1 ♫ 🎶
از منظره ی پنجره ، خیابان با ماشینهایی که از روی آسفالت خیس عبور میکنند معلوم است. گاهی ماشین شخصی رد میشود و گاهی تاکسی.. عابرینی از پیاده رو و از جلوی شیشه رد میشوند و در آن طرف خیابان هم عابری با کاپشن سفید از دور در حال آمدن به این طرف است...فروشنده کشوی اسکناس را میبندد و تصویرهای پشت پنجره محو میشوند...

- چقدر میشه؟
- 6 پوند و 27 سنت

- بفرمایید
- ممنون آقا...روزتون بخیر

- روز شما هم بخیر...

مرد از کافه بیرون میرود و زنگ آویزهای بالای درب ورودی،به صدا در می آیند...در هنوز کامل بسته نشده ،که "جان" از همان در داخل می آید... 
چند لحظه توقف میکند. یک نظر از این سر تا آن سر کافه را دید میزند... زیاد بزرگ نیست اما به کوچکی کافه ی کنار آپارتمان هم نیست. مشتری های مختلف نشسته اند و سفارشهایشان را میخورند و حرف میزنند... هنوز نیامده است...
طبق عادت معمول، گلویش را صاف میکند و رو به صندوقدار میگوید:

- اهم.. ببخشید... من...
- بفرمایید قربان

- اوم... من با یک نفر اینجا قرار داشتم... ام.. نمیدونم اون رزرو کرده یا ...
- [به دفترش نگاه میکند] به چه نامی آقا؟

- ام.. "مایکرافت هلمز"!... [زیرلب به خودش:] البته شاید!
- نه قربان چنین اسمی اینجا رزرو نکردن. میتونید خودتون یک میز رو انتخاب کنید و منتظرشون بمونید.

- بله ممنون..
- گارسونمون میاد و سفارش میگیره

- متشکرم!

تقریباً اکثر میزها پر است. یک میز خالی پشت ستون عقبی به چشم میخورد. جان به سمت همان میرود و روی صندلی ای که مشرف به پنجره است مینشیند. پنجره کامل پیدا نیست چون کمی از ستون خودبخود جلویش را میگیرد. اما جان میداند که مایکرافت برای پیدا کردن او به مشکل نخواهد خورد!
بعد از چندثانیه، گرمای کافه اثر کرده است... کاپشن سفیدش را در می آورد و روی تکیه ی صندلی میگذارد. رومیزی پارچه ای کرم رنگی روی میز است. یک دستمال پارچه ای برای هر نفر و روی آن یک چنگال و یک قاشقک بلند قرار دارد. به لبه های دالبوری شکل دستمال پارچه ای و برق چنگال خیره میشود... صورت خودش برعکس، توی پهنک چنگال افتاده است... به یاد می آورد...

"- بهتره یه چیزی بخوری، ممکنه خیلی منتظر بمونیم...
- مردم دشمن خونی ندارن، دارن؟!

- ببخشید؟
- آدمای عادی!..آدمای عادی دشمن خونی ندارن!

- جدی؟ اینکه خیلی کسل کننده است!
- خب، پس اونی که من دیدم کی بود؟"

- قربان، سفارشتون!

- هوم؟
- سفارشتون.. قربان!......

زنگ آویز دم در هم صدا می دهد... از فکر بیرون می آید! گارسون است!

- اهم! ببخشید... ام... من فعلاً چیزی نمیخورم... منتظر کسی هستم. ممنون...
- خواهش میکنم آقا.

همان لحظه پسربچه ای که الآن داخل آمده بود خود را به میز جان رساند. 

- دکتر واتسون؟
- بله.
- این برای شماست.

او کاغذی را به دست جان میدهد.
جان کاغذ را با همان نیم اخم های همیشگی نگاه می کند. باز میکند. داخلش با دست خطی زیبا و با مرکب نوشته شده : 
«دکتر واتسون عزیز؛ متاسفانه امروز نتونستم خودم رو به این قرار برسونم. متأسفم که وقتتون گرفته شد. جلسه ی بزرگی بود و باید میرفتم. بعداً با هم صحبت خواهیم کرد. M. »
اخم کوچک جان بیشتر شد! همانطور که هنوز با دقت به کاغذ نگاه میکرد با خودش فکر میکرد که چطور این دفعه مایکرافت تا این حد خلاف عادت همیشگی رفتار کرده است!... بالاخره گره ابروها را باز میکند و یک نفس کوتاه میکشد. کاغذ را تا میزند و میبیند که آن پسربچه هنوز آنجا ایستاده است!

