قدم بر میدارد.. 

بعد از چند ثانیه:


- لستراد : ...خب این علائم اغلب در شرلوک هستن! البته بجز دوتای اولی... به خودت سخت نگیر...

- اوهوم! باشه!


- نه جدی میگم! نباید خودتو سرزنش کنی... اگر اینطور باشه من هم...

- ..نه! نع!.. تو ، نه! ناسلامتی من دکترم !... و تخصص لعنتیم هم همینه!!...


لستراد سرعتش را بیشتر میکند و سد راه جان میشود. هر دو متوقف میشوند..لستراد:


- صبر کن.. تو  الآن خیلی عصبی هستی...[کف دستهایش را رو به جان میگیرد] ببین! میدونم چی میگی! من هم گاهی مرتکب این اشتباه میشم... خودت هم میدونی که برای درک علت "واقعی" عصبانیتت لازم نیست حتماً دکتر باشم! درسته؟

- [جان چشمهایش را میبندد و یک نفس عمیق میکشد.] ...هآه...


- من میفهمم چی میگی...

- [بعد از چند ثانیه ایستادن دست به کمر، و نگاه به در و دیوار:] ...موضوع فقط این نیست! موضوع اینه که اون چند بار... چند بار اینو به من تذکر داده بود!!...


- تذکر؟! چی رو؟!!


جان هرچقدر سعی میکند آرامش خود را حفظ کند، باز هم اخمهایش توی هم میروند و هر از گاهی لبهایش را روی هم میساید. 

دوباره کمی خودش را جمع و جور میکند.. آب دهانش را قورت میدهد و با جدیت به لستراد نگاه میکند... :

- من...درواقع مسئله اینه که... هیچ آدمی بعد از اون همه مصرف مواد، راست راست نمیچرخه!...

- ....خب آره درسته... حالا تو فکر میکنی تقصیر توئه؟ چون بخاطر تو...


- ...بخاطر من بود؛ بله! اما من فکر نمیکنم تقصیر منه!... [به یک نقطه ی پرت نگاه میکند و دوباره برمیگردد] بلکه چیزی بیشتر از اون!...

- [لستراد سؤال_گونه نگاه میکند] ...


- ... من دست روی نقطه ضعف _ یا شاید هم نقطه ی قوتش! کی میدونه؟! _ گذاشتم! برای لحظاتی...نه؛ مدتهاست (!) که در عوضِ اینهمه مدت "برتریِ هوشیِ اون" ، فکر کردم از نظر "حسی" بهش تسلط پیدا کردم!... بخصوص بعد از... [با کنترل:] بعد از مرگ مری،...

- اون مقصر نبود..


- [با حرکت سر] ..اون مقصر نبود!...اما با این حال، من فکر کردم... [ با ناراحتی زیاد] ...یعنی فکرم به سمتی رفت که گویا میتونم برای همیشه... برای همیشه ازش.. طلبکار باشم!...


لستراد گویی که بسختی سعی میکند منظور جان را درک کند، ابروهایش در هم گره خورده اند و دهانش کمی نیمه باز است. و با دقت گوش میکند... جان ادامه میدهد:


- ...تمام مدت!...[با یک لبخند تلخ] تماااام مدت... [بعد از چند لحظه مکث، با نگاه به یک نقطه ی دیگر] ..هح!... 

- ...


- احمقانه است! حتی وقتی بهم گفت "احساس قدرت میکنی؟" من... 


چشمهایش را میبندد. از بیان ادامه ی جمله اش منصرف میشود. آب دهانش را قورت میدهد و به لستراد نگاه میکند:


- ... و چقدر هم با چنین احساس غلبه ای، مانور دادم!! 

- آه...محض رضای خدا!!...


- ...که از مانور همیشگیِ باهوش بودن شرلوک هم بدتر بود!...چه ابلهانه!...

- ...


- [با نگاه به زمین و لبخندی حاکی از یک یادآوری..] و حتی بی شعورانه!!... [سرش را بلند میکند]...


