1 ♫ 🎶
شهر لندن مثل همیشه شلوغ بود. رودخانه ای از ماشین ها، اهالی و رهگذران، در میان ساختمانهای بلند و کوتاه، در جریان بود و تابلوها و نوشته های تبلیغاتی سیمای سنگی شهر را اندکی رنگ و رو میبخشیدند... جریان پر ترددی از انسان و اختراعاتش... و زمزمه ی بی شماری از حرفهای گرم یک جمع دوستانه تا هیاهوی پر زرق و برق رسانه ها...
221B - خیابان بیکر
/صدای تلویزیون:/
"...شما تا چه حد از این دست تحقیقات علمی حمایت میکنید؟ امروز سؤال این است که آیا مرزی برای پیشروی در علم وجود دارد؟ و در صورت وجود، آیا از سوی دولتمردان کشورها رعایت میشود؟ سارا لوکاس، خبرنگار شبکه ی اسکای نیوز . میدستون.
- مجری: خب، ممنونم سارا. پروفسور، شما یک استاد برجسته ی دانشگاه کمبریج هستید. تا بحال ..."
جان تلویزیون را خاموش کرد.
یک جرعه ی دیگر از قهوه اش نوشید و به علامت چشمک زنِ سر پاراگراف خیره شد...
2 ♫ 🎶
" زیتونهای سبز
در توئیتر درباره ی پرونده ای مربوط به یکی از هم دانشگاهی های قدیمیم، اشاره کرده بودم. بله، هفته ی پیش، ما به میدستون رفتیم. به عمارتی سرسبز و پر از درخت زیتون. موضوع درباره ی آزار یک روح بود، بنابراین ابتدا تصور کردم میتونم مرحله به مرحله در توئیتر شما رو در جریان بذارم. اما متأسفانه نمیتونم. چون روح به قول شرلوک، زیادی بزرگ بود.
لطفاً عصبانی نشین. سعی میکنم کلیات ماجرا و چگونگی حل پرونده رو _که برای اینکه شرلوک اونو کامل به من توضیح بده، یک توقف یک ساعته ی دلچسب در کنار جاده داشتیم _ براتون بگم ولی به دلیل قانون حفاظت از اسرار رسمی، نمیتونم به یکسری از جزئیات بطور مستقیم اشاره کنم.
من در طول دوره ی تحصیلم در بارتز، و همچنین
دوره ی خدمت نظامیم، با اشخاص زیادی آشنا شدم. تعدادی از اونها دوستان من
هستند. از بعضیاشون گهگاهی خبر دارم و از بیشترشون نه. دوستانی بودند که در
جنگ قربانی شدند و بعضی هم خودشون رو منزوی کردند... آه میشه گفت علی رغم
تفاوتهای من و شرلوک هلمز در زمینه ی مسائل اجتماعی، در مجموع، از لحاظ
داشتن دوستانِ نزدیک، بطرز عجیبی آمار مشابهی داریم! با این حال، هنوز هم
که هنوزه معتقدم شرلوک رو نمیشه با هیچکس مقایسه کرد و از بسیاری از جهات،
شاید تا ابد برای من ممتازه._ البته معنیش این نیست که وقتی بدون اطلاع من،
تو آب پرتقالم وارفارین حل میکنی خوشم میاد، شرلوک! حواست هست؟ دیشب بعد
از مسواک زدن، فقط 2 ساعت و نیم طول کشید تا خون ریزی لثه ام، بند بیاد!
که
خب البته این موضوع ظاهراً صبح امروز تموم شد. شرلوک یک نمونه ی خون از من
گرفت، و بدون هیچ توضیحی رفت به بارتز. خدا میدونه بعدش چی پیش بیاد!
بگذریم...
ماجرا از اونجا شروع شد که یکی از هم دوره ای های قدیمی ام به نام رابرت S. رو بعد از سالها، در مطبم دیدم. اون که بازنشسته از یک مؤسسه ی تحقیقاتیه، برای بیماری پدرش اومده بود. اما در خلال صحبتهامون متوجه شدم که این روزها درگیر مشکل دیگه ای هم هست. اون 6 سال پیش همسر و دختر بیمارش رو از دست داد و حالا ادعا میکرد روح دخترش برگشته. اون میگفت این روح، از طریق پدرش، از اون سؤالاتی میپرسه و تا جواب نگیره دست بر نمیداره. سوالاتی که بعضیهاشون علمی بودن!
