1 ♫ 🎶



/افراد/


= خدای من... این خیلی قشنگه...

= خوش شانس بودم چون حراج خورده بود..فقط...

= شیرینی میخورین؟

= آو، ممنون...

= ممنون..

= این چیه؟ مثلاً موسیقیه؟!...

= اگه خوشت نمیاد، خوشحال میشیم PlayList پیشنهادی تو رو بشنویم مایکرافت!

= "la valse d'Amélie"

= نــــــه....

= ای بابا...

= "Il Mio Cuore Va"

= محض رضای خدا!...

= هوف!...

= "Al despertar" و دیگه حرف نباشه!

= چی؟!...




- "بزرگ شده :)"

گرگ درحالیکه شیرینی اش را به دست داشت، در حال عبور از کنار خانم هادسون و مالی، با خنده به صورت رزی که در آغوش خانم هادسون دستهایش را تکان میداد، نگاه میکرد.. خانم هادسون با لبخند و نیم نگاهی به رزی، در جواب گفت:

- آآآآره،.. بخصوص برای شماها که کمتر میبینیدش خیلی بیشتر معلومه...


مالی با لبخندی دست کودک را نوازش و نگاه های تحسین برانگیز را تأیید کرد.. اما لحظه ای نگاهش به نقطه ای دیگر جلب شد.
شرلوک روی صندلی خودش، به حالت استنتاج نشسته و بنظر می آمد عمیقاً در عالم خودش سیر میکند.. اما مالی حس میکرد یک چیز سر جایش نیست...
با نگاه به اطرافیان و یک لبخند دیگر، آهسته از میانشان عبور کرد.. به این طرف اتاق آمد.. با کمی احتیاط روی صندلی جان، نزدیک شومینه ی روشن نشست...

- ام... تو.. شیرینی نمیخوری، شرلوک؟
- ممنون.

جان از آشپزخانه داد میزند: "بهش بگو نگران نباشه، مالی، امشب دو تا مسواک نو خریدم!"

/خنده ی ملایم جمع/

- شرلوک [با بی حوصلگی زیرلب] : آه.. کی اولین بار بهش گفته بامزه است؟...
- مالی [بعد از یک لبخند و یک مکث کوتاه]: ام... راستی! شرلوک، یه چیزی!! من.....

در همین هنگام، لستراد گوشی ای را به سمت شرلوک گرفت :

- بهتری؟..

جان با چهار قوطی نوشابه از آشپزخانه بیرون آمد.. همان ابتدا یکی از نوشابه ها را به مایکرافت که حالا بشدت درگیر یک مکالمه ی تلفنی شده بود داد و سپس به سمت شومینه نزدیک شد..


- شرلوک [گوشی را از لستراد می گیرد] : ...
- لستراد : ..با اینکه تو آب بوده، ولی هنوز کار میکنه..

جان با کمی تعجب به گوشیِ رد و بدل شده نگاه میکند : "اون...؟!"

شرلوک گوشی اش را بررسی میکند...

- لستراد [رو به جان] : آره همون شب که افتاد تو رودخونه بچه های پاکسازی صحنه پیداش کردن.. [رو به شرلوک:] شانس آوردی ها! پیدا کردن همچین چیزی اون وسط، معمولاً کم پیش میاد.. هرچند، از خوش شانسیِ قبلش بیشتر نیست!..
- جان [با کمی حیرت، در کنار صندلی خودش می ایستد و یک قوطی را به مالی میدهد] : چی؟! کدوم شب؟ قضیه ی رودخونه چیه؟!
- لستراد : مگه تو در جریان پرونده نبودی؟ [دست دراز میکند و نوشابه ی خودش را میگیرد]

- شرلوک [در حالیکه هنوز مشغول کار با گوشی است، به جان:] : همون شب که اسناد رو آوردم.. شما تو صحنه ی انفجار کپسول گاز تو انباری بودین... [با صدایی آهسته تر و لحنی کنایی:] البته اگه بشه بهش گفت:"صحنه"!...
- جان [با حالتی گیج شده]: ام... چی؟... اونـ...
- فقط یه انفجار ناشیانه بود.. بمحض دیدن اون حلقه ی شیلنگ، و جفت ردپاهای عمیق اون مرد و زن روی جاده ی گِلیِ کنار انبار، بی معنی بودن انفجار رو فهمیدم اما فرصت توضیح نداشتم، چون نزدیک بود اسناد رو از دست بدیم..

