- مایکرافت: ...اون از اول متفاوت بود. چیزایی می دونست که هرگز نباید می دونست...
... انگار از حقیقت های فراتر از حد عادی خبر داشت
- مایکرافت: ...اون از اول متفاوت بود. چیزایی می دونست که هرگز نباید می دونست...
... انگار از حقیقت های فراتر از حد عادی خبر داشت
"بلند شد و روی تخت نشست... شاید نباید از کلمات حساس استفاده میکرد.. شاید هم حق با او بود و باید جلوی وسواسهای جان را میگرفت تا به خود او هم شده کمک کند... اما هیچکدام از اینها توانایی ایجاد این طوفان را نداشتند... چیز دیگری این وسط آزاردهنده بود... مثل یک خرده شیشه ی بزرگ در سوپ!... فقط زیر دندان نمیرفت! بلکه با هرتلاش برای بیرون آوردنش، بیشتر می برید و زخم میکرد..."[1]
***
SH: "کافیه!
«صحنه چیده شده است، پرده کنار می رود
آماده ی شروع هستیم...»"
- شروع چی؟
- SH: گاهی وقتها برای حل یک پرونده، باید پرونده ی دیگه ای رو حل کرد
- پس، یه پرونده ی جدید داری؟
- SH: یه قدیمی دارم، خیلی قدیمی. باید به عمق برم.
- عمق؟ عمق چی؟
- SH: خودم. [2]
((
...همانطور که هنوز با دقت به کاغذ نگاه میکرد با خودش فکر میکرد که چطور این دفعه مایکرافت تا این حد خلاف عادت همیشگی رفتار کرده است!... بالاخره گره ابروها را باز میکند و یک نفس کوتاه میکشد. کاغذ را تا میزند و میبیند که آن پسربچه هنوز آنجا ایستاده است!
- چیز دیگه ای هم هست؟
- حق الزحمه ی من رو نداید آقا!
- آها! خیلی خب! [جان کاغذ را توی جیب کاپشنش میگذارد و از آن یک سکه بیرون آورده و به پسربچه میدهد] بیا اینو بگیر...
- کم نیست؟
- نه فکر کنم کافیه.
پسر بچه میخواهد برود که جان صدایش میزند:
- ببینم یه دیقه وایستا. کی این کاغذ رو بهت داد؟
- یک آقای .. چاق... و کچل!
- خیلی خب. ممنون.
- یک سکه ی دیگه بهم نمیدید؟ حداقل بخاطر کریسمس که نزدیکه!
- [زیرلب:] آه... [دو سکه ی دیگر در می آورد] بیا...
- ممنون دکتر واتسون. شما مرد مهربونی هستید.
- اوهوم! [از صندلی بلند میشود و کاپشنش را برمیدارد که بپوشد]
- [پسرک در حالی که سکه ها را در جیب کوچک شلوارش جا میدهد:] فکر میکنم حالا میتونم بهتون بگم که اون، یک خانم و با ظاهر متوسط بود! [و با شیطنت کودکانه ای میرود]
جان که از تعجب چشمهایش گرد شده، نفسی که حبس کرده بود را بیرون میدهد: "آه...! اینا بچه ان؟!"
))
ژرفانوشت هفتم_علیاحضرت_جان واتسون در رستوران
- J: اهم اهم! مثل اینکه خیلی پرونده ی سنگینیه!! :)
- SH: او، سلام...جان!... از کی اومدی؟
- J: خب تو معمولاً وقتی هنوز پایین پله ها بودم تشخیص میدادی!
- SH: «چقدر» خوشحال میشی اگر بگم "این دفعه حواسم نبود!" ؟! میخوام ببینم ارزش دروغ گفتنو داره یا نه؟! ... :)
ژرفانوشت هشتم_ آدمهای معمولی(Usual People)