لستراد چند لحظه فکر میکند. هنوز درست متوجه تمام کلمات جان نشده است، اما احساس او را درک میکند. یک نفس آرام میکشد و متأثر به گوشه ی دیگری نگاه میکند..

هر دو بعد از چند ثانیه دوباره به خود آمده ، چند قدم مانده به پیشخوان را هم طی میکنند...



- جان: "شرلوک هلمز"!

- سرپرستار: شما دکتر جان واتسون هستید؟


- بله

- آو! دکتر واتسون!! باورم نمیشه شما رو از نزدیک میبینم!.. این ماجراهایی که توی بلاگتون مینویسید واقعاً حقیقت دارن؟!


- [با سر انگشت پیشانی اش را میخاراند. صورتش را کمی جلوتر می آورد و با صدایی آهسته به سرپرستار میگوید:] "شماره ی اتاق"! .. این تنها چیزیه که الآن باید بگید خانم! متوجه هستید؟!

- [چند لحظه مکث] آه.. بله! ببخشید! ... اتاق شماره ی 303...دکـ...


- [یک نیمقدم برمیدارد که برود اما باز میگردد] .. در ضمن میخوام با دکترشون هم صحبت کنم...

- او، بله؛ دکتر ریچاردمن ، همین الآن دقیقاً پشت سرتون هستن.. [رو به دکتر ریچاردمن:] آقای دکتر؛ ایشون دکتر واتسون هستن!..


- [جان بر میگردد و سرسری با او دست میدهد] اهم.. خوشبختم!

- ریچارد من: من هم همینطور، دکتر واتسون!


***


3 ♫ 🎶


- جان: من لیست کامل رو نوشتم. زمان هر کدوم رو هم روی موبایلت مشخص کردم.میذارم اینجا ، کنار تختت...

- شرلوک: روی موبـ !.. خدای من!.. روی موبایییلم؟!


- مالی : اینطوری بهتر یادت می مونه شرلوک! 

- شرلوک [با تعجب و نگاه به چهره ی افراد]: عـ... ولی...


- خانم هادسون : آو ، شرلوک! سخت نگیر! این به نفع خودته!... تو این مدتی که جان پیشت نیست،...


- جان [همزمان زیر لب]: ..."تو این مدتی که"؟!...


- خانم هادسون ادامه میدهد: ...حداقل با زنگ گوشیت یادت بیفته! من که نمیتونم یادت بندازم!! یکی باید مسکن خودمو بهم یادآوری کنه!!

- شرلوک [با کلافگی همزمان با حرفهای خانم هادسون]: آه...


- جان : ایندفعه رو مجبور شدم! ببخشید! ولی پیاماتو نخوندم! فقط ساعت!

- شرلوک : مجبور؟ کی تو رو مجبور کرده؟... مـ...


- جان : ...بهرحال، جناب نابغه بهتره بدونن اینها داروئن...

- شرلوک : من احتیاجی به این چیزا ندارم!


یک پرستار داخل می آید، سرم و کارتابل را چک میکند...


- جان [سرش را جلوتر می آورد. با اشاره به یکی از قوطی های قرصها، و با تن صدای آهسته اما محکم و تأکیدی :]...شرلوک، اینا داروئن و داروهای مهمی هم هستن! بدنت پر از سم شده! اگر درست استفاده شون نکنی، این دفعه نه فقط به کلیه هات، بلکه به استخوان، گلبولهای خون، و حتی قلبت هم صدمه میزنه! الآن توضیحات پزشکیم رو متوجه شدی یا با اون روی نظامیم برات توضیح بدم؟!

- شرلوک [با حالتی طنزوار]: اوکی! نه فکر نمیکنم نیاز باشه!


پرستار خارج میشود..


- مایکرافت [درحالیکه دست به سینه به دیوار تکیه داده ، با نیم لبخند] : هم! اگه به قلبت آسیب بزنه خیلی حیف میشه شرلوک!