- مالی که با نگاه به شرلوک ، جان و لستراد بحث را دنبال میکرد رو به جان گفت: "انفجار؟ دارین راجع به اون پرونده ای که تو بلاگت نوشتی... حرف میزنین؟..." و از روی صندلی او، بلند شد..

- لستراد [جرعه ای از نوشابه نوشید] : آره، فقط حیف، که دزد اصلی پیدا نشد. شرلوک واقعاً خودشو تو خطر انداخت... [تلفن لستراد زنگ میخورد.. رو به بقیه:] ...ببخشید، باید اینو جواب بدم... [و با نگاه تشکر آمیزی در حال جواب دادن به تلفن از آنها فاصله میگیرد]

جان با کمی حیرت زدگی در حال یادآوریِ آن شب، بی اختیار روی صندلی خودش نشست.. در حالیکه به تنها قوطی باقیمانده در دستش زل زده بود گفت: "یعنی..."

مالی با کمی تعجب رو به شرلوک گفت : "یه لحظه.. ماجرا چیه؟..."

شرلوک کار با گوشی اش را متوقف کرد. نفسی گرفت و توضیح داد:

- همه چیز از یک خراش روی کف سرامیکی اتاق آقای ویلسون شروع شد..

- جان: خراش؟

- بله، یک خراش ساده ولی مهم، درست مماس بر گاوصندوق. از سطح متفاوت، و ذرات حاشیه ی خراش، مشخص بود که اون خراش تازه است. همینطور از زاویه ، شدت و حتی شکل و محلش هم بدیهی بود که توسط خود گاوصندوق ایجاد شده...

- مالی: یعنی چی؟

- ..یعنی یک نفر سعی کرده گاو صندوق سنگین رو روی پاشنه اش حرکت بده.. حالا آیا سارق میخواسته اسناد رو با گاوصندوقش ببره؟ معلومه که نه. اولاً چون کار احمقانه ایه. دوماً اتاق طبقه ی بالاست...یذره سخت میشه، نه؟! سوم و از همه مهمتر، گاو صندوق فقط در مجموع حدود دو-سه سانتی متر جابجا میشه و بعد هم به سر جای اولش برگردونده میشه..طوری که شیار روی زمین، منتظر من بیرون می مونه...

شرلوک ادامه میدهد:

- ...این کار بنظر هیچ توجیه منطقی ای نداشت تا اینکه گفته شد اثر انگشت جوزف دموندِ پیشکار رو روی گاوصندوقِ باز پیدا کردن!... هوم!.. از اونجایی که هیچ سارق گاوصندوقی اونقدر احمق نیست که اثر انگشت خودش رو روی اون بجای بذاره. همونطور که هیچ سارقی هم اونقدر احمق نیست که ندونه اون گاوصندوق سنگین تر از حدیه که بشه به اون شکل دزدیدش؛... پس حالا دیگه همه چیز مشخصه. فقط چند تا سوالِ به ظاهر بی ربط ، از جوزف کافی بود تا فرضیه ی من تأیید بشه..

مالی جرعه ای از نوشابه اش را می نوشد و جان با دقت گوش میدهد... شرلوک :

- ...سارق اصلی برای پوشوندن کار خودش تصمیم میگیره شخص دیگه ای رو بعنوان مجرم به دستگاه قضا معرفی کنه. برای این کار چه کسی مناسبتر از پیشکار ویلسون که به همه چیز دسترسی داره ، و درحالیکه معمولاً خیانت کردن پیشکارها هم برای دیگران باورپذیر تره!... [شرلوک لحظه ای سکوت کرد. در حالیکه با نگاهی ثابت و مات به شعله های آتش می نگریست، با صدای آرامی گفت:] بعضی باورها مثل بذر می مونن. بذرهای آماده و تعریف شده، که در بازار هست. فقط کافیه در موقع مناسب، وقتی که مردم ترجیح میدن از پذیرفتن حقیقتی تلخ، به باور کردنِ چیزِ معمول تری پناه ببرن، اون رو در اذهان بکاری و کمی هم بهش آب و تاب بدی... [لحظه ای مکث کرد و سپس ادامه داد:] مجرم اصلی میخواست جوزف دموند رو مقصر جلوه بده... مدرکِ نسبتاً محکمی هم که برای متهم کردن جوزف لازم داشته، اثر انگشت اون روی گاوصندوقه. اما اثر انگشت به اون شکل قابل جعل نیست بنابراین نیاز بود که خود جوزف به گاو صندوق دست بزنه...مثلاً... برای جابجا کردن گاوصندوق!