- چیز دیگه ای هم هست؟
- حق الزحمه ی من رو نداید آقا!

- آها! خیلی خب! [جان کاغذ را توی جیب کاپشنش میگذارد و از آن یک سکه بیرون آورده و به پسربچه میدهد] بیا اینو بگیر...
- کم نیست؟

- نه فکر کنم کافیه.

پسر بچه میخواهد برود که جان صدایش میزند :

- ببینم یه دیقه وایستا. کی این کاغذ رو بهت داد؟
- یک آقای .. چاق... و کچل!

- خیلی خب. ممنون.
- یک سکه ی دیگه بهم نمیدید؟ حداقل بخاطر کریسمس که نزدیکه!

- [زیرلب:] آه... [دو سکه ی دیگر در می آورد] بیا...
- ممنون دکتر واتسون. شما مرد مهربونی هستید.

- اوهوم! [از صندلی بلند میشود و کاپشنش را برمیدارد که بپوشد]
- [پسرک در حالی که سکه ها را در جیب کوچک شلوارش جا میدهد:] فکر میکنم حالا میتونم بهتون بگم که اون، یک خانم و با ظاهر متوسط بود! [و با شیطنت کودکانه ای میرود]

جان که از تعجب چشمهایش گرد شده، نفسی که حبس کرده بود را بیرون میدهد! : "آه... اینا بچه ان؟!"


***


- آو... جااان... چقدر خوب شد که اومدی! 
- سلام خانم هادسون... چه... چه بوی خوبی میاد!...

- [در حال گشتن در یک کارتون بزرگ در پاگرد] دارم شیرینی درست میکنم.. دیگه داره حاضر میشه...اه نمیدونم اون ظرفو کجا گذاشششتم...
- کمک نمیخواین؟

- آها پیدا شد! هوه!
- [لبخند]

- آماده که شد براتون میارم بالا...
- ممنون... خیلی ممنون...

- [قبل از اینکه دوباره داخل خانه ی خودش برود، یک قدم نزدیکتر می آید و با صدای آهسته تر می گوید:] خیلی خوب کاری میکنی بهش سر میزنی...چند روزه اصلا ندیدمش ؛ حتی گاهی در رو هم قفل میکنه میفهمم که نمیخواد بخاطر چایی هم مزاحمش بشم...
- [با لبخند] و حالا هم فکر میکنید که شاید در برابر این بوی شیرینی نتونه مقاومت کنه هوم؟!

- آره! [همان خنده های ریز همیشگی] ... فعلاً!
- [با اشاره ی دست] اوهوم!

2 ♫ 🎶
جان از پله ها بالا میرود... نور آفتاب که کمتر پیش می آید فردای یک شب بارانی توی خانه ها دیده شود، راه پله را پر از رقص زیبای غبارها کرده است... به پله های طبقه ی بالا که نزدیک میشود صدای ضعیف شرلوک می آید...

-" آه!... نه!... خواهش میکنم! خواهش میکنم! نه!"

جان با دقت گوش میدهد! 
با خودش فکر میکند : تلویزیون است؟!.. 
نه!... 
واقعاً صدای شرلوک بود؟!...

- "اوه خدای من! نه! ... نه ... دیگه نه!... [با بغض و ناتوانی] خواهش میـ ..کنمـ ..."

جان با عجله چند پله ی باقیمانده را بالا میرود و میپرد توی خانه:

- شرلوک؟! 

در سالن اصلی کسی نیست... او سریع به طرف آشپزخانه میرود که ناگهان با این صحنه روبرو میشود :

- ...خواهش میکنم... بخاطر پدرت هم که شده اونو بده به من... [با التماس و صدای بسیار آهسته] فقط دو هفته ی تمام روش تمرین کرده بودم نمیدونی تحملش برای بابا چقدر سخت بود تا یاد گرفتم اونو بزنم... ویالون اولش صدای بز میداد!... خواهش میکنم... اونو دیگه تو اون شیشه ننداز...

کودک خردسال با دیدن جان، حواسش پرت میشود و کاغذ نت را رها میکند. 
شرلوک هم که کاغذ را با انگشتان دو دست گرفته ، آن را آرام از او دور میکند، و با حرکت تعظیم مانندی میگوید: 
- آه... ممنون علیا حضرت!

- جان: شـ.... شرلوک؟!!
- سلام جان! خدا رو شکر که اومدی کم کم داشتم تمام نتهامو از دست میدادم... هرچند تو ذهنم هست، اما دوباره نوشتنشون بطرز وحشتناکی زمان بره!

جان که گیج و مبهوت مانده ، چند لحظه با دهان نیمه باز به میز آشپزخانه و شرلوک نگاه میکند...بعد از چند لحظه :

- آ... رزی اینجا چیکار میکنه؟ من که سپرده بودمش به مالی!

شرلوک که در این حین، آخرین ظرفهای آزمایش را بجز تنها بِشِر بزرگ باقیمانده بر میز، داخل کابینت گذاشته است، در حال پاک کردن میز ، با یک دستمال پارچه ای و با دقت زیاد، میگوید :

- مالی صبح زود اومد و رزی رو داد به من. گفتش "بهت خبر میده" یا "بهت خبر بدم". درست یادم نیست کدومش! پس بهت خبر نداده!
- خب احتمالاً تو باید میدادی!.. صبح زود؟! من ساعت 11 بچه رو دادم به مالی!

پاک کردن میز تمام شد. شرلوک دستمال به دست به ساعت دیواری نگاه میکند..

- عه؟! پس مال من خواب رفته!
- آه خدای من... مثل اینکه اصلاً سر حواس نیستی آقای کارآگاه! [و رزی را  از روی میز آشپزخانه برداشته و بغل میکند]

- [با حاضر جوابیِ فوق سریع :] حواسم سرجاشه، فقط سعی میکنم به چیزهای مهم تر فکر کنم...[او در حالیکه کاغذهای خیس و له شده ای را با دستکش داخل سطل زباله میگذارد، همانطور خمیده سرش را بلند میکند و میگوید:] آو! پس راضی شدید؟
- هوم؟!

- با تو نبودم!.. بالاخره راضی شد از رو میز آشپزخونه بلند شه!
- [با اخم و تعجب] هاع؟!

شرلوک ایستاده در حال در آوردن دستکش ها می گوید : "بشین جان. فکر کنم الآنهاست که چایی و شیرینی برسه! ..."
جان روی مبل خودش مینشیند و رزی را روی پایش مینشاند. به او نگاه میکند و به جمله هایی که رد و بدل شده فکر میکند! هنوز کمی مبهوت است که خانم هادسون در زده و داخل می آید:

- هو هو! ... آو چه عجب... اینجا خیلی هم بهم نریخته!.. شرلوک؟...

شرلوک با همان رب دوشامبر قهوه ای روشن، روی صندلی خودش مینشیند و خستگی در میکند... دستهایش را مثل حالت استنتاج روی چانه میگذارد و :
- آه... ممنون خانم هادسون... دیگه کم کم داشتم فکر میکردم ممکنه سوخته اش هم بهم نرسه!

- [خانم هادسون در حال گذاشتن سینی روی میز] : ولی همه جا رو غبار گرفته... مثل اینکه تو این چند روز کلا به چیزی دست نزدی!!...


جان همچنان با چشم مکالمات را دنبال میکند...

- شرلوک: داشتم روی یک کیس کار میکردم...

= [جان و خانم هادسون] : کیس تمیزی بوده!

- خانم هادسون رو به جان : آو! رزی عزیزم... جان تو اونو با خودت آورده بودی؟ چرا ندیدمش؟!...
- جان : نه... مالی آوردتش... اونو ندیدین...
- خانم هادسون : از کی؟ ...آخه اصلاً صدای گریه ی بچه نشنیدم؟!
- جان : آه، آره خب!

خانم هادسون بعد از یک مکث، و نگاه به جان و شرلوک لبخند میزند و ادامه میدهد : "خب حداقل حال جفتتون خوبه..."

- شرلوک :...سه تامون!
- جان : ...؟!...  آ.. آره!
- خانم هادسون: آه البته! :) [در حال خروج از اتاق به جان چشمک میزند...] فعلاً پسرا!


3 ♫ 🎶
- جان: کیس؟ کدوم کیس؟
- شرلوک: سه کله ی آویزون از پل روگذر!

- O_o چی؟!
- احتیاج به تمرکز دارم... داری تمرکزم رو بهم میزنی!

- فکر کردم پرونده ی تر و تمیزیه! ... نکنه الآن اونا... تو یخچالن؟
- [چشمها را باز میکند و در حال برداشتن شیرینی از توی پیش دستی با کلافگی میگوید] آه... مثل اینکه امروز صبحو کلا از دست دادم... ببخشید! با احتساب خرابی ساعت! [شیرینی را در دهان گذاشته و کمی چای مینوشد]

- خانم هادسون گفت چند روزه بیرون نیومدی... [او هم شیرینی بر میدارد...رزی هم آرام روی پایش نشسته است و حرکات پدر را با نگاه تعقیب میکند..]
- گفتم که داشتم کار میکردم!

- چطور؟
- طولانیه.

- خب پس... نیازی به من نداشتی نه؟!
- [جرعه اش را سریع مینوشد تا جواب بدهد] چرا! لازمت داشتم! ولی برای کارای میدانیش! نه الآن!

- کارای میدانیش؟ پس الآن چیکار میکردی؟
- [با کلافگی]  آه خدای من! ... یک نفر هفته ی پیش ، سه تا سر بریده رو از گارد پل روگذر خیابون گریندِی آویزون کرده و یک یادداشت گذاشته. یادداشتش حاوی یک مسئله ی ریاضی پیش پا افتاده ، یک تکه بریده ی روزنامه درباره ی یک سحابی جدید ، و دو خط نت موسیقی بود. سه فردی که به قتل رسیدن هم همون مشاغل رو داشتن...

- یعنی ریاضیدان ، منجم و موزیسین!
- آره... نه! اولی فقط معلم ریاضی بچه ها بوده.

- اوکی.. بعدش؟
- داشتم روی موسیقی کار میکردم.. در حال نتیجه گرفتن بودم که... بخشی از نتهام رو از دست دادم...

- رزی؟
- بله! متوجه شدم موسیقی 11 باخ و 18 موزارت رو توی اسید سولفوریک انداخته!

- اسید سولفوریک؟ ...خدای من! شرلوک تو بچه رو نشوندی جلوی ظرف اسید؟
- من ننشوندم! مالی اونو گذاشت روی میز آشپزخونه و سریع رفت. عجله داشت! گفت برای جلسه ی بزرگی باید بره.. [زیرلب ولی قابل شنیدن و سریع :] خوشحالم که کالبدشکافها هم جلسه میذارن.. امیدوارم پیشرفت کنن...

- خب برش میداشتی!
- سعی کردم ولی نشد!

- [با کلافگی و کمی عصبانیت] یعنی چی "نشد"؟!
- تصمیم نداشت از میز بیاد پایین!... من هم مجبور شدم تمام مدت تو آشپزخونه بمونم و مواظب ظرف اسید باشم!

- نمی فهمم! یعنی چی "تصمیم نداشت" ؟ خب ظرفو برمیداشتی!
- نمیشد!

- چرا؟!
- چون نمیشد!... جان میشه اینقدر اوقات تلخی نکنی؟... شیرینیتو بخور و اگر وقت برای پدری داری، خوشحال میشم امانتیتو سالم تحویل بگیری که برگردم سر کارم!

- [بعد از کمی مکث و نگاه کردن به میز آشپزخونه :]... اون نت هاتو انداخت تو اسید؟ 
- آره؛ اشکال نداره!.. خدا رو شکر به موقع از ادامه ی این کار منصرف شد!

- خب نت هارو ازش میگرفتی!... وقتی اومدم فکر کردم یکی اومده بالا سرت داره میکشدت!!
- خیلی خشن فکر میکنی ها! بیشتر استراحت کن!

- نه ؛ جدی! خب کاغذارو میگرفتی!
- نمیشد!

- شرلوک ، یا درست و حسابی حرف میزنی یا به حرفت میارم! [رزی به دلیل نامعلومی شروع میکند به گریه کردن]
- ببین میگم خشنی! [بچه را از دست جان میگیرد و در آغوش خودش مینشاند]...

- [جان با حالتی بین تعجب، لبخند و کلافگی :] ... خدای من... یعنی چی؟... دارم درست میبینم؟!
- بله جناب دکتررر! و من از صبح تا الآن - البته با احتساب خرابی ساعت!- سعی کردم از این اتفاق جلوگیری کنم که تو نذاشتی!

- آه... خدای من!... شرلوک! خب بچه گریه میکنه دیگه! ... [پیشانی اش را با سرانگشت میخاراند و ادامه میدهد :] تو ... یعنی ... آه...
- اشک مهمه واتسون! حتی در مورد این کوچیکه!

- کوچیکه؟
- واتسون کوچیک!

- آها!..
- ملودی نوشته شده، تقریباً بی معناست! احتمالاً بریده شده ی یک ملودی کامله... ولی در اون «حزنی» هست که ترسناکه!

- حزن ترسناک؟ [جان خیلی سؤال دارد اما حس میکند نمیتواند همه را بپرسد! پس ترجیح میدهد فکر کند تا سردربیاورد چه خبر است!]

شرلوک چند لحظه مکث میکند... به دست کوچک و تپل کودک ، که نور آفتاب غروب روی آن افتاده ، خیره میشود و به فکری فرو میرود... گویی تصویری را در ذهنش مرور میکند.. بعد از لحظه ای سکوت، با صدایی آرام لب به سخن باز میکند :
- بله ترسناک... و من متخصص حزن های ترسناک و بخصوص انعکاسش در موسیقی رو میشناسم...[دست کودک را نوازش میکند و خود را از فکر بیرون می آورد...] خب دیگه علیا حضرت فکر میکنم بهتره برید پیش پدر! .... مالی هم که رفت به جلسه اش برسه، ولی من روند پرونده ام از صبح مونده ؛ البته با احـ...

- ... آه.. بده اون ساعت لعنتی رو توش باتری بذارم تا کلافمون نکردی! 

شرلوک بچه را دوباره به جان میدهد و میرود به سمت پایه ی نت و ویالونش...

جان بعد از یک مکث کوتاه ادامه میدهد : 

- [زیرلب:] جلسه ی بزرگ...؟! [به یاد می آورد : "..جلسه ی بزرگی بود و باید میرفتم.."] [بلند:] راستی شرلوک این چه جلسه ایه؟
- ... [شرلوک رو به پنجره در حال کوک کردن ویالون است و جواب نمیدهد]

- [جان کاغذ را از جیبش در می آورد و دوباره نگاه میکند... سرش را از کاغذ بلند میکند و به یاد می آورد: "یک خانم با ظاهر متوسط"...] شرلوک؟!
- هوم!

- ام... مطمئن نیستم باید اینو بهت بگم یا نه... ولی...
- هوم!

- من امروز با مایکرافت قرار داشتم... در واقع اولش بهم زنگ زد و توی یک کافه قرار گذاشت اما بعدش...
- [شرلوک چشم از ویالون برمیدارد و به طرف جان برمیگردد] مایکرافت؟! [نگاهش به کاغذ در دست جان می افتد] اون چیه؟ 

شرلوک ویالون را روی صندلی خودش میگذارد و کاغذ را از دست جان میگیرد...

- جان: منتظرش نشسته بودم که این یادداشت به دستم رسید. یه پسربچه آوردش که گفت از یک خانم متوسط گرفته...

شرلوک با دقت به یادداشت و خطاطی زیبایش نگاه میکند : 
«دکتر واتسون عزیز؛ متاسفانه امروز نتونستم خودم رو به این قرار برسونم. متأسفم که وقتتون گرفته شد. جلسه ی بزرگی بود و باید میرفتم. بعداً با هم صحبت خواهیم کرد. M. »
- اوه جان! تو که واقعاً فکر نکردی این از طرف مایکرافته؟!
- هوم؟!

- فعلاً از این موضوع که تو و مایکرافت با هم چیکار داشتین میگذرم، ولی... تو که واقعاً فکر نکردی...؟ مایکرافت بسیار منظمه و برنامه هاش -اگر من بهمشون نزده باشم،- معمولاً  با هم تداخل نمیکنه! اون هم یک جلسه ی مهم! ... اون معمولاً اینجوری قرار نمیذاره... و به این واسطه ها هم قرارش رو کنسل نمیکنه!به ادبیاتش نگاه کن! این ادبیات مایکرافت نیست!
- ولی من با خودش حرف زدم وقتی داشت قرار میذاشت. منم تعجب کردم اما خودش بود!

- حتی با نادیده گرفتن اون مورد، بقیه رو نمیشه نادیده گرفت! ... 
- خب شاید وقتی طرز قرار گذاشتنش رو عوض کرده، بقیه اش هم ....

- ...محض رضای خدا ، جان! نه مایکرافت و نه هیچ آدم دیگه ای وقتی که عجله داره، یک یادداشت با این خوشنویسی معرکه نمیفرسته! میفرسته؟!...
- اوه، نه!

- [یک نفس عمیق کوتاه میکشد و آرام میگوید :] حتی تو هم میدونی یه چیزیش اشکال داره که الآن اینو باز کردی دیگه!
- آره... ولی چی؟

- خانم متوسط؟ ... این هرچی که هست مربوط میشه به اون...
- ...به اون...

= [هر دو با هم:] «جلسه ی بزرگ»!

شرلوک به نوشته ی کاغذ ، در آخرین پرتوهای نارنجیِ به اتاق تابیده ، خیره میشود...

و به حرف ".M" ...


...