- ممنونم... این بهترین چیزی بود که میتونستی بهم بدی، رابرت. [با خنده به کتاب توی دستش نگاه میکند]

- واقعاً؟

- [لبخندش کمی جمع میشود] منظورت.. چیه؟!...

- قول بده هیچ وقت تنهام نذاری، وایولت...

- آه... عزیزم... خب معلومه!.. چی شد که به این فکر افتادی؟...

- آم، هیچی... [لبخند] مهم نیست.. میگم چطوره بریم یه سر به نهالمون بزنیم؟ بنظرت سوفی ازش خوشش میاد؟...

- ...


آن نهال سیب هم اکنون بیش از 12 سال عمر داشت... اما دیگر نه وایولت بود و نه سوفی... آن شبها و ترسهایی که گاهی به سراغش می آمدند را به یاد آورد... آیا واقعاً گذشته به دنبال او آمده بود؟...


1 ♫ 🎶


«برو به نهال نگاه کن رابرت»


نمیدانست این را در خواب شنید یا در بیداری... اصلاً "شنید"؟! یا حس کرد؟... احساس عجیبی در وجودش او را به برخاستن ترغیب میکرد.. چیزی به طلوع آفتاب نمانده بود. اما هوا به شدت ابری و مه آلود بود و محوطه و سرسرا را از نور مهتاب نیز محروم میساخت...

بهر حال، خوابش که نمیبرد، شاید بد نبود کمی در محوطه هوا عوض کند. لحاف را کنار زد. دمپایی های راحتی اش را پوشید و از اتاق بیرون زد... از راهرو عبور کرد و از پله ها پایین آمد.. روبرو، سرسرای اصلی خانه و اتاق نشیمن ، و چند قدم در مجاورت پلکان، راهروی طبقه ی پایین قرار داشت. به راهروی پایینی قدم گذاشت. اولین اتاق که محل اقامت مستخدمین بود  را رد کرد و در میانه ی راهرو از گوشه ی درب اتاق بزرگی که برای پدر در نظر گرفته بود، او را دید زد... به آرامی خوابیده بود...

از روی میز عسلی کوچک پایه بلندی که بین دو اتاق در راهرو قرار داشت، پارچ آب را برداشت و یک لیوان آب برای خودش ریخت. شروع به نوشیدن کرد. جرعه به جرعه... شب خسته کننده ای بود... در حال نوشیدن آب، ناگهان از ته لیوان، سایه ی رنگی ای را دید..

با سرفه ای کوتاه، لیوان را پایین آورد و به انتهای راهرو خیره شد.

همه چیز ظاهراً بنظر عادی می آمد. یک صدای جیر جیر مانند شبیه چوب به گوش رسید. از آن صداها که گهگاه شبانه از وسائل خانه بلند میشود... چراغهای شبتاب راهرو، نور کمی اطراف خود انداخته بودند اما راهروی بلند ، عریض و تمیزی که بجز آن میز، شیء دیگری در آن نبود، چیزی برای پنهان کردن نداشت..

به درب اتاق آخر نگاه کرد. اتاق آخر، اتاق سوفی بود که رابرت مدتها پیش درب آن را برای همیشه قفل کرده بود...

یک صدای دیگر به گوشش رسید. نفسی را که ناخودآگاه در سینه حبس کرده بود، با بازدمی آرام بیرون داد و سعی کرد به خودش مسلط باشد... لیوان را آهسته روی میز گذاشت و به پشت سرش و راهپله نگاه کرد.. از راهرو خارج شد و چند قدم به سرسرای اصلی گذاشت و یک نظر کل ساختمان را برانداز کرد.تاریک و روشن مهتاب را میتوانست در پشت پرده های پنجره های بلند و متعدد سرای اصلی ، به جهت جابجایی مه غلیظ، ببیند... یک نفس عمیق کشید و تکانی به سرش داد... زیر لب : "بهتره برم یه هوایی به کلم بزنم!"... برای بار آخر دوباره به راهرو قدم گذاشت تا با نیم نگاهی، درب اتاق آخر را دید بزند. همان بود که بود. با مردمک چشم کمی این طرف و آن طرف را نگاه ، و بعد خود را متقاعد کرد که دست از این توهم بردارد و به حیاط برود..

رویش را که به جهت مخالف گرداند، با صدای افتادن لیوان روی میز، از جا جهید. با تعجب و نفس نفس زدن به میز عسلی نگاه کرد. سرش را کج کرد و به لیوانی که روی زمین افتاده بود خیره شد. آهسته به جلو رفت و لیوان را برداشت. همانطور بحالت نیم خیز لیوان را در دستش به دقت چرخاند و چک کرد. سالم بود. "این برای چی افتاد؟!"... کاملا سر پا ایستاد.. گره ابروها را باز کرد و یک نفس عمیق کشید... "آه... داری خل میشی پسر.. ولش کن.. فقط یه لیوانه همیـ..." ناگهان تاریکی تمام راهرو را در بر گرفت. رابرت سر بلند کرد و به در و دیوار نظر افکند.