- جان: ...یعنی خود آقای ویلسـ...؟

- نه. من هم ابتدا این فرض رو داشتم، مثلاً کارای احمقانه ای که تجار در نزدیکی ورشکستگیشون انجام میدن یا حتی تمایل به بیرون کردن دموند از طریق متهم کردنش. اما به دلائل متعدد هیچکدوم از اینها محتمل نبود و  مهمتر اینکه، وقتی میشه میانبر زد، چرا راه دورترو انتخاب کنم؟ پیش از اینکه بخوام به این احتمالات بپردازم، سوالاتی که از جوزف درباره ی احتمال گم شدن اشیا در خونه شون پرسیدم، جواب اصلی رو خیلی زودتر به من داد....

- گم شدن اشیا؟

- فکر کردم اولا کسی که جوزف رو مجبور میکنه که به گاوصندوق دست بزنه، از اعضای خونه است. دوما این فرد به اندازه ی کافی قدرت برای این درخواست رو داره. سوماً اما خودش نمیتونه این کار رو انجام بده. و چهارماً دلیل جابجا کردن گاوصندوق در حدود 3.5 سانتی متر و سپس برگردوندن به جای اولیه، فقط میتونه این باشه که تصور کنی چیزی پشت گاوصندوق افتاده...[با تغییر لحن اضافه کرد:] البته بجز خانم هادسون وقتی که اصرار داره یه جای پرت رو تمیز کنه... [شرلوک یک نفس کوتاه کشید. به آتش شومینه نگاه کرد و آرام ادامه داد:] ... صبح زود شخصی به جوزف دموند میگه شیء ای رو گم کرده که تصور میکنه پشت گاوصندوق اتاق آقای ویلسون افتاده باشه و از اون میخواد که بجای خودش به اتاق اون بره و یک نگاهی بندازه. اون شخص، کسی نیست جز جری، تنها برادرزاده ی آقای ویلسون و عضو هیئت مدیره ی شرکت "ویل" که وانمود میکنه دستش به حساب و کتابهای شرکت عموش بنده و از پیشکار تقاضا میکنه این لطف رو در حقش بکنه. به این شکل مقدمه ی کار، که اثر انگشت باشه، فراهم میشه. نزدیک ظهر، که مقارن با رفتن جوزف به کارواشه، جری ویلسون وارد اتاق عموش میشه، با کلیدی که داره با دستکش گاوصندوق رو باز میکنه، همه ی اسناد رو برمیداره و درب گاوصندوق رو هم باز میذاره. بعد از دستگیری جوزف در بعد از ظهر همون روز، جری با خیال احتمالاً راحت ، اون شب، روی بالشی که محتوی اسناد بود، میخوابه و منتظر می مونه تا پرونده، بسته و شرایط برای معامله ی اسناد فراهم بشه...

- مالی : خدای من...