- شرلوک [بالافاصله]: خفه شو!

- مایکرافت : :)


پرستار دیگری داخل می آید. رو به افراد : "جناب شرلوک هلمز، بعد از اتمام آزمایشاتشون، امشب، یا فردا صبح میتونن مرخص بشن اما متأسفانه چون در حال حاضر وقت ملاقات تمومه، باید ازتون خواهش کنم فعلاً بخش رو ترک کنید."


- جان : چند تا آزمایش دیگه مونده؟

- پرستار : اِ... فقط یکی دیگه.. [پرستار میخواهد از اتاق خارج شود اما با سوال جان، برمیگردد:]


- جان : چه آزمایشی؟

- پرستار : تکرار همون دو آزمایشی که صبح دادن. [سعی میکند برود]


- جان : آزمایشات صبحش که کامل بودن!

[پرستار میفهمد که گویا باید بماند و به سوالات جان جواب بدهد]

- پرستار : ام.. بله دکتر واتسون، ولی دکتر ریچاردمن گفتن ترجیحاً PTH شون، شب هم چک بشه..


- جان [کارتابل را از دست پرستار میگیرد و کاغذهای آن را با نیم اخمی نگاه میکند] : مگه از نظر استخوانی مشکوکه؟

- پرستار : راستش نمی دو...


- ریچاردمن [وارد اتاق میشود] : ...نه دکتر واتسون! [با لبخند و نگاه به شرلوک] حالشون فعلاً خوبه [نگاه به جان] اما خودم شخصاً با توجه به اینکه نسبت به تصویری که چند ماه پیش، ازشون تو تلوزیون دیده بودم لاغرتر شدن...


- شرلوک [همزمان، زیرلب]: ..تلوزیون؟!..

- لستراد [زیر لبی به شرلوک می رساند]: پرونده ی موآبی ها...


- شرلوک : آه...


- ریچارد من ادامه میدهد: ...ترجیح دادم سوخت و ساز و هورمونهای پاراتیروئیدی شون رو موقع جمع شدن کلسیم شبانه هم چک کنم.. برای...


= همزمان : ریچاردمن : ...برای حصول اطمینان از عملکرد کلیه هاشون...

                            جان: بدیهیه!..


- ریچارد من : [با لبخند] البته دکتر واتسون! [رو به شرلوک] حالتون چطوره آقای هلمز؟

- شرلوک : هوم! مگه قرار نبود همه برن بیرون!؟


جان، با چهره ای کاملاً جدی گلویش را صاف میکند و کارتابل را به پرستار تحویل میدهد.. رو به پزشک:

- خوبه! ...ام ... یعنی فعلاً که حالش بنظر خوب میرسه! [یک لبخند زورکی] خیلی ممنون دکتر!


شرلوک فقط با حرکت مردمک، گفتگوی جان و پزشک بیمارستان را تماشا میکند. زیرچشمی روی جان توقف میکند و نیم لبخند محوی گوشه ی لبش مینشیند..


***


"چیزی احتیاج داشتید، این دکمه رو فشار بدین..."


در بسته میشود. 


4 ♫ 🎶


شرلوک چشمانش را میبندد... یک نفس عمیق میکشد و دوباره باز میکند... آفتابِ غروب، پرتوهایش را روی ملافه های سفید انداخته است..

سکوت، جوهره ای به ظاهر خالی، اما غنی از فرصت تفکر بسط یافته است. و گاهی آنقدر قدرتمند، که بتواند کلمات را در فضا جاری کند...گویی که  معلمی، بر تابلویی از جنس هوا، نقش میزند...

به واژه ها خیره میشود...


[فکر شرلوک:]


« ای عزیز، که در شلاق نوری مهجور از خورشیدی طرد شده ، چون پوست آدمیان میرقصی... متأسفانه امروز نتوانستم بیشتر از این به تو برسانم! اما تعداد مهم نیست. متأسفم که وقتت را میگیرم. اما تو این را دوست داری! پس راه را فراموش نکن!»