گویی برق کل ساختمان قطع شده بود. رویش را به سمت راهپله گرداند اما نمیتوانست چیزی ببیند. در طبقه ی بالا کلید چند چراغ اضطراری که در چند نقطه ی خانه نصب شده بودند قرار داشت.. آهسته سعی کرد از راهرو خارج و به پله ها نزدیک شود.. که حضوری را درست پشت سرش در راهرو حس کرد. همانجا میخکوب شد.با مردمک چشم به شانه ی خودش خیره شده بود و جرأت نمیکرد به عقب برگردد... صدای نفسهایی را پشت سرش را شنید و بعد هم قدم هایی که روی زمین کشیده میشد... چشمهایش گرد شدند.. پیش از اینکه بتواند به جلو بگریزد، دستی شانه اش را گرفت و به سمت خود کشید... لیوان از دستش افتاد و ناخودآگاه فریاد فروخورده ای سر داد: "ععآه...!"


چهره ی پر چروک و افتاده و بی روحی درست چشم در چشم او ایستاده بود...


بعد از چند لحظه...:


- [یک نفس عمیق بلند] آآآه ه ه .... پدر! شمایید؟... [با دست شانه های پدر را گرفت و به سمت اتاق هدایت کرد] برید سر جاتون... چیزی نیست... [نفس نفس میزد]... فقط برق رفته...


پدر را روی تخت نشانید. پیرمرد در حالیکه رابرت سعی داشت او را بخواباند، در چشم او زل زد و گفت : «شونه... آب...»

رابرت با نادیده گرفتن عمدی آنچه میشنید یا حس میکرد، در حال کشیدن لحاف روی پدر بی وقفه گفت: "پدر آروم باش... شما آروم بخواب... من میرم ببینم چه خبره..."


هوا کم کم گرگ و میش میشد و شاید تا ساعتی دیگر، نیازی به چراغ نبود... بند کمری لباس راحتی بلندش را بست و از درب اصلی وارد محوطه ی آزاد شد.. به آن باغ بزرگ، آلاچیق ، تاب و درختانی که تا 50 متر آنطرف تر در مه فرو رفته بودند نگاهی انداخت... ناگهان با شنیدن صدای قار قار چند کلاغ که از شاخه ای دور، پریدند، یکه خورد.

یک نفس عمیق کشید. لحظه ای به وسعت وحشتزدگی خودش خنده اش گرفت.. بزحمت لبخندی زد تا اضطراب را از خود دور کند و زیر لب گفت : "باید ماجراهاتو بنویسن رابرت!"... کمی در حیاط قدم زد. به نهالی که همراه با وایولت برای سوفی کاشته بودند و هم اکنون به درخت جوانی تبدیل شده بود نگاه کرد...جوانه های خفته روی شاخه های عریان، از زیر شبنم و مه پیدا بودند.. هنوز چند قدم بیشتر راه نرفته بود اما همچون کسی که تنها قصد ادای تکلیفی دارد، به همان پیاده روی کوتاه بسنده، و قصد بازگشت کرد. سعی میکرد همه چیز عادی باشد اما خودش هم بخوبی میدانست که ترس تا کجا در وجودش رخنه کرده است. همانطور که قدمهای بازگشت را با اندک شتاب بیشتری بر میداشت، صدای جیر جیر تاب در فضا پیچید. رویش را به سمت محوطه گرداند و در کمال تعجب دید که تاب در حال حرکت است.. قدمهایش کند شد و ناخودآگاه ایستاد. چشمهایش را چند بار باز و بسته کرد و با دقت بیشتری به تاب خیره شد.. خالی بود اما با سرعت در حال تاب خوردن. با سرعتی که عامل آن هرچه بود، قطعاً نمیتوانست باد باشد!.. تاب همین طور حرکت میکرد که ناگهان از حرکت باز ایستاد آنچنانکه گویی سوار آن، قصد پیاده شدن داشته باشد..

رنگ به رخساره ی رابرت نماند. با شتاب به سمت درب خانه دوید که ناگهان صدای پچ پچ مانندی مبهم در تمام محوطه پیچید. به در رسید. دستش را به در گرفته بود اما رویش به محوطه.. هنوز هم نیتوانست درست چیزی را ببیند... دستگیره ی در را چرخاند اما در باز نشد. چند بار دستگیره را محکم به جهات مختلف کشید..اما فایده ای نداشت... همچنان که نفس نفس زنان و وحشتزده به محوطه نگاه میکرد، به در کوبید : "ماری!؟... الویرا !؟... این در چرا قفله؟!.... باز کنین!!... باز کنین!!..."


صدا کمی واضح تر میشد:...


((گـ... شـ.... ..... گـــم شــــده... گـــــم شـــــده.. ....))


رابرت دست از تقلا برداشت... دور و بر را خوب نگاه کرد اما مه مجالی برای واضح دیدن نمیگذاشت... ناگهان چشمش به سایه ای کوتاه افتاد که از پشت چند بوته بیرون می آمد... مثل یک صندلی... یک... "ویلچر ؟!"


نمی توانست با دقت ببیند. آنچه میدید تنها تصاویر ماتی بود که نه میشد وجودشان را منکر شد و نه میشد جرأت نزدیک شدن به آنها را یافت...


((گــــم شــــده... ))


آن بوته ها ده ها متر از او دور تر بود، اما صدا در همه جا میپیچید...