- اما ده روز بعد، با گواهی من در دادگاه، -البته، در مورد جوراباش- جوزف دموند بعلت عذر غیبت در هنگام وقوع جرم، از اتهام تبرئه میشه و جری ویلسون که خودش رو درخطر میبینه پیش از اینکه بتونه معامله رو در خاک انگلستان انجام بده فرارش رو جلو میندازه. جری و همسر فرانسوی تبارش، خانم لیندا ، که درواقع صاحب اصلی ایده ی سرقت اسناد و معامله ی اونها با یک شرکت باج خواه فرانسوی بود، دو شب بعد با جلب توجه پلیس به انفجار مصنوعی در انبار، خونه ی تحت نظر پلیس رو با عجله ی زیاد ترک میکنن... من تا مرکز شهر ردشون رو گرفتم اما علاقه م به تکمیل تئاتری پرونده، نزدیک بود به قیمت جونم تموم بشه. ...[یک لحظه مکث] ..من درست وسط خیابون، روی پل ایستادم، تا ماشین توقف کنه. اما لیندا، اون شب پشت فرمون، مستقیم و بدون توجه به جری، به قصد کشت به سمت من اومد....
جری فرمون رو میچرخونه تا از فاجعه ی قتل جلوگیری کنه ولی ماشین منحرف میشه، به گارد برخورد، و منو دقیقاً در معرض سقوط در رودخونه قرار میده..
وقتی از پل آویزون بودم سعی کردم از موبایلم استفاده کنم اما توی آب افتاد... [با تأمل:] درست لحظه ای که داشتم فکر میکردم شاید کارم تمومه، جری من رو بالا کشید...
[نگاهش را به نقطه ی دیگری انداخت] ..مردم جمع شدن. توی اون شلوغی درحالیکه خودش هم آسیب دیده بود بریده بریده اعتراف کرد و گفت که از کارش پشیمون شده و با همسرش به اختلاف خورده... التماس میکرد که کمکش کنم و روحش رو نجات بدم...


جان که با دهانی نیمه باز ، به دقت و با حیرت به تمام حرفهای شرلوک گوش کرده بود، نگاهش را دوباره به قوطی توی دستش انداخت، چندبار پلک زد و آب دهانش را قورت داد... یک نفس گرفت و رو به شرلوک گفت : "یعنی همه ی اینا..."

- شرلوک: ...خانم لیندا پشت فرمون در دم جونش رو از دست داد. بعنوان یک مصدوم سرپایی، فقط بالشی که روی صندلی عقب ماشین بود رو برداشتم و رفتم... تو اون بحبوحه، یک سانحه_دیده کمتر، بهتر... هآه... گاهی پیش میاد که تصمیم گیری سخت میشه، جان. اون پسر در اون لحظه واقعاً از کارش پشیمون بود...


شرلوک نفس عمیقی کشید، در حالیکه مردمک چشمهایش گواه این بود که آنچه را که در آن شب دیده هم اکنون نیز، دوباره پیش چشم دارد، با تأمل، این کلمات را به زبان آورد:


-  ..وقتی آسیب دیدی، وقتی جراحتی برداشتی، وقتی کسی رو از دست دادی، و وقتی تنها شاهدی که بر گناه داری در حال سقوطه و تو نجاتش میدی، احتمال تظاهر و ریاکاری نزدیک به صفره...

- جان [با حالتی متأثر، به یک گوشه ی دیگر نگاه کرد و نفسی کشید. سپس رو به شرلوک با صدای آهسته و متحیر گفت:] پس... تو... به لستراد چیزی نگفتی؟...

- ایده ی بالش چیز خوبی بود.. من اینکه چطور سرنخ گم بشه رو خوب بلدم، همونطور که بازارچه ی سوندامو! اسناد همونطور که احتمالاً توی بلاگت نوشتی، تحویل داده شد؛ "در یک کوسن مبل که سه دست در بازارچه ی سوندام چرخیده بود..."... شاید یکی از خاصیتهای غیر رسمی بودن همین باشه، جان. من مأموریت قانونی در تحویل مجرم ندارم. پس شاید بتونم همونطور که همیشه چیزای اضافه تری رو میبینم، بعضی وقتها هم یه چیزایی رو عمداً نبینم...

[جان، با تأثر عمیقی به شرلوک نگاه کرد. شرلوک آب دهانش را قورت داد و زیر لب، طوری که قابل شنیدن بود با خودش گفت:]... وقتی کسی حس میکنه که   ..  کاش فقط یک فرصت دیگه   ..  بهش داده میشد...



گرگ به سمت آنها بازگشت، هر شخص خودش را کمی جمع و جور کرد..