- و ...


«دکتر واتسون عزیز؛ متاسفانه امروز نتونستم خودم رو به این قرار برسونم. متأسفم که وقتتون گرفته شد. جلسه ی بزرگی بود و باید میرفتم. بعداً با هم صحبت خواهیم کرد. M. »


هوم...!... شبیهن...


[صدایی دیگر:]

"ولی همیشه همه چیز مربوط به "شباهت ها" نیست شرلوک! گاهی "تفاوتها" مهم ترن!..."


شرلوک به پنجره نگاه میکند... نور با زاویه ی خوابیده ای داخل آمده است و چهره ی مردی که در مسیر آن ایستاده را در دید او تیره میسازد... همه چیز در سایه روشن است... اما نه آنقدر، که شرلوک ویروس قصر ذهن خود را نشناسد!...


- شرلوک: تفاوتها...

- [او دستهایش را باز میکند و با حالتی سر مست میگوید:] رقص رو میبینی شرلوک؟...


- [شرلوک، زیرلب:] ...رقص غبارها در نور...

- هوم.... زیباست!... مگه نععع؟!


- [شرلوک اخم هایش توی هم میروند، با خودش:] .. ولی ...

- [او با سرانگشتانش غبارها را در هوا لمس میکند] ..سلول!!!... یه سلول! دو سلول! سه تا!...هاه! [چشمهایش را میندد و لبخند میزند] سلولهای مرده که روی سر زنده ها میریزن... [با پانتومیم، روی سر خود دست میکشد] ....مثل عروساااا....


- شرلوک: اگر بخوام تفاوتها رو بدست بیارم باید شباهت ها رو حذف کنم..پس...:


« ای عزیز، که در شلاق نوری مهجور از خورشیدی طرد شده ، چون پوست آدمیان میرقصی... متأسفانه امروز نتوانستم بیشتر از این به تو برسانم! اما تعداد مهم نیست. متأسفم که وقتت را میگیرم. اما تو این را دوست داری! پس راه را فراموش نکن!»


«دکتر واتسون عزیز؛ متاسفانه امروز نتونستم خودم رو به این قرار برسونم. متأسفم که وقتتون گرفته شد. جلسه ی بزرگی بود و باید میرفتم. بعداً با هم صحبت خواهیم کرد. M. »


 و چیزی که باقی می مونه:


« ای که در شلاق نوری مهجور از خورشیدی طرد شده ، چون پوست آدمیان میرقصی... بیشتر از این تو ! اما تعداد مهم نیست. اما تو این را دوست داری! پس راه را فراموش نکن!»


«دکتر واتسون خودم رو  این قرار. جلسه ی بزرگی بود و باید میرفتم. بعداً با هم صحبت خواهیم کرد. M. »


دومی فعلاً به دردم نمیخوره...

اما اولی...


- او: نور مهجوووور؟؟؟... [کمی قدم میزند] راستی اگه یه روز خواستی مهاجرت کنی کجا میری؟...

- [شرلوک، با آرامش و فکر:] ..بعضی منبع نور، و بعضی مثل آینه اند...


- او: آینه؟...[ژست تفکر] هوم... جدی می ری تو آینه؟! ...[ژست تفکر] باید سخت باشه!! زیادی فانتزی نیست؟!

- شرلوک: ...نور رو بازتاب میدن...


- او: آو... [با ادا ] خواهش میکنم شرلوک! خواهش میکنم اینقدر استعاری پاسخ نده!...من فقط یه سؤال ساده ازت پرسیدم! سااااده ! ساااااده جواب بده!... بعنوان ... یه... [با لحن تأکیدی و صدای بم آهسته] منبع نووور!!  [لبخند]...

- [شرلوک، با صدای آهسته و با تأمل:] منبع نور... خورشید طرد شده... رقص غبارها...مـ...