آب دهانش را قورت داد و سعی کرد شجاعت بخرج دهد. گلویش را صاف کرد و پرسید : " چی گم شده؟... تو کی هستی؟... از من چی میخوای؟..."


صدا :

((گــــم شــــده... شــــــــــــــــونه ام ...))


رابرت:  تو کی هستی؟... کدوم شونه؟...

صدا:


- ((تـــــــــــــــــــو


درووووووووووغ



گـــــــــــــــفتـــــــــــــی...



گـــــــــم شــــــده...


گـــــــــم شــــــــــــــــــده...



پسششششش  بــــــــــــــــده...))



***



2 ♫ 🎶


- شرلوک؟ مسواک منو ندیدی؟... همینجا گذاشته بودمش...


جان حوله به دوش از سرویس بیرون می آید. با یک نیم- خمیازه به سمت آشپزخانه. شرلوک شدیداً در حال بررسی یک نمونه در زیر استرئو میکروسکوپ بود. پس از چند ثانیه مکث، جان دوباره تکرار کرد:


- شرلوک؟!

- [همانطور سوار بر چشمیِ میکروسکوپ] هوم...

- مسواکـ...

- دهنی شده. یکی دیگه بخر.

- [جان که تا این لحظه خواب آلود بود، چشمانش گرد شد:] دهنی شددده؟؟!!

- جِرِمیا هایلینگ. 26 سال. مهندس هیدرولیک. 10 شب از منزل خارج شد و برنگشت... [زیر لب:] قبل از مسواکش بوده..

- هاه...؟!


جان چشمش به میز آشپزخانه می افتد و ظرفی که شرلوک نمونه ای را در آن در آب خوابانیده و بخشی از آن را زیر استرئو با دقت کندوکاو میکند... یک نمونه ی... سفید و ... صورتی...


- جان: خدای من. اون...؟

- میدونستی پلاکهای پشت و جلوی دندونها با هم فرق دارن جان؟ اگر دائماً فقط جلوی دندونا رو مسواک بزنی، ترکیب باکتری های پشت و جلوی دندونها متفاوت خواهد بود...

- [هنوز با حیرت به نمونه نگاه میکند و ادامه میدهد:] تو... مسواک منو زدی به...

- [شرلوک سرش را از میکرسکوپ بلند میکند و رو به جان:] طبق پراکندگی رشته های مسواکت، تو هم مثل جِرِمیا مسواک میزنی. برای بازسازی آخرین مسواک، مناسب بود...

- [با کمی عصبانیت چشمانش را میبندد:] عاه... شرلوک این کارت...

- [ادامه:] ...ولی برای تو، نیست! به مسواکت نگا کردی؟ کناره ها کاملاً ساییده شده. آثار خمیردندون قابل حذف نیست. چندتا از ریشه ها هم بصورت دسته ای منحرف شدن. باید خدا رو شکر کنی که مشکل انعقاد خون نداری، چون میتونم تقریباً مطمئن بگم هر شب یه گوشه ی لثه تو خون میاری! اگه یک نفر این مسواکو بهم نشون میداد ممکن بود بسختی ازش یک «دکتر بازنشسته ی ارتش» رو استنتاج کنم!

- [ناامیدانه یک نفس عمیق کشید و با شانه های افتاده رو به شرلوک گفت:] الآن من مسواک از کجا بیارم؟!

- [بر میگردد به میکروسکوپ] پوشک آخر بود.

- چی؟

- داری میری پوشک بخری، یه مسواک دیگه هم برای خودت بگیر.

- آه، رزی!... [با نگاه به اطراف] دیشب خیلی... خسته بودم... کجاست؟...

- صبح بخیر، دکتر! [از پای میز بلند میشود و به سمت میز اتاق نشیمن میرود و خمیده چند جمله را در لپتاپ تایپ میکند] ...

- آ...


خانم هادسون در همین لحظه وارد میشود : " آو جان! صبح بخیر... بیدار شدی؟..."

جان رزی را از آغوش خانم هادسون میگیرد : "  آ.. ممنـ...."


- شرلوک : آبی نباشه.

- جان : ..ـنون... ... چرا؟

- چون مال من آبیه.

- مال تو که... آه...... اوکی!.. چیز دیگه ای نمیخوای؟!

- [شرلوک برمیگردد به آشپزخانه و میکروسکوپ.] ... [در حال تنظیم پیچ میکرو، زیر لب:] ... هنوز... نرسیده...


بعد از چند لحظه مکث...


- خانم هادسون : من با خانم ترنر قرار دارم. شما دو تا برای امشب چیزی نیاز ندارین؟

- جان : چرا، ولی ظاهراً باید یه خرید مفصل بریم، خانم هادسون.

- خانم هادسون: خب، پس شب میبینمتون. [با لبخند] فعلا!


خانم هادسون بیرون میرود و جان در را میبندد. یک نگاه به رزی می اندازد و یک نگاه به شرلوک..


- آم... شرلوک؟

- هوم

- میای خرید؟

- ...

- ...

- ...

- شرلوک؟

- واسه یه مسواک؟ اینقدر بدبخت نباش!

- چی؟!! خرید عیدو میگم! امشب همه میان اینجا.

- عآه...

- خب؟ نمیای؟

- چرا وقتی میدونی میپرسی؟ [سرش را یکدفعه بلند میکند و بالحنی خالی از احساس، پشت سر هم میگوید:] به هیچ وجه به چنین کار بیهوده، مزخرف، بی سر و ته، مسخره و احمقانه ای اونم بصورت [با طعنه] دســــته جمعی!! علاقه ندارم.


شرلوک دوباره روی میکروسکوپ، مشغول میشود. جان صورتش را جمع میکند و سرش را به نشانه ی تایید، ابتدا بالا و بعد پایین می آورد:


- پس... نمیای دیگه؟!

- ابداً. مگه اینکه جهنم یخ بزنه.


***


3 ♫ 🎶


هوا رو به غروب میرفت... چراغهای خیابانها و مغازه ها روشن شده بودند و تمام پیاده رو پر از عابرینِ ساک به دستی بود که مشغول خرید و گشت و گذار بودند... خیابان پر از ماشین و تاکسی بود و آدم های زیادی از اتوبوسها پیاده یا سوار میشدند...چراغهای رنگارنگ مغازه ها و بنرهای تبلیغاتی سرتاسر شهر را روشن کرده بود و جنب و جوش مردم را گرم میکرد... ویترینهای لباس... قفسه های لوازم خانگی ... فروشگاههای زنجیره ای ...تند و تند از جلوی چشمان سواره ها عبور میکردند و انعکاس نور چراغها در شیشه ی ماشینها می افتاد... گاهی باران نرمی، روی شیشه ها می نشست و زود قطع میشد... دکه ها و مغازه های کوچک و بزرگ تنقلات، محل تجمع طرفداران خوراکی در حین خرید بودند... زوج جوانی در این سو قدم زنان خوش و بش میکردند.. خانواده ای چند نفره با وسائلی که خریده بودند از فروشگاهی بیرون می آمدند... آن طرف خیابان چند عابر دست بلند کردند و تاکسی ای در کنار آنها توقف کرد...


والوورث رُود - مرکز خرید - ساعت 18:05


داخل نشست و درب ماشین را بست. رو به راننده : "خب حالا لطفاً دور بزنید به سمت الفنت رُود"

شرلوک درحالیکه سرش را به شیشه تکیه داده بود، چشمانش را باز کرد و با بی حوصلگی گفت : "دیگه چی مونده؟"


- [با نگاه به بیرون] اوه! چقدر شلوغه!.. [رو به شرلوک] چیزی نمونده، چند تا بادکنک و از اینجور چیزا هم بگیرم دیگه تمومه.

- [شیشه ی شیر را که حالا دیگر خالی شده بود از دهان رزی گرفت. درب آن را بست و به جان داد. با کلافگی:] اوه البته! چقدر هم ضروری! [با اخمی، ادای جان را در می آورد:] بـــدون بادکنککک؟!... اممممکان نداره!

- [با لبخند] متأسفم که کسی این وسط یه آدم نکشته، شرلوک... البته اینجور که اینجا شلوغ بود، بعید هم نیست مثلاً سر دوتا تخم مرغ همدیگه رو بکشن!!


شرلوک رویش را به طرف پنجره ی خودش گرداند...



زاویه ی چرخ جلوی ماشین با خط کشی خیابان : 2.78 درجه... 2 و ... 2.781 ....

با دقت به خیابان زل زد...

سه ...شش،... نـ....نُه ... 2.781369 درجه.

در حال تغییر : 2.785504 .... 2.500012 .... 3.188249......2.823695......

در این لحظه، در ذهن شرلوک گویی شمارنده ای در کنار خط کشی جدول وجود داشت که بطرز حیرت انگیزی در هر ثانیه این زاویه را با 6 رقم اعشار اندازه میگرفت.. بطور بی اراده ای هر آنچه به این زاویه مربوط میشد هم در گوشه و کنار اجسام، جلوی چشمان شرلوک نقش بست...

تغییر سرعت...

            تجزیه ی شتاب گرانشی...

     نیروی گریز از مرکز...

تمام این اطلاعات و اعداد و ارقام در فضا پخش بود و هر کدام هم مثل دستگاه های قرعه کشی، دائماً در حال تغییر نسبت به هم!

لحظه به لحظه اطلاعات بیشتر میشد...

            ارتفاع درختان...

     نرده ها...

                   تعداد و فواصل...

         فاصله با یکدیگر و با چرخ ماشین،

     نیروی اصطحکاک ، ...

خودش هم متعجب، چند بار پشت سر هم پلک زد و تکانی به سرش داد.. سپس از شیشه ی جلو، به تمام خیابان نگاه کرد...

تمامیِ آنچه که از فضا با سرعت در حال شکافتن و به پیش رفتن بود، همانند یک نقشه ی کامل مهندسی پر از اندازه و زاویه و عدد و رقم شده بود... اعداد و اندازه هایی که بدلیل حرکت ماشین، دائماً در حال تغییر هم بودند...

جان داشت چیزهایی میگفت ولی انگار صدایش به گوش نمیرسید... شرلوک گویی که تازه-واردِ شهر غریبی باشد خیز برداشته ، از شیشه ی جلویی به بیرون خیابان نگاه میکرد... او خیابان را آنگونه که جان تماشا میکرد، نمیدید..