2 ♫ 🎶


- گرگ لستراد: ببخشید، فکر کنم باید برم. [و به طرز عجیبی مستقیم به شرلوک زل میزند]

جان و مالی تعجب میکنند.. شرلوک با یک تأخیر کوتاه رویش را به سمت گرگ میگرداند : "چیه؟ چرا اونجوری نگاه میکنی؟"

- گرگ : اندرسون بود.
- شرلوک [رو به سوی دیگر]: آه، چه سعادتی! سلام منو رسوندی؟!
- گرگ [با همان نگاه، دست در جیب، شمرده شمرده و با تأکید بر کلمات، ادامه میدهد:] میگه، نقاب گمشده رو در منزل 'گرانت مونِرو' پیدا کرده...  در حین تحقیقات ، بطور تصادفی ، شخصاً !
- [یک ابرویش را بالا میاندازد]: هوم.

گرگ، به همان حالت ایستادن ادامه میدهد. جان و مالی هنوز متعجب نگاه میکنند. جان، ناگهان با ابروهای درهم رفته، آنچه قبلاً از شرلوک شنیده بود را به یاد آورد... چشمهایش را بست و با حالت عصبی_گونه ای یک آه کوتاه کشید...

گرگ که دست کمی از جان نداشت، سعی کرد چیزی بگوید که شرلوک سکوت را شکست:

- ...آروم باشین! فقط کافیه هرچی که لازم داری ببینی. ببینی که شرایط سیر پرونده به سمت بازدید زیرزمین خونه میره، شرایط کاری برای کسی، بعد از تشویقی های اخیر همکارش، رقابتی میشه، درنتیجه سعی میکنه بیشتر کنجکاوی کنه، و از اونجایی که ضریب هوشیش در صورت بررسی موشکافانه، دید تازه ای به علوم پزشکی و روانشناسی میده، مسلماً کارهای احمقانه تری ازش سر میزنه.. مواد لازم هم که مهیاست. دریچه در مسیر، رنگ زرد کف زمین، شیشه های آویزان از سقف، خطای دید، یک جان_فشانِ کوته فکر، سقوط در چاله ی زیر دریچه و پیدا کردن نقاب. گفتم که بجز اون، هیچکس دیگه ای نمیتونست پیداش کنه.. برو تشویقیشو بهش بده و خلاصش کن.

جان و گرگ یک نفس عمیق میکشند و هر یک به یک سو نگاه میکنند. مالی که روی دسته ی مبل تکیه زده بود، بر میخیزد، خودش را جمع و جور میکند و می گوید: "برم.. این قوطی رو... بندازم دور. هح! "

گرگ هم ابروهایش را بالا می اندازد و روی پاشنه میچرخد : خیلی خب، من رفتم.. [با یک نیم لبخند] شب بخیر..


شعله های آتش شومینه روی یکدیگر می رقصند و نور زردی را در جلوی آن پخش میکنند..

شرلوک پا روی پا انداخته و خیره به شعله های شومینه در فکر است..
جان هنوز قوطی نوشابه اش را باز نکرده... گلویش را صاف میکند و به صندلی اش تکیه میدهد...:

- اهم.. فکر میکنم که... یه نفر یه... عذرخواهی کوچیک بدهکاره..
- آه.. بس کن جان..
- اون شب... [به اشاره، سری تکان میدهد].. تلفن زدن... یا خبر دادن... خب،.. با گوشی ای که تو آب افتاده،.. احتمالاً یذره... سخت بوده!

/هر دو آهسته میخندند./

- جان [صورتش را بحالت مصنوعی جمع میکند و رو به سویی دیگر، مشتش را بحالت افسوس بر دسته ی مبل میزند..:] چرا دقیقاً همون موقع که آدم مطمئنه کارش درسته...
- شرلوک تکمیل میکند : ...گند میزنه به همه چیز!

/ هر دو با لبخندی ثابت چند لحظه به هم نگاه میکنند./

لبخند شرلوک اما کم کم محو، و با حسی که پشت کلماتش بود، جایگزین میشود... چیزی که نگاهش را دوباره به دامن شعله ها پناه میدهد..

بعد از چند لحظه:
- بنظر میرسه بلاتکلیف موندی، جان..
- بلاتکلیف؟
- [رو به جان]: چون اون نوشابه ی لعنتی رو نه میخوری، نه به کسی میدی!