- او: ...مــــــــرگ...

- شرلوک: اون چیه که بیشتره ، اما تعدادش مهم نیست و من...


- او: ... و تو اونو دوست داری.... آآآآو!... راستی برات مسخره نیست؟

- شرلوک: ...چی میخوای بگی؟...


- هر چی که بخوام بگم، قبلاً از ذهن خودت هم گذشته شرلوک!... چرا ما هر وقت همو میبینیم باید اینو به هم یادآوری کنیم؟...

- ...تو مُردی!...


- خب حالا!... خوب نیست که به رُخَم میکشی!!... خوبه منم مشکلات تو رو به رُخِت بکشممم؟ 

- چرا؟...


- ...چراااا؟ چرا نمیتونی منو فراموووش کنی؟.... من قبلاً هم اینو بهت گفتم...

- [با لحنی کمی هوشیارانه تر] هوم... همون ماجرای "هارد درایو" ؟!


- از کی تا حالا شده "ماجرا" ؟ ... داری ناامید کننده میشی شرلوک!... داری راهت رو گم میکنی...

- [با تأمل] راهمو گم میکنم؟...


- [او صدایش را صاف میکند و از پنجره بیرون را دید میزند] بچه مدرسه ای که بودم گاهی مسیر رو پیاده میرفتم...

- شرلوک زیر لب: "راه را فراموش نکن"...


- [او، رو به شرلوک] معماهام رو حل کردی؟...

- شرلوک: من از معما خوشم نمیاد!... ولی تو که.. نیستی!... آیا اینها میتونه... میتونه از طرف تو باشه...؟


- آو "نیستم"؟! ... ها ها ها... مثلاً الآن تو "هستی" و من "نیستم"؟!... [هر دو دستش در جیبهایش است. به سمت شرلوک آمده و صورتش را جلو می آورد و با صدای تأکیدیِ آهسته میگوید:] چی باعث میشه به کسی بگیم "هست" و به کسی بگیم "نیست"؟!... [سرش را عقب میکشد]...هح!..فکر نمیکنم _بخصوص اخیراً،_ هیچ کسی...هییییچ کســــی به پررنگیِ من در تمااام زندگیت، خواب و بیداریت، وهم و هوشیاریت "بوده" باشه شرلوک!!... :)


شرلوک صورتش را به طرف دیگر اتاق برمیگرداند و شدیداً به فکر میرود... با خودش زیر لب تکرار میکند:


- "راه را فراموش نکن".... آه! کلمات! کلمات همه مهمن!! 

- [از پشت سر صدایش می آید] ...هوم هوم هوووم... هووم... این آهنگه رو بلدی؟...


- شرلوک: .."پس"! کلمه ی "پس" ارتباط با جمله ی قبلی رو نشون میده!...درنتیجه "پس راه را فراموش نکن"... یعنی... "راه" باید همون چیزی باشه که من دوستش دارم ، زیاده _زیاده یا میتونه زیاد باشه، یا باید زیاد باشه و نیست!_ اما تعدادش مهم نیست!...

- او: آه... فکر میکنم مال یه ترانه ی قدیمی بود! ... هه! اون زمان تو راه مدرسه یک مشت احمق زمزمه ش میکردن!... ولی واقعاً معنیش اشکال منطقی داشت!! نداشت!؟


- [شرلوک سکوت کرده و در فکر است]...

  {I want / to have / a biiii_cycle/...It's good , pert & friendlyyy/...in that raiiiiny evening too! } ♫ 🎶 -


- [شرلوک چشمهایش را میبندد:] آه... فکر کن! فکر کن!...

- او: برای منم سخت بود!


- [چشمهایش را باز میکند و به طرف او بر میگردد] ...

- یادآوری اینکه "چی دوست دارم"! ....


- [چندبار پلک میزند] ...