در نگاه اول، بنظر ساده میومد. اینکه احتمالاً هم دوره ای قدیمی من مشغول به تحقیقاتی بوده و عده ای میخواستن از اون اطلاعات بگیرن. اما موضوع به همین سادگی هم نبود. اول اینکه من هیچ خبری در این باره که اون مشغول به چه تحقیقاتی هست که ارزش جاسوسی کردن رو داشته باشه، نداشتم. دوم اینکه سوالاتی که روح میپرسید، اطلاعات مهمی نبودن، سوم اینکه دوربینهای نصب شده در خانه تحرکی رو نشون نمیدادن و چهارم اینکه رابرت بعد از مشاهده ی شواهدی مثل جابجا شدن اشیاء خونه، فولدرهای کامپیوتر، و های-لایت های بی معنی در کتابهاش، یک روز صبح بهم پیام داد که: خودش هم اونو دیده! اونم درحالیکه روح به چیز جالبی اشاره میکرد که کسی براحتی نمیتونست از اون با خبر باشه: خاطره ای درباره ی گم شدن یک شونه ی دخترونه.
بنابراین، ما به روستایی در حوالی میدستون رفتیم. به خونه ای سرسبز، بزرگ، و خوش آب و هوا. در اون خونه، سه مستخدم، یک پیشکار مرد به نام الکس، و یک مادر و دختر به نام های ماری و الویرا زندگی میکنند. الکس مردی بلند قد، درشت و پر انرژیه. اهل ورزشه و کاراش رو با دوچرخه انجام میده. ماری که اصلیت فرانسوی داره اما از ابتدا در همین خونه متولد شده، بانویی آرام و با اعتماد بنفسه که ظاهراً پدر و مادرش هم قبل از مرگشون برای اجداد رابرت کار میکردند. و الویرا بانوی جوانی که هرچند کمی سر به هوا و وحشت زده بنظر میرسید، اما بخوبی مراقب رزی بود. _ بله قرار بود رزی رو با خودمون سر پرونده ها نبریم، اما نمیدونم چرا شرلوک این بار اصرار به این کار داشت... بهر حال این استثنائی بود، و خب مشکلی هم پیش نیومد. البته برای من هم، بودن در کنار دخترم تجربه ی لذت بخشی بود...
از صحبتهای ما و بازدید از خونه در یک صبح تا ظهر، چند مورد مشخص شد: این که پدر رابرت فردی بشدت خرافاتیه، تحقیقات بین بریتانیا و چند کشور دیگه بطور مشترک انجام میشده و رابرت تا ده سال پیش، از طریق پدر ماریان با بخش فرانسوی مؤسسه شون در ارتباط بوده. ما همچنین دو فهرست هم درخواست کردیم. یکی فهرست کارکنان سابق عمارت و دومی فهرست جاهایی که ماشین مدل بالایی که مسئولیت رفت و آمدهای رابرت رو داشت، بیشترین مراجعه رو به اونجاها داشته - انجام این یکی رو شرلوک از راننده ی ماشینِ خودمون خواسته بود.
اما اونجا چه اتفاقی افتاده؟ حتماً این روزها تیترهای روزنامه ها رو دیدین:
"همه ی مردان آقای جاسوس!.... خشاب علم در سلاح سیاست... شاه_دزد!...
علم بهتر است یا ثروت؟... فالگوش، پشت درهای بسته ی MI6 ... در آمپول های
ما چه میگذرد؟..." - این آخری یکی از مزخرفترین تیترهایی بود که تو
دیلی_اکسپرس بهش برخوردم! شوخیتون گرفته؟!
بله، موضوع جاسوسیه اما نه دقیقاً به اون شکلی که
رسانه ها بیان میکنن. نمیدونم چرا همیشه اصرار دارن یه چیزهایی به موضوع
اضافه و یا از اون کم کنن. بامزه تر از همه، تأثیر یک پرونده ی امنیتی روی
پیام های بازرگانیه. هاها، مطمئن باشین اگر از تیغِ **** برای اصلاح صورت
استفاده کنید، به بیماریهای بازسازی شده (؟!) مبتلا نمیشید!!...
پس ناچاراً زحمت روشن کردن موضوع به دوش منه.