جان با یک تکخند از جا بلند میشود و نوشابه را در دست شرلوک میگذارد: "میرم برای خودم یکی دیگه بیارم"
- [با نیم_لبخند کوتاهی :] خوبه.


***

3 ♫ 🎶


جان وارد آشپزخانه میشود. درب یخچال را باز و با چشم جستجو میکند...

- .. در این محفل گرررم و دوستانه، میشه منم در جریان بذارید، دکتر واتسون؟

جان برمیگردد. ماگ چینیِ بلندی که مایکرافت به سمت او گرفته است را از او میگیرد و درب یخچال را پشت سرش میبندد.

- جان با نیم اخمی توی ماگ را نگاه، و بعد آن را بو میکند: "کاپوچینو؟"
- [مایکرافت ابرو بالا می اندازد:] نوشابه ای درکار نیست.. تموم شده.

جان راست تر می ایستد و سعی میکند به همان نوشیدنی گرم قناعت کند. شروع میکند به هم زدن و اندکی چشیدن.. :

- در جریانِ چی؟
- مایکرافت [با احتیاط به درب شیشه ای آشپزخانه نیم نگاهی می اندازد و رو به جان، میگوید:] شرلوک.
- [بالکنایه]: اوم، اصلاً هم قابل انتظار نبود... واقعاً مونده بودم انگیزه ات برای اومدن به جشن عید پاک، چی میتونه باشه...
- [نزدیکتر می آید و با لحن جدی تری میگوید:] موضوع جدیه، دکتر واتسون. تو متوجه چیز عجیبی نشدی؟ رفتار غیر معمولی ازش سر نزده؟ شرلوک اخیراً در مورد چیزی.. حرفی.. نزده؟
- [همچنان در حال مزه مزه کردن:] ...یه چیزیش کمه... [رو به مایکرافت:] .. "اخیراً"؟... نه، همه چیز خیلی هم عادیه  _ اوم.. البته عادی از نوع شرلوک! _ ... نه راجع به چیز خاصی حرفی نزده، -بجز اون دو هفته ای که اصلاً حرف نزد!- موضوع چیه؟ بازم نقشه های محرمانه رو... ایندفه روی یه DVD ای چیزی، گم کردین؟... [یک جرعه ی دیگر مینوشد]... این چرا انگار یه چیزیش کمه؟...
- [با دقت به صورت جان نگاه میکند و سعی میکند او را به تمرکز روی سؤالش ترغیب کند..] .. گفتی دو هفته اصلاً...؟
- جان [سرش را از فنجان بلند کرد :] یکم پودر شکلات روی کفِش لازم داره! ... بس کن مایکرافت، این که چیز تازه ای نیست... [و همزمان با باز کردن کابینت:] برای شرلوک یه چیزِ کاملاً هم معمولـ... [مکث] ...

جان بسته ی ماکارونی شکل دار را از کابینت بیرون می آورد و با تعجب به آن نگاه میکند... چند ثانیه کاملاً به فکر میرود و آن روز بارانی که رابرت را به آپارتمانشان آورده بود، به یاد می آورد...


....
- خواهش میکنم بفرمایید بشینید جناب آقای "رابرت B. استفان". خوبه که خیلی معطل نشدید.
 شرلوک بالافاصله بعد از گفتن این جمله و پایان مصافحه ی کوتاهش، به آشپزخانه رفت.
- رابرت : آه، ممنون آقای هلمز... ام...جان؛ قبلاً منو معرفی کردی؟
- جان: هاه، نه!... ام.. شرلوک روشهای خودشو داره.. [رو به شرلوک] "زیاد معطل نشدیم" شرلوک؟!
- شرلوک [همزمان با بستن در کابینت] : نه، با توجه به اینکه درست وقت پذیرایی رسیدم. برای منم چای هست؟...
....


- جان [همچنان که با اخمی به ماکارونی ها نگاه میکند، زیرلب]: ام... چه جور رفتار غیر معمولی ای مورد نظرته؟... [و بسته را دوباره توی کابینت میگذارد که در همین لحظه، مایکرافت کاغذی را جلوی چشمان او میگیرد] :
- یه همچین چیزی!