- ولی درمورد تو خیلی جالبه! بغیر از خودت، خوب میدونی کی، چی "لازم" داره! و حتی چی "دوست" داره!! _البته بنظر من خیلی فرق ندارن! دومی هم همون اولیه که... [انگشتهایش را جلوی صورتش می آورد] نقاب دیگه ای زده!..._


- نقاب؟...

- [لبخند] شکسپیر بیچاره هم با «بودن» و «نبودن» مسئله داشت!...


- [شرلوک، هوشیارانه به سمت دیگری نگاه میکند] اولین کد، کد ریاضی بود. پیش پا افتاده و ساده. مقتول هم یک معلم ریاضی ساده بود. دومی موسیقی، و دشوارتر ؛ که "تنهایی" حلش کردم ؛ و سومی نجومی که پیچیده تر بود و... مشورت گرفتم...



- او: ساده ها رو دست کم نگیر شرلوک! یهو میبینی از همونجا با مغز زمین خوردی!!!

- شرلوک: تو...


- هوم! ... کی بود که میگفت همه چیز این دنیا یا کاملاً قاعده منده و یا کاملاً بی قاعده؟! [انگشت به دهان و ژست فکر کردن!]

- ...ریاضیدانی که دست کم گرفتم...


- اوم... من یادم نیومد! ولی هر کی بوده دمش گرم!...

- ...اون همه برنامه ریزی توی 5 دقیقه...


- چه کریســــــــمسی بود اون سال! ^_^

- و ... [چند لحظه سکوت] ... "موسیقی"... [با نگاهی آرام و اندکی اندوه به ملافه خیره میشود]


- [نگاه  به قطرات سِرم ، با اخم و تعجب] یه سؤال! اگه آدم کلیه هاش کار نکنه چی میشه؟! 

- و ، سحابی ای که غیب و ظاهر میشه...


- او: من که این کارو خیلی دوست دارم! 

- شرلوک: غیب و ظاهر شدن؟!...


- او: تو هم بدت نمیومدها! 

- [شرلوک با شنیدن این جمله، با حالتی شبیه درد، یک لحظه چشمهایش را میبندد و سرش را تکان میدهد تا خاطره ی مربوط به آن ، از ذهنش بیرون برود] ... هآه... ابر عظیمی از غبار ، گاز و پلاسما...


- او: هوم...

- شرلوک: غبار...


- او: هه! هنوز هم میان خونتو گردگیری میکنن؟! حرصت نمیگیره؟!

- شرلوک: ...و محل تولد ستاره ها...


- او: خب البته "یه نظر دیدن" که اشکالی نداره!...

- شرلوک: راه را فراموش نکن... راه را فراموش نکن!... راه؟ ... آه! خدای من! راه! راه! ... [با صدای بلند] آه!...خدای من، همینه!...


پرستار داخل می آید:

- آقای هلمز! حالتون خوبه؟ 

- شرلوک: تلفنم؟ تلفنم؟!


***


5 ♫ 🎶


- /شرلوک پشت خط:/ جان!

- جان: شرلوک؟!


- "Green +Day" !

- هاع؟


- "Greenday" ! پل روگذر خیابان "گریندِی" ! اونجایی که سرها رو پیدا کردن!

- آها! خب؟


- "روز سبز"! بگرد ببین معنیش چی میتونه باشه؟

- معنیش؟


- جواب کد اینه! راهی که صحنه ی جرم توش قرار گرفته! راهی که نباید فراموش میشد! اولِ راه!

- اوه خدا! آره... خب... این یعنی که...


- "GreenDay"! هر چیزی که راجع بهش میدونی برام بفرست!

- اوکی! ... من د...


- "آزادی حقیقی در «مرگ» است!" باید عجله کنیم جان!

- ...من دارم میام اونجا...


- و احتمالاً عـ... [لحظه ای مکث] چی؟!! برای چی؟

- میام دنبالت! بنظرم اگه همین امشب بعد از آزمایش مرخص بشی بهتر از فرداست!


- آه!... در هر حال مهم نیست! فقط لپتاپتو بیار!