(قصر ذهن من-3)
- مایکرافت: ...اون از اول متفاوت بود. چیزایی می دونست که هرگز نباید می دونست...
... انگار از حقیقت های فراتر از حد عادی خبر داشت
- [جان درون]: اه!... لعنت!
- [شرلوک درون]: چی شده جان؟ چرا اینقدر بی قراری میکنی؟
- هوم؟ نه... نه هیچی نیست!
- از صبح داری زیر لب غر میزنی الآن هم
درباره ی نقد نسبت به برنامه های صدا و سیما که صد جلد کتاب میشه نوشت. اما چند تا نکته ی کلی هست که دلم نمیاد نگم.
اول اینکه؛ کاش برنامه سازان، و همچنین مدیران رسانه، اول یک آمارگیری از سطح روحیه ی جامعه داشته باشن تا ببینن بیشتر چه سبک از سریالها برای جامعه ی امروز ما لازمه. این نکته خیلی حیاتیه. اما متأسفانه صدا و سیمای ما اونقدر غیرکارشناسی عمل میکنه که بعد از گذشت اینهمه سال و این همه پیشرفت علوم روانشناسی و علوم مدیریت رسانه، و علی رغم ادعاهای مبنی بر کار فرهنگی، نه تنها اطلاع صحیحی از وضعیت روحی و روانی جامعه نداره، بلکه بعضاً از همون روشهای بچه-گول-زنِ قدیمی استفاده میکنه.
"بلند شد و روی تخت نشست... شاید نباید از کلمات حساس استفاده میکرد.. شاید هم حق با او بود و باید جلوی وسواسهای جان را میگرفت تا به خود او هم شده کمک کند... اما هیچکدام از اینها توانایی ایجاد این طوفان را نداشتند... چیز دیگری این وسط آزاردهنده بود... مثل یک خرده شیشه ی بزرگ در سوپ!... فقط زیر دندان نمیرفت! بلکه با هرتلاش برای بیرون آوردنش، بیشتر می برید و زخم میکرد..."[1]
***
SH: "کافیه!
«صحنه چیده شده است، پرده کنار می رود
آماده ی شروع هستیم...»"
- شروع چی؟
- SH: گاهی وقتها برای حل یک پرونده، باید پرونده ی دیگه ای رو حل کرد
- پس، یه پرونده ی جدید داری؟
- SH: یه قدیمی دارم، خیلی قدیمی. باید به عمق برم.
- عمق؟ عمق چی؟
- SH: خودم. [2]