جان کاغذ را بدست میگیرد:


- این... چیه؟؟!!
- چیزیه که برای خودمم سؤاله. [مایکرافت باز هم نگاهی به اطراف می اندازد و دست به جیب کاملاً به جان نزدیک میشود:] ببین، این موضوع، خیلی مهمه. مهمتر از اونی که فکرش رو بکنی... من...
- جان [درحالیکه همچنان با اخم روی کاغذ خیره است، یکدفعه سرش را بلند میکند:] ..اینا رو شرلوک نوشته؟!
- در جواب سؤالی که ازش پرسیده بودم... یعنی... از خود شرلوک که،  نه... در واقع...
- جان یک لحظه چشمهایش را میبندد ، دستی که کاغذ در آن است را ناامیدانه پایین می آورد و حرف مایکرافت را قطع میکند: مایکرافت، چرا حس میکنم یه خرابکاری ای کردی؟!
...


***

4 ♫ 🎶


- مالی [کیفش را روی دوشش میگذارد و در حال تنظیم آن] : خب دیگه، منم باید برم. امشب خیلی خوش گذشت..ممنون...
- خانم هادسون : عزیزم.. به منم همینطور، مواظب خودت باش.. آه راستی! داشت یادم میرفت!! چند لحظه صبر کن، از کیکه نخوردیم!... میتونی چند دیقه دیگه هم بمونی؟
- مالی [با خنده]: آه، بله، اشکالی نداره...
- پس بگیرش تا بیام.. [رزی را به آغوش مالی میدهد]
- ممنون...

مالی با لبخند کودک را نوازش میکند... آهسته نزدیک صندلی جان می آید و بازی کنان با رزی، روی آن می نشیند.

- شرلوک: انگار تمام زحمات فرزند جان دائم به دوش شماهاست...
- مالی [لبخند میزند] : ...
- [ناامیدانه رو به نقطه ای دیگر] دردسر بزرگیه...
- [با لبخندی باز] حرف زدن با جان، اینقد سخته؟!
- جان، چیش سخت نیست!!
- ام.. شاید حل کردن پرونده به کمکش! [لبخند]
- هوم [نیم_لبخند]


/چند لحظه مکث کوتاه/

- آم.. شرلوک، راستی یه چیزی میخواستم بهت بگم، نشد..
- هوم [نگاه به کوک ویالونش]
- بالاخره دستو پیدا کردم!.. از کجا اینقدر مطمئن بودی؟...
- [نظرش جلب میشود:] چی؟!... گفتی پیداش کردی؟!!
- [مالی صدایش را کمی پایین تر می آورد:] اشتباهاً کنار یک جسد تصادفی، ثبت شده بود.. وقتی نوبت کالبدشکافی قطعات بدن اون رسید متوجه شدم که...
- ...نمیتونسته سه تا دست داشته باشه! عالیه. DNA ؟
- تطابق داره.
- [نیم خیز به جلو] خب، چرا بجای وقت تلف کردن راجع به اون حراج احمقانه، اینو زودتر به من نگفتی؟ من اونو لازمش دارم. همین امشب.
- خب ؛ برات آوردمش!
- منظورم همین الآ.... چی؟! [با یک نیم اخم، گویی لحظات سر شب را در ذهن مرور میکند...] تو...


درست در همین لحظه، خانم هادسون از آشپزخانه با صدای بلند می گوید:
"مالی، عزیزم، این کیکی که آوردی... یکم... زیادی طبیعی نیست؟... ببخشید ولی...خیلی... چندشه... آووو... نگاش کن... من که اشتهام کور شد... این روزا چه چیزایی درست میکنن خیلی شبیه واقعیه... چرا تو فریزر گذاشتیش؟ یخ زده..."

شرلوک با چشمهای گرد به مالی نگاه میکند...

/صدای مایکرافت و جان:/
= " آه، خدای من!... [با سرعت از آشپزخانه بیرون می آید]..."
= "خانم هادسون، این... شرلوکک!!!..."


مالی با لب گزیده، ابروها و شانه هایش را همچون کسی که شیطنتش برملا شده، بالا میدهد...
شرلوک به سقف نگاه میکند... : "یه داروی ضد تهوع برای مایکرافت لازم داریم"...