همونطور
که میدونین متهم اصلی دستگیر شد. بازجویی های ****** از مظنون اصلی پرونده
مشخص کرد که اون یک جاسوسه. اما یک جاسوس از یک جاسوس دیگه. موضوع کمی
پیچیده است. سعی میکنم بخوبی و با جزئیات بیشتر، ماجرا رو تعریف کنم. ولی
پیش از اینکه ادامه ی مطلب رو بخونید، یا گیج بشید، فقط میخوام بدونید:
واقعاً دارم سعیمو میکنم!
هفته ی گذشته، نیمه شبِ همون روزی که ما به لندن
برگشتیم، یک درگیری ظاهراً هیجان انگیز بین افراد ****** با روح و عوامل
سازنده ی اون رخ داد. البته بازیگر نقش روح، بطرز عجیبی فرار کرد (!) اما
عامل گرداننده ی صحنه، و مظنون اصلی، دستگیر شد.
مشخص شد که مؤسسه ی تحقیقاتی ای که رابرت در اون کار میکرد وابسته به ***** بوده. اونها روی نوع خاصی از باکتریوفاژهای ترکیبی تحقیق میکردن _ ویروسهایی که قابلیت حمله به باکتری و انسان رو دارن.
مؤسسه برای رابرت و شاید چندین نفر مثل اون،
اوضاع رو اینطور توصیف کرده بود که عامل ناشناخته ای با یک حمله ی
بیولوژیکی وارد انگلستان شده و اونها میخوان با روش مشابه، حملات رو مهار
کنن. اون روش، روش «دستکاری ژنتیکی و ساخت باکتریوفاژ، و سپس
انتقال مستقیم یا با واسطه ی ژن به انسان، از طریق ایجاد بیماری ثانویه ی
ویروسی یا هدفگیری بیماری های عفونی» ـه. _ ببخشید دارم سعی میکنم جلوی
وسوسه ام برای تبدیل یک مطلب وبلاگ، به یک مقاله ی پزشکی رو بگیرم. راستش،
الآن بهتر درک میکنم که شرلوک موقع حل پرونده ها چه احساسی داره! :)
توضیح علمیش یکم دشواره ولی ساده اش اینه که تصور
کنید که یک ویروس یا باکتری بخواد اثر خاصی روی شما بذاره و شما برای
نابودیِ اون اثر، بخواید از یک ویروس دیگه استفاده کنید. (البته که این کار
به این سادگی ها هم نیست. من سال گذشته مقالاتی در این زمینه خونده بودم ولی مثل اینکه همه چیز همیشه اونطور که در "ظاهر" بنظر میاد، پیش نمیره.)
متأسفانه در عمل، اتفاق دیگه ای در جریان بود. اونا
داشتن روی ویروسهای دستکاری شده ای کار میکردن که میتونست علاوه بر تولید
بیماری، بطور خاص، یکسری افراد که زمینه ی های ژنتیکی خاصی دارند و یا به
بیماری دیگه ای مبتلا هستند رو هم هدف بگیره. بقول شرلوک: "نوعی سلاح که
درصورت تکمیل، میتونست علیه قوم یا نژادی خاص عمل کنه و از هر نظرِ قابل
تنظیم، بین انسانها تمایز قائل بشه."
وحشتناکه. خیلی وحشتناکه. اما
متأسفانه حقیقت داره. نمیدونم چی باید بگم. من یک پزشک هستم. ولی این باعث
شد از خودم بپرسم که آیا میتونم علم رو در این زمینه استفاده کنم؟ آیا حتی
برای دفاع کردن هم ما مجازیم دست در طبیعت ببریم؟ آیا اونی که در واقع داره
حمله میکنه ما نیستیم؟!...
و این کار اولین قربانیان خودش رو گرفت. همسر و
فرزند رابرت. رابرت خودش هم درست مطمئن نبود. اونطور که خودش میگفت، گویی
تمام این سالها رو درموردش فکر کرده و فقط به یک حدس رسیده. اینکه ظاهراً
آلودگی رو بطور ناخواسته از طریق جابجا کردن یک کتابِ آلوده شده _شاید توسط
یک بی احتیاطی_ از فضای آزمایشگاه، به خونه آورده. اون از طریقی که فکرش
رو هم نمیکرد، همسرش رو به ویروسی که هنوز در مرحله ی مطالعه بود، بیمار
کرده بود و این بیماری به نوزادی که در راه داشتن هم منتقل، و در نهایت
باعث از دست رفتن هر دوی اونها شد.
