SHERLOCK HOLMES


In the name of God. Wish for a day that all people just think...

۲۶ مطلب با موضوع «دیالوگ نوشت» ثبت شده است

انعکاس احساس

- مایکرافت: ...اون از اول متفاوت بود. چیزایی می دونست که هرگز نباید می دونست...



 ... انگار از حقیقت های فراتر از حد عادی خبر داشت

ادامه مطلب...
۲۱ تیر ۹۸ ، ۱۵:۳۳ ۱۰ نظر
شرلوک هلمز

عمیق...

 


"بلند شد و روی تخت نشست... شاید نباید از کلمات حساس استفاده میکرد.. شاید هم حق با او بود و باید جلوی وسواسهای جان را میگرفت تا به خود او هم شده کمک کند... اما  هیچکدام از اینها توانایی ایجاد این طوفان را نداشتند... چیز دیگری این وسط آزاردهنده بود... مثل یک   خرده شیشه ی بزرگ در سوپ!... فقط زیر دندان نمیرفت! بلکه با هرتلاش برای بیرون آوردنش، بیشتر می برید و زخم میکرد..."[1]


***


SH: "کافیه!

«صحنه چیده شده است، پرده کنار می رود

آماده ی شروع هستیم...»"

- شروع چی؟

- SH: گاهی وقتها برای حل یک پرونده، باید پرونده ی دیگه ای رو حل کرد

- پس، یه پرونده ی جدید داری؟

- SH: یه قدیمی دارم، خیلی قدیمی. باید به عمق برم.

- عمق؟ عمق چی؟

- SH: خودم. [2]



------------------------
[2]: شرلوک_قسمت ویژه
۲۸ خرداد ۹۸ ، ۰۰:۰۱ ۵ نظر
شرلوک هلمز

حق الزحمه!


((

...همانطور که هنوز با دقت به کاغذ نگاه میکرد با خودش فکر میکرد که چطور این دفعه مایکرافت تا این حد خلاف عادت همیشگی رفتار کرده است!... بالاخره گره ابروها را باز میکند و یک نفس کوتاه میکشد. کاغذ را تا میزند و میبیند که آن پسربچه هنوز آنجا ایستاده است!

- چیز دیگه ای هم هست؟
- حق الزحمه ی من رو نداید آقا!
- آها! خیلی خب! [جان کاغذ را توی جیب کاپشنش میگذارد و از آن یک سکه بیرون آورده و به پسربچه میدهد] بیا اینو بگیر...
- کم نیست؟
- نه فکر کنم کافیه.

پسر بچه میخواهد برود که جان صدایش میزند:

- ببینم یه دیقه وایستا. کی این کاغذ رو بهت داد؟
- یک آقای .. چاق... و کچل!
- خیلی خب. ممنون.
- یک سکه ی دیگه بهم نمیدید؟ حداقل بخاطر کریسمس که نزدیکه!
- [زیرلب:] آه... [دو سکه ی دیگر در می آورد] بیا...
- ممنون دکتر واتسون. شما مرد مهربونی هستید.
- اوهوم! [از صندلی بلند میشود و کاپشنش را برمیدارد که بپوشد]
- [پسرک در حالی که سکه ها را در جیب کوچک شلوارش جا میدهد:] فکر میکنم حالا میتونم بهتون بگم که اون، یک خانم و با ظاهر متوسط بود! [و با شیطنت کودکانه ای میرود]

جان که از تعجب چشمهایش گرد شده، نفسی که حبس کرده بود را بیرون میدهد: "آه...! اینا بچه ان؟!"

))


ژرفانوشت هفتم_علیاحضرت_جان واتسون در رستوران

#ژرفا_دیالوگ


۱۳ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۸:۳۸ ۹ نظر
شرلوک هلمز

The Man I Want to Be


- جان: "...مری درباره ی من اشتباه میکرد...اون فکر می‌کرد که اگر تو خودت رو در معرض آسیب بذاری من...من میام که نجاتت بدم. یا همچین چیزی ولی من این کارو نکردم... نه تا وقتی که اون بهم گفت..."

- شرلوک: "ببخشید، ولی داری در حق خودت کم‌لطفی می‌کنی.. من آدمای زیادی رو تو این دنیا شناختم و دوستای خیلی کمی پیدا کردم... ولی می‌تونم با اطمینان خاطر بگم که..."

- جان[رو به مری]: "...من آدمی نیستم که فکر می‌کنی بودم.. من اون آدم نیستم.. هرگز نمی‌تونستم باشم... ولی نکته همینه... تمام نکته همینه:... آدمی که تو فکر می‌کردی من هستم،... آدمیه که دلم می‌خواد باشم!"

- مری: "...خب!... ««جــــــان واتـــــــــسون!»»... بتمرگ سر خونه و زندگیت دیگه! :)"


***


شرلوک هم مثل مری فکر میکرد. دوست خوب همینه. کسی که همیشه تو رو بهتر از اونی که هستی میبینه. که باعث میشه دلت بخواد همونی باشی که اون فکر میکنه هستی... ««جــــــــان واتـــــــــــــــسون»»




۲۵ فروردين ۹۸ ، ۱۹:۰۹ ۹ نظر
شرلوک هلمز

ارزش


J: اهم اهم! مثل اینکه خیلی پرونده ی سنگینیه!! :)

- SH: او، سلام...جان!...  از کی اومدی؟

- J: خب تو معمولاً وقتی هنوز پایین پله ها بودم تشخیص میدادی!

- SH: «چقدر» خوشحال میشی اگر بگم "این دفعه حواسم نبود!" ؟! میخوام ببینم ارزش دروغ گفتنو داره یا نه؟! ... :)

 

 ژرفانوشت هشتم_ آدمهای معمولی(Usual People)


#ژرفا_دیالوگ


۱۳ آذر ۹۷ ، ۰۱:۴۷ ۰ نظر
شرلوک هلمز

نفس



در ادامه:


ادامه مطلب...
۱۳ آبان ۹۶ ، ۱۵:۰۸ ۹ نظر
شرلوک هلمز

قشنگ Beautiful

چقدر "زیبایی" را درک میکنم؟....




ادامه مطلب...
۱۹ شهریور ۹۶ ، ۱۹:۳۱ ۵ نظر
شرلوک هلمز