ماشین توقف کرد و جان پیاده شد. قبل از اینکه در را ببندد به شرلوک گفت: "چند ثانیه ی دیگه تحمل کنی، اومدم" و در را بست.

رزی سر و صدای بامزه ی مختصری در آورد. شرلوک همانطور که سعی میکرد با انگشتان دستش که در دستهای رزی بود، او را مشغول نگه دارد، به بیرون و دور و بر نگاه میکرد. یک آه کوتاه کشید و راحت تر به صندلی تکیه داد. نگاهش به سمت پنجره ی سرنشین جلو افتاد... از آنجا خانم جوانی را دید که با دو ساک مقوایی کمی دورتر منتظر ایستاده است...


به سادگی همچون خواندنِ یک کتابِ باز، این واژه ها را میدید که در اطراف او پرسه میزنند...


27 سال

           متأهل - 2 سال و 4 ماه

     ورزشکار - تنیس

                                     شغل خسته کننده

              آسیب مچ چپ - آسیب غیر ورزشی

                                         رگ به رگ شدن دست چپ.... تغییر شغل........


..."هوم؟!" ...

سرش را تکان داد و چندبار پلک زد و با دقت نگاه کرد... آن زن دستش سالم بود... فقط کمی آثار آسیب مچ، بعلت کار با نوعی دستگاه و همچنین پیش-زمینه ی نوعی بیماری، در آن پیدا بود. آن هم تنها اندکی. در حدی که میتوانست بگوید این درد فعلاً برای خود آن فرد هم فقط در حد "خستگی مچ" قابل درک است و نه بیشتر..

شرلوک همانطور خشک و ثابت، حیرتزده به زن زل زده بود... چیزی که پیش چشمش میدید باور کردنی نبود... او صدها ویژگی را همچون واژه های ریز و درشت در اطراف او میدید اما بعد از لحظاتی، دیگر خبری از این مشخصات نبود. ناخودآگاه میتوانست پیشرفت بیماری مچ او را تا هفته های آینده ببیند. سانت به سانت، عضله به عضله! ... سپس به صورتش نگاه کرد.. ضمن اینکه همه چیز سر جای خودش بود، اما همزمان میتوانست تصویر چهره ی او را درحالیکه با نارضایتی از کارش مینالد و بر اساس مجموعه ی شواهد، تا 15 روز دیگر از آن کار کاملاً انصراف خواهد داد، ببیند...


"نه، 17 روز. 17 روز دیگه."...


- 17 روز دیگه چه خبره؟ [دو عدد مسواک سبز و آبی رنگ را از داخل پاکت بادکنکها نشان داد:] نزدیک بود اینا یادمون بره! [و با دست دیگر، در را بست]

- هوم؟...

- کجا رو نگا میکنی؟ [و راستای نگاه او را تعقب کرد]


همان هنگام، ماشینی جلوی آن زن توقف، و او را سوار، و از دید خارج کرد..


راننده : "کجا برم آقا؟"

جان : "اه.. خیابون بیکر. ممنون.."


جان که حالا راحت تر روی صندلی ماشین نشسته است رو به شرلوک می گوید:

- تو مطمئنی هیچی نمی خوای؟


صورتش حرکت نمیکرد اما مردمک چشم دائماً در حرکت بود. از پنجره های ماشین، با حالتی بین حیرت، اندوه و ترس، مردم بیرون را نگاه میکرد. مردی که از پله های پل عابر بالا میرفت، قرارداد مهمی را امضا کرده بود. چنین چیزی با چندین واسطه، تنها از بند آویزان از کیف دستی اش قابل برداشت بود، اما قابل توضیح، شاید نه بسادگی! ... پسر نوجوانی که کاپشن قرمز به تن داشت در آستانه ی یک انتخاب قرار داشت. در انتهای یکی از این مسیرها اعتیاد به هروئین، و در انتهای دیگر یک دوراهی دیگرِ البته امن تر... پیش از دیدنِ آن دوراهی، ماشین از کنار او عبور کرد و پیرمردی در قاب چشم قرار گرفت که در حال عبور از خیابان به همراه پسرش بود. آه او در حال مرگ است. تنها یک ماه دیگر....


- شرلوک؟

[همان لحظه، گوشیِ جان صدا داد.. آن را از جیب در آورد و نگاه کرد]


حالا دیگر شانه های شرلوک از نفسهای عمیق بالا و پایین میرفت. رویش را به سمت دیگری گرداند. تعداد زیادی از عابرین، مردم، مردم و مردم... که میتوانست تنها در یک نگاه گذرا، علاوه بر آنچه "هستند" حتی آنچه برایشان در شرف وقوع است را با چندین حالت مختلف از آن استنتاج کند... هر آنچه بودند و هر آنچه "ممکن" بود برایشان رخ دهد، به "احتمالات مختلف". ...


چشمهایش را بست و یک نفس بلند کشید. شاید بهتر بود به توصیه ی مری عمل، و با جان صحبت میکرد.. رو به جان کرد :


- آم... جان، ..نمیدونم بنظرت احمقانه میاد یا نه... ولی مدتـ....

- آه خدای من... اصلاً بکلی فراموش کرده بودم!

- ...چیو؟

- [سرش را از موبایل بلند کرد:] مایک استمفورد! دیروز یه چیزی ازم میخواست.. رفتم سر وسائل ولی اصلاً پاک یادم رفت براش بفرستم!...[با تکخند:] آه.. نوشته "دستت درد نکنه، خودم گیرش آوردم!!"... [با لبخند سری بحالت تأسف تکان داد]... چیزی داشتی میگفتی؟...

- ام... نه، ... فقط،... یه...

- ...؟

- ... عـ... مـ.. هیچی!

- ..هیچی؟!

- هیچی.

- آو، اینجا رو ببین!!... [گوشی را به طرف شرلوک گرفت]... رابرت پیام داده..


شرلوک گوشی را از جان گرفت و نگاه کرد:



4 ♫ 🎶




"جان عزیز، امروز صبح خودم هم اونو دیدم. دوست عزیزم، خواهش میکنم با همکار محترمت آقای هلمز، هر چه زودتر به میدستون بیایین. این وضعیت قابل تحمل نیست. .R.S"


- هوم. مثل اینکه خیلی با این دوستت صمیمی هستی. تا حالا کجا بوده؟!

- ها؟.. شرلوک، اون میگه روح رو خودش هم دیده!.. تو داری از چی حرف میزنی!؟

- این که مشخصه. یکم درباره ی خودش برام بگو.

- درباره ی چی؟

- چی رو مخفی میکنه؟

- مخفی؟!

- آه خدای من، جان!! میخوای به سؤالام جواب بدی یا حواست پیش بادکنکاست؟!

- خیلی خب، خیلی خب! آخه یه دفعه!... [به صندلی تکیه کرد و در حال تماشای اطراف ادامه داد:] ام... خب ما تو دانشکده هم دوره بودیم.. هر دو با هم فارغ التحصیل شدیم. رابرت شخصیت محکم و جدی ای داشت. تو کارش خیلی با انگیزه بود. البته ما -دانشجوها- اون روزا خیلی ناامید بودیم..

- ناامید بودین؟

- خب.. اون روزا اوج درگیری من با هری بود.. رابرت هم گویی مشکلاتی داشت. این وسط یه سری استاد مزخرف هم داشتیم که روی اعصاب همه مون بودن... فکرشو بکن؛ یکیشون حتی نژادپرست هم بود!.. جوّ خوبی نبود، بعضی درسها هم خوب پیش نمیرفتن.. اوضاع مالی هم که... خب یکمی از آینده مون ناامید بودیم.. اما رابرت کسی بود که همیشه به انرژی و انگیزه ش...ام.. غبطه میخوردم...

- چی؟

- غبطه.

- اها

- ... ام .. اون درست تو روزایی که دنبال یه هدف بودم، بهم هدف داد. انگیزه داد... ولی... بعد از یه مدتی مسیرمون از هم جدا شد.

- چه اتفاقی افتاد؟

- نه.. مشکلی پیش نیومد.. ام..  درست یک روز بعد از جشن فارغ التحصیلی بود که با بعضی دوستان یه جشن خصوصی تر برای خداحافظی گرفته بودیم. ساندویچ به دست تو خیابون والدِم قدم میزدیم. سر خیابون فوردهام روی دیوار، یک فراخوان از ارتش دیدیم. اون پیشنهاد داد بریم، همه هم خندیدیم. ولی شب، بهم تلفن کرد و گفت که جدی بهش فکر کرده. راستش.. از ذهن منم بیرون نرفته بود!..

- هم، بدیهتاً.

- ...هر دو به ارتش مجذوب شدیم. منم دیدم بد نیست. از یکجا نشستن خیلی بهتره... ام... البته میدونی که منظورم...

- میدونم. خب، بعدش؟

- خب ما در موعد مقرر مراجعه کردیم. من قرار شد بعنوان پزشک به خدمت در بیام، بعدها درجه گرفتم و حتی اعزام هم شدم. اما رابرت قبول نشد. اون رفت سراغ تحقیقات علمی..

- هوم... طبیعیه.

- طبیـ ...؟! کجاش طبیعیه؟! اتفاقاً اصلاً هم طبیعی نبود! اون مستعدتر بود.

- [تکان کوچکی به سرش داد:] هوم؟ هیچی! ولش کن. ام... [با یک مکث، با دقت رو به جان کرد:] هر دو با هم به مصاحبه رفتید؟

- آره.

- هر دو، در یک روز؟

- خب آره.

- این... دوستت. آدم بلند پروازی بود، درسته؟

- خب، آره. خودم هم گفتم... اون خیلی باانگیزه و...

- فقط جواب سؤال منو بده!

- [با خنده] اوکی! خیلی خب!

- [خودش را جمع و جورتر کرد:] حتماً در حین انتظار برای نوبت مصاحبه تون هم در حال انرژی پخش کردن(!) برای تو، یا حتی بقیه بوده! درسته؟

- [گره کوچکی حاکی از جلب شدن توجهش به موضوع، روی ابروهایش افتاد. با تأمل گفت:] ام...آره...خـ... خب؟ منظورت چیه؟ میخوای بگی...

- نه. [ادامه داد:] این هم واضحه که قاعدتاً طبق حروف الفبا، اول باید نوبت مصاحبه ی اون می بود، و بعد تو. اما اینطور نشد.

- اوم.. نه نشد... تو از کجا...؟

- پس اصولاً طبق حروف الفبا نبود. اون روزی که شما مراجعه کردین مراجعان زیاد بودن؟

- نه. آدمای کمی بودن. حدود سه - چهار نفر بغیر از ما..

- برای چند نفر، بنظر نمیاد لازم باشه از نوبت حروف الفبا استفاده بشه. اما اونجا ارتشه. چرا طبق قاعده پیش نرفتن؟

- ام... نمیدونـ... شرلوک، یه لحظه، تو از کجا فهمیدی اینطور نشد؟ اصلاً این سؤالا چه ربطی به پرونده داره؟

- من تا حالا از تو سؤال بیخودی هم پرسیدم؟!

- خب، بستگی به شرایط داره! [لبخند]

- [بعد از یک مکث بسیار کوتاه شروع کرد به تماشای بیرون پنجره] ...

- خیلی خب، خیلی خب،.. [دستهایش را از هم باز کرد] خب سؤالتو بپرس!

- سوال دیگه ای ندارم. مشخصه که اول تو مصاحبه دادی، بعد اون. تو قبول شدی، نتیجه رو هم پیشاپیش میدونستی. _شاگردای صد درصد ممتاز نمره شونو میدونن_ با اعتماد بنفس اومدی بیرون و بعد، اون پشت سرت رفت داخل. اما وقتی بیرون اومد، مثل سابق نبود. واضحاً افراد صد در صد مردود هم نتیجه شونو میدونن. این "مثل سابق نبودن" اگر قبل از رفتن تو به داخل اتاق رخ میداد، روی تو هم اثر میذاشت. _[با تأکید:] و منظورم از "اثر"، یک اثر جزئی در روحیه نیست._ [یک نفس گرفت و در حال نگاه کردن به این طرف و آن طرف ادامه داد:] برای همین هم میگم اول تو رفتی. و به همین دلیل هم میشه فهمید بر حسب الفبا نبوده. و بهمین دلیل هم میشه استنتاج کرد که تعداد افراد زیاد نبودن. اما از اونجایی که پای ارتش وسطه، تعداد مهم نیست. پس برای رعایت نشدن این قاعده دلیل دیگه ای هم باید وجود داشته باشه... [رو به جان:] اما از طرفی این آقای استفان ظاهراً کسی نیست که صد در صد مردود باشه. ضمن اینکه حالتِ تغییر کرده ای هم که ازش دیدی، ابداً ناراحتی نبوده. اونم خوشحال اومده بیرون. اما احتمالاً یکجور خوشحالی همراه با تفکر... مثل کسی که در آستانه ی یک دوراهی هیجان انگیزه...


جان چند لحظه به فکر فرو رفت... این را میشد در سکوتش و نگاه بی هدف به مناظر بیرون دید... شرلوک طوری شرایط آن روز را توصیف میکرد که گویی خود در آن لحظه آنجا حضور داشته.. این وضوح بحدی بود که پرسش برانگیز باشد اما از سوی دیگر، پیش از آنکه مجال پرسش فراهم آید، "خود موضوع" اهمیت پیدا کرده بود.. جان، آن روز و آن لحظات را به یاد می آورد... اما هم اکنون گویی شرلوک هلمز هم در آن روز بخصوص و در آن ساختمان، و در آن راهرو در برابر تمام اجزاء متوقف شده ی آن خاطره، در کنار او ایستاده و توجهش را به هر آنچه قبلاً "دیده" اما "مشاهده نکرده" جلب میکند...

پس از چند ثانیه مکث، رو به شرلوک کرد:


- دوراهی؟

- "انتخاب"! ... آدمهای بلندپرواز نمیتونن گزینه های پیش روشون رو نادیده بگیرن...

- یعنی میگی خودش تصمیمش رو همون روز عوض کرده؟...آره بنظرم! آره. تنها توضیح منطقیش همینه. وگرنه اون کسی نبود که مردود بشه. حتماً خودش انصراف داده...

- "تنها توضیح منطقی" این نیست، جان!

- چرا، همینه. چرا در مورد همه چیز شلوغش میکنی، شرلوک؟

- چرا دربرابر فهمیدن مقاومت میکنی، جان؟!

- چی؟!

- چشماتو باز کن. دوستت چیزی رو پنهان میکنه. واقعاً متوجه نشدی؟

- شرلوک!

- همونطور که تو هم نادیده نگرفتی... تو هم انسان بلندپروازی هستی و گزینه های پیش روت رو نادیده نگرفتی... اما اون روز، مسیر دو شاگرد ممتاز از هم جدا میشه...  [بعد از یک مکث خیلی کوتاه:] هوم... وقتی "هوشمندی" و "استعداد" با رگه هایی از "طمع" یا حتی "شرارت" مخلوط میشه، ترکیب خطرناکی بدست میاد... بهم اعتماد کن.. من قبلاً از این ترکیبها زیاد دیدم...


- ...نشونت دادم چه کاری از دستم برمیاد. من تمام اون آدما و اون مشکلات رو و حتی سی میلیون رو به باد دادم تا تو رو به بازی وادار کنم. پس اینو به عنوان یه نصیحت دوستانه ازم بپذیر عزیز دلم: "بکش کنار." با اینکه خیلی باهاش حال کردم. با این بازی کوچولومون...
- آدم‌های زیادی مردن.
- این کاریه که مردم همیــــشه میکنن!!
- من جلوت رو می‌گیرم...


- انقدر بازی برات جذابیت داشت که زیادی خوش گذروندی... باید یه عدد انتخاب میکردی و از زیر همه چی در میرفتی...

- هر چی که گفتم حقیقت نداره... من فقط داشتم بازی میکردم...

- بله، و حالا هم داری می بازی...



‏- من فقط اینجا میشینم، چشمامو می‌بندم و میرم پایین توی خزانه. توی خزانه همه جا میتونم برم.. بین خاطراتم.. پرونده‌های مربوط به خانوم واتسون رو نگاه می‌کنم...همم... به این یکی خیلی علاقه دارم... خیلی هیجان انگیزه... همه اون کارهایی که برای سازمان سیا انجام داده...اوه! حالا دیگه مستقل کار می‌کنه، دختر بد!... دختر بدِ بد!


- شرلوک؟


شرلوک چشمانش را محکم روی هم فشار داد...


- قتل، اعتیادیه که کنترل کردنش خیلی سخته.. مردم نمی‌فهمن که چقدر کار صرفش میشه. باید به شدت مراقب باشی..


- شرلوک؟


... ولی اگر واقعا پولدار و معروف و...محبوب باشی، واقعا اعجاب انگیزه که مردم حاضرن چه چیزایی رو نادیده بگیرن...


- میشنوی صدامو؟


.. ولی همیشه یکی وجود داره که بی‌قراره که ناپدید بشه. و هیچ‌کس به قتل شک نمی‌کنه...اگر ساده‌تر باشه که به چیز دیگه‌ای شک کنه! ... من فقط باید برای خودم جیره بندی کنم. اینکه قلب درستی رو انتخاب کنم که جلوی زدنش رو بگیرم...


- چشماتو باز کن! صدامو میشنوی؟


.. لطفا، ارتباط چشمیت رو نگه دار...



- شرلوک!



..ارتباط چشمیت رو نگه دار....



- شرلوک؟!



.. ارتباط چشمیت رو نگه دار.....



- شرلوک!!



دلم می‌خواد.. رخ دادنش رو ببینم.....


شرلوک همزمان با یک نفس عمیق ناگهانی، چشمانش را باز کرد...



5 ♫ 🎶


جان درب سمت شرلوک را باز کرده بود و در چهارچوب آن خمیده ایستاده بود و به او نگاه میکرد..


- خوبی؟

- [با یک سرفه] اوهوم...

- [با تعجب] خب؟

- خب چی؟!

- پیاده نمیشی؟!


شرلوک با چشم نگاهی به دور و بر انداخت.. درست در خیابان بیکر بودند. رزی را به آغوش جان داد و از همان سمت پیاده شد..

ماشین حرکت کرد و هر دو به این سمت خیابان آمدند... نزدیک در ایستادند..


- نگو که همین الآن پرونده رو حلش کردی؟

- معلومه که نه. فکر میکنم همه چیز همون روز اول مشخص بود.

- [با حالتی بین حیرت و کلافگی] آه... یعنی... [نگاه ناخودآگاه به آن طرف خیابان] ... آو!... اوضاع همینجوری داره بهتر و بهترم میشه... چه شب عیدیه امشــــب!!


شرلوک به آنسوی خیابان که محل نگاه جان بود، نظر انداخت...

مایکرافت از درب عقب اتوموبیل پیاده شد.. دکمه ی کتش را بست و به سمت آنها آمد...


- مایکرافت: سلام، برادر عزیز. [رو به هر دو] مهمون شب عید نمیخواین؟

- جان: البته!... ولی کاش حداقل با خودت چند تا تخم مرغ رنگی میاوردی!!
- مایکرافت [با لبخند] : میبخشید دکتر واتسون.. متأسفانه.. یادم رفت! [چانه اش را کمی پایین گرفت و با نگاهی زیرکانه رو به شرلوک] میشه دفعه بعد؟!  ...

شرلوک و مایکرافت چند لحظه در چشم هم نگاه می کنند..

هر چه کرد نتوانست کلمه ای در جواب بگوید. چند لحظه فقط مایکرافت را برانداز کرد.. و بعد با نگاهی مات، به فکری نامعلوم فرو رفت.. طوری که گویی آنچه پیش رویش بود را نمیدید..

لبخند مایکرافت جمع شد.. به این بهت نابهنگام و سکوت غیرمعمول حس خوبی نداشت...


صدایی دیگر گفت:

"شما آقایون! میشه بجای اینکه دم در وایستین بیاین تو؟!... آو، مایکرافت هلمز! بهتره برای ورود به خونه ی من حداقل با خودت چندتا تخم مرغ رنگی آورده باشی!..."