نکته اینجا بود که به دلیل اون چیزی که بهش «الگوهای
خاص مربوط به متیلاسیون DNA» میگن، بیماری فقط اون مادر و دختر رو از پای
در آورد و نه فرد دیگه. مثل اثر کردن اختصاصی در حد اثر انگشت. این فاجعه،
رابرت رو بطور ناگهانی متوجه اونچه که در حال وقوع بود کرد... اون قبلاً از
پرستار بچه بدلیل بی احتیاطی، شکایت کرده بود؛ اما بعد از فهمیدن موضوع،
شکایتش رو پس گرفت. خودش رو به بهانه ی افسردگی بازنشست کرد و از این طریق،
از این کار کنار کشید. نمیتونم قضاوتی بکنم. اصلاً نمیتونم قضاوتی بکنم.
ولی فکر میکنم انسان هر وقت که متوجه اشتباه بودن مسیرش بشه، بهتره که اونو
عوض کنه.
مؤسسه هم ابتدا با گرفتن چکاب مطمئن میشه که رابرت
خودش مبتلا نشده، و بعد به بهانه ی حفاظت از اون، و در واقع برای حراست از
اطلاعاتش، تمام رفت و آمدهای رابرت رو بوسیله ی در اختیار گذاشتن یک خودرو، زیر نظر میگرفت.
ما از فهرست کارکنان متوجه شدیم که سالها پیش،
در اون خونه چهار مرد و پنج زن، زندگی و کار میکردند. جالب این بود که به
دلیل وابستگی امنیتیِ رابرت به موسسه ای که در اون مشغول بود، تمامی
مستخدمین خونه هم، دارای شناسه های دقیق و حتی لباس رسمی و با اتیکت بودند.
گویی همه چیز در کنترل بود. بعد از اون اتفاقات و بازنشستگی، بدلیل درآمد
کمتر، رابرت دو مرد و سه زن از جمله پرستار بچه رو مرخص میکنه. بنابر این،
فقط چهار نفر باقی میمونن: "الکس، ماری و همسرش ویلیام، و دخترشون الویرا".
ما همچنین فهمیدیم که پرستار بعلت ناراحتی از اونچه که رخ داده، در اثر
مصرف بیش از حد
نوشیدنی، از دنیا رفته. فکر میکنم خبرش هم در روزنامه ها چاپ شده بود،
هرچند این اتفاق مال خیلی وقت پیشه. نمیدونم اون تا چه حد از موضوع مطلع
شده بود و آیا اصلاً از اصل موضوع خبر داشت؟ یا فقط احساس ترحمش نسبت به
اون کودک اونو تا این حد ناراحت کرده بود؟... بهر حال دیگه هیچکس نمیدونه.
میدونین چیه؟ الآن دارم به این فکر میکنم که راننده ی قبلی واقعاً ایست قلبی کرده بود؟...
که البته از نظر شرلوک، این روح یک خطا هم داشت. اون بعضی از سؤالات رو مجبور شد بدلیل فراموشیِ پدر، چند بار بپرسه. بعدها که پیرمرد چیزی که فراموش کرده بود رو به یاد می آورد و دوباره اما "با جزئیاتی متفاوت" تکرار میکرد، تکرار شدنِ پرسش، معلوم میشد. (این واقعاً خطاست؟! وقتی از شرلوک این سؤالو پرسیدم گفت: " ارواح هرچند که به «تکرار» علاقه مند باشن، یک روح ثابت علاقه ای به «تنوع» نداره." نمیدونم شاید اخیراً یه مقاله راجع به "علاقه مندی های ارواح" خونده و توی اون قصر ذهنش ذخیره کرده! :/)

- مالی: خبرا رو شنیدم
- شرلوک[همانطور که روی میکروسکوپ مشغول است]: هوم؟
- اخبارش... همه جا دارن راجع به شما حرف میزنن...
- همه همیشه حرف میزنن. [چیزی را روی کاغذ ثبت میکند و دوباره به میکروسکوپ برمی گردد]
- خودت هیچ نظری در این باره نداری؟
- [شرلوک به مالی نگاه کرد. با نیم اخمی به حالت فکر کردن، گفت:] بنظرم، بزودی از این موضوع هم خسته میشن و راجع به یه چیز دیگه حرف میزنن. [سپس رو به میکروسکوپ، دستش را به سمت مالی دراز میکند:] اون قطره چکونو بده، لطفاً.
مالی قطرات آب باقیمانده در قطره چکان را در ظرف پتری تکاند، و آن را به شرلوک داد..
- "ممنون."
مالی چند لحظه به میز آزمایشگاه خیره شد. شرلوک، یا منظور او را از سوالش نفهمیده بود، یا بسیار بسیار خوب فهمیده بود. یکبار دیگر به او نگاه کرد. ظاهراً بشدت مشغول بنظر میرسید. شرلوک معمولاً به آنچه دور و برش میگذشت توجهی نشان نمیداد. اما مالی نمیدانست که چرا این بار حس دیگری دارد. احساس میکرد این جمله که "مردم بزودی از این موضوع هم خسته میشوند و به سراغ چیز دیگری میروند" یا یک جمله ی کاملاً خالی از احساس است و یا یک دردودل! احساس بی حسّی که گویی سقوطی از یک اهمیت پررنگ، پشت آن باشد... مالی این احساس را خوب میفهمید.... لحظه ای به گزارش قتل زیر دستش نگاه انداخت.. نیم لبخندی به خودش زد و به این فکر افتاد که شاید باز هم بیش از حد در حال کند و کاو در احساسات خود و دیگران است... که صدای شرلوک او را به خود آورد:
- خوشبختانه همونطور که فکر میکردم، درد زیادی نکشیده.
- مالی [سری تکان داد:] هوم؟
- شرلوک چشم از لنز میکروسکوپ برداشت و با اخم های در هم، به خودش گفت: البته مطمئن نیستم کدوم دردناک تره؟ مرگ طولانی اما ملایم، یا کوتاه و وحشتناک! [لحظه ای مکث کرد و سپس ابرو بالا انداخت و رو به چهره ی مات مالی توضیح داد:] جِرِمیا.
- مالی [به خودش آمد]: آهام. خب؟
- قبلش مرده بوده. یا میشه گفت یکجورهایی لب به لب شده، ولی عامل اصلی، دستگاه برش نبوده.
- تو از کجا اینو حدس زدی؟
- هیچوقت حدس نمیزنم.
- [با لبخند] خیلی خب، از کجا میدونستی؟
شرلوک چند لحظه مکث کرد. میخواست توضیح بدهد اما... گویی خود هم درست به یاد نمی آورد... حالتی عجیب که پیش از این لمسش نکرده بود. او به چیزی که میدانست آگاهی داشت اما نمی دانست از کدام نقطه باید آغاز به بیان کند. "از کجا" میدونی؟.... از "کجا؟"...
- دندوناش
- چی؟!!
- ام، نه. وارفارین.
- وارفارین؟!
- ام.. درواقع از روی افزایش غیرطبیعی ترکیبات حاصل از تخریب فیبرین در خونش. در مقایسه با نمونه ی خون فردی که دز پایین وارفارین رو مصرف کرده باشه واضحه. بهش دز بالایی از اون رو خوروندن. اما از طرفی، اون گیاهخوار بوده، و آخرین شامی که خورده پر از کاهو و کلم سبز و بروکلی بود که سرشار از ویتامین K هستن. مکانیسمش با دارو تداخل میکنه و کمی مقاومتش رو افزایش میده اما نمیتونه جونش رو نجات بده. بلطف رژیم غذاییش، خون ریزی داخلی نمیکنه ولی بعد از آسیب اولیه ی دستش، بعلت عدم انعقاد خون و خونریزی زیاد، از هوش میره. در واقع مرگش با اثر وحشتناک اون دستگاه و قطع عضو، جلوتر و یا همزمان رخ داده، و میشه گفت وقتی اون گیوتین بزرگ پایین میومده، اون، قبلاً، مرده بوده.
4 ♫ 🎶
شرلوک این را گفت و به نگاه کردن روی میکروسکوپ ادامه داد... اما خودش بخوبی میدانست که دیگر دلیلی برای نگاه کردن در آن میدان دیدِ دایره ای شکل ندارد... اما فقط ادامه داد.. او خود، این را خوب میدانست...
صدای بسته شدن درب آزمایشگاه را شنید.. مثل اینکه مالی چیزی گفت و یا خداحافظی کرد... درست نفهمید چند دقیقه گذشت.. اصلاً متوجه صدای مالی نشد.. از میکروسکوپ فاصله گرفت و خودکار را روی کاغذ انداخت.. قطره چکان که کج روی لبه ی ظرف مانده بود، افتاد و خیلی آرام روی سطح صاف میز قل خورد و به سمت شرلوک آمد... میلی متر به میلی متر، آرام جلو می آمد و صدای ظریف قل خوردنش برای کسی که روی آن تمرکز کرده، در سکوت آزمایشگاه برجسته بود... نزدیک به شکاف باریکی روی میز، انگشت باریک و درازِ دستی، آن را از حرکت نگه داشت...
- چرا بهش نگفتید ماجرای وارفارین رو از کجا میدونستید، آقای هلمز؟
شرلوک سر بلند کرد و به آن چهره ی کشیده و استخوانی با چشمهای بی روح و سرد نگریست. متعجب، ولی با لحنی خالی از احساس گفت:
- مگنوسن؟
چارلز مگنوسن، با انگشت، بازی کنان قطره چکان را از روی میز برداشت. همانطور که به آنسوی میز، روبروی شرلوک حرکت میکرد، خیره به قطره چکان گفت:
- من نمیدونستم که تو میتونی تا این حد روی طبیعت... [رو به شرلوک] مطالعه کنی!
شرلوک روی پایه ی صندلی چرخید و با نگاهی زاویه دار، پاسخ داد:
- الآن دارم با بخشی از "طبیعت" حرف میزنم؟!
مگنوسن ایستاد. با لبخند به شرلوک نگاه کرد. قطره چکان را توی جیبش گذاشت و یک شیشه ی کوچک محتوی مایعی زرد رنگ را از توی قفسه برداشت. رو به شرلوک گفت:
- موسیقی دلنوازی بود، آقای هلمز. [سعی کرد روی شیشه را بخواند:] "هیدرو... برومیک... اسید" ؟ به نظرت ذرات اینم میتونن حرف بزنن؟ [کمی درب شیشه را بویید] اوممم... اسید قوی ای بنظر میاد!
- [با طعنه:] میخوای شیمی یاد بگیری؟
- آو، نه...آفای هلمز. قبلاً هم گفتم.. [شیشه را توی قفسه گذاشت] من هر چیزی که لازم داشته باشم رو "میدونم". [سپس دست در جیب و در حال تماشا کردن قفسه های آزمایشگاه دوباره به شرلوک نزدیک شد]
- شرلوک نگاهش را به میز دوخت و با حالت کلافه مانندی گفت: از من چی میخوای؟
- هیچی! [شانه ای بالا انداخت] چی میتونم بخوام؟... فقط گاهی... لذت بخشه که از چیزی که میدونی استفاده کنی... برای من احتیاجی نیست چیزی رو اثبات کنم، چون... "میدونم"!
شرلوک با نیم اخمی به چهره ی مگنوسن نگاه کرد.. مگنوسن جلوتر آمد:
- "دونستن"، چیزیه که برای من و مثل من، منفعت میاره... و برای کسی مثل.. مثل جان واتسون؛.. شاید مسئولیت. ... ولی برای تو...
خم شد و صورتش را روبروی صورت شرلوک قرار داد. درحالیکه قطره چکان را نشان میداد، ادامه داد:
- برای تو، چی میاره آقای هلمز؟
شرلوک با چهره ای ثابت، به مگنوسن خیره شد. سپس با حرکت مردمک، نگاهی به قطره چکان انداخت. قطره چکان از وسط شکسته بود.. اخم هایش را بیشتر در هم کشید... مگنوسن با همان حضور نزدیکِ آزار دهنده اش ادامه داد:
- واقعاً کدومش بدتره؟... حتی کسی از این موضوع خبردار هم نمیشه! هیچکس حتی اگر "باخبر" هم بشه، اونو "نمی فهمه"...
[دست شرلوک را گرفت و کف دست او را به سمت بالا قرار داد. با شستِ دستش، پهنه ی کف دست شرلوک را به آرامی لمس کرد... نگاه شرلوک هم به دست خودش افتاد.. مگنوسن با لحن سریعتری ادامه داد:]
...هیچکس نمی فهمه. هیچوقت. که بعد از "دونستن" همه ی اینا، چی برای تو باقی میمونه... [و ناگهان لبه ی شکسته ی قطره چکان را در دست شرلوک فرو کرد]
شرلوک با ناله ای از درد، سرجایش به عقب پرید و دستش را کشید...
- آاااخ...
- میبینی؟ اینو میاره!...
چند وسیله از روی میز به زمین افتاد... مگنوسن از شرلوک فاصله گرفت و با قدمهای بزرگ خودش را به درب آزمایشگاه رساند.
شرلوک به چند قطره خون که از دستش روی زمین میچکید نگاه کرد.. مگنوسن در حالیکه با یک دست در را باز کرده بود، پیش از رفتن نگاهی به شرلوک انداخت و گفت:
- اینقدر حساس نباش... ببین کدومشه؟
شرلوک نگاهی متفکرانه به مگنوسن انداخت و خیره به نقطه ای دیگر، به فکر رفت...
مگنوسن از در بیرون رفت و مالی داخل آمد... "صدای چی بود شرلوک؟"
صدای خودش و مایکرافت در ذهنش پیچید:
- منظورت چیه؟ مثال بزن.
- یه بار با چاقو پیداش کردن. به نظر میرسید داره به خودش آسیب میزنه. پدر و مادر وحشت زده شده بودن. فکر کردن میخواد خودکشی کنه. ولی وقتی ازش پرسیدم چیکار داشت میکرد، گفت:
"میخواستم ببینم عضله هام چطور کار میکنن..."
ازش پرسیدم دردی حس میکنه یا نه، گفت:
"درد کدومشه؟"
شرلوک نفس زنان چند بار به این سو و آنسو نگاه کرد، این صدا با حالت کودکانه ای در همه جا به گوش میرسید...
"درد کدومشه؟"
چشمهایش را بست و سعی کرد متمرکز باشد اما صداها زمزمه وار بیشتر شدند...
میخواستم ببینم عضله هام چطور... درد کدومشه؟... به نظر میرسید داره... ـاستم ببینم عضله هام چط... درد کدومشـ... یه بار با چـ... چطور کار میکنن... ازش پرسیدم دردی حس میـ... کدومشه.... میخواستم ببینم.... حس میکنه یا نه... حس میکنـ... دردی... عضله هام چطور کار میکنن....
درد کدومشه؟....
*****
5 ♫ 🎶
مالی ژاکتش را از روی دسته ی مبل برداشت تا بپوشد. جان درب اتاق شرلوک را آهسته بست و به سمت مالی آمد. با صدای آهسته ای گفت:
- [سری به تأیید تکان داد و آنچه جان نمیتوانست جمله اش را با آن کامل کند، گفت:] قطره چکون!
- مایکرافت یه چیزایی میگفت. راستش.. فکر میکردم.. اوضاع بهتره... [ناگهان نظر و لحنش را عوض کرد:] ولی من فکر نمیکنم میخواسته به خودش آسیبی بزنه!... آخه با قطره چکون؟!.. اونم کف دست؟!.. موقعی که داشتم اون شیشه خورده ی کوچک رو از دستش میکشیدم بیرون، داشت عین بچه ها زمینو گاز میزد.. [با لبخندی تصنعی سر تکان داد] نع... من فکر میکنم بیشتر یه تصادف بوده. شرلوک این روزا حرکات عجیبی ازش سر میزنه ولی نه در اون حد که...
- ..نه، منم اینو نمیگم. ولی خودش زیر لب یه چیزایی میگفت!
- چی مثلاً؟
- مالی یک تار موی فرضی را پشت گوشش انداخت و با کلماتی کنترل شده گفت: آم.. یه چیزایی درباره ی اینکه.. ام.. "میخواستم ببینم درد کجاشه؟" یا... یـ.. یه همچین چیزی..
- من که از همون اول بهت گفته بودم... [جلوتر آمد و شانه به شانه ی شرلوک ایستاد، با نگاه به شهر:]... آه... بیش از حد حوصله سر بره! نه؟!...
- نه!.. تو گفته بودی "ساکنه"!
- خب اینم همونه! نیست؟.. اوه! دستت چی شده؟! [با تقلید حالتی دلسوزانه] میسوووزه؟...
شرلوک نیم نگاهی به پانسمان دستش انداخت و با بی حوصلگی رویش را برگرداند...
موریارتی از پشت سر شرلوک رد شد و سمت راستش ایستاد. در گوشش زمزمه کرد:
- ...اشکالت همیشه همینه، شرلوک! میخوای جلوی "اونچه که جاریه" رو بگیری!!
- تو. گفتی. "ساکنه"!
- و در کمال "سکونت"، جریان داره!!... [به صورت شرلوک زل زد و با دقت این کلمات را تلفظ کرد:] مرده هایی که خودشون رو به "زنده بودن" زدن رو نمیشه بیدار کرد!!...
شرلوک به دورترین چراغهای شهر نگاه کرد... زیرلب زمزمه کرد : "بیدار؟..."
- بهم بگو، شرلوک! بهم بگو اون پایین "چی میبینی"؟
- شهر...
- اینو که همه میبینن. بهم بگو "تو" چی میبینی؟
- چرا می پرسی؟
- [شروع میکند به قدم زدن]: چون دارم میبینم که داری دستت رو می بُری... آه نه نه! نه مثل احمقا!... منظورم اینه که شاید تماشا میکنی که چطور کار میکنه...
شرلوک چشمانش را لحظه ای میبندد و راستای نگاهش را به سمتی دیگر می گرداند...
- موریارتی [قدم زنان در اطراف شرلوک]: بهم بگو! بگو "چی میبینی؟"
دوباره به افق شهر نگاه میکند.. با دهان باز نفس میکشد. نفس زنان، چند بار پشت هم پلک میزند... :
- می خوام ببینم که... [بلند نفس میکشد]
موریارتی نزدیکتر می آید...: "...ببینی که...؟!!"
- ... میخوام... ببینم که...
- ...ببینی که...؟؟؟؟
- ببینم که... [نفس نفس زنان]... کدومشه؟... [چشمانش را میبندد و بسختی این کلمات را تلفظ میکند] درد.... [باز میکند..] "درد کدومشه"؟...
پس از به زبان آوردن این واژه ها، گویی وزنه ای از زبان او رها شده باشد. عرق سردی به پیشانی اش نشسته بود. آرام آرام نفس میکشید و به خود اجازه میداد که نفسش جا بیاید...
موریارتی به او نزدیکتر شد. رو به چهره ی شرلوک ایستاد و با اشاره ی دست به منظره ی شهر، این کلمات را بریده بریده و محکم به زبان آورد.. :
- میبینی؟... وقتی "بیشتر میبینی"؛ .. وقتی "بیشتر میدونی"؛ .. دیگه این "شهر" نیست که جلوی چشمته، شرلوک! [با تاکید و تحریک:] "درد متحرکه"!... [زیرلب با تعویض صدایش:] البته خوووبه!...
کمی فاصله گرفت و در سمت دیگر شرلوک قدم گذاشت. به پایین اشاره کرد و با صدایی رسا ادامه داد:
- ...اون ماشینه رو ببین! "واضحه" که دو متر اونطرف تر قراره بترکه!... زنه رو میبینی؟ با این همتی که تو کار الکل داره فقط 18 ماه دیگه موندنیه!.. اون یارو خرس گنده رو ببین! امشب قراره تو شرط بندی خیابونی چاقو بخوره! _[زیر لب:] اوم...قبر گنده ای لازم داره!_ ... "مردم" "مردم" "مردم"! یک مشت آدمی که راه میرن... حرف میزنن، خرید میکنن... نگرانن... [کلمه به کلمه نزدیک صورت شرلوک:] همش... برای لحظه ای که...[سری تکان داد:] قرار نیست برسه! ... برای اتفاقی که وااااضحه که به شکل دیگه ای می افته!... میبینی؟ اون یارو راست می گفت! [آدامسش را مزه مزه می کند و فاصله میگیرد]
- راست میگفت؟
- آره از طرز فکرش خوشم میاد! هرچند در کل یه احمق بود!
- یارو؟
- اون یارو! پ!... اون یاروو!... نچ، ای بابا اسمش چی بود؟.... [شانه ای بالا انداخت و لب و دهانش را کج کرد:] همون یارو باباهه دیگه!- "... ندونستن.. نعمته!.."
6 ♫ 🎶
شرلوک گویی داشت در لحظه ای تمام زندگی را به یاد می آورد.. نمیدانست چشمهایش از سرما خیس شده است یا از لحظه ای که پلکهایش را روی هم فشار میداد.. با نگاه های کوتاه و پراکنده، منظره ای را که موریارتی به او نشان میداد، نگریست..
موریارتی عقب عقب قدم برداشت و با صدای بلند فریاد زد:
- آسمونو ببین شرلوک! دیوارا رفته بالا! این همه اسیــــر!... وقتی که چیزی نمیدونن!!... وقتی که چیزی نمی بینن...
شرلوک خودش را میدید که چطور در دشت پهناوری با پای برهنه بر زمین قدم بر میدارد و هیچکس آنجا نیست... دنیای بزرگی که دیدنی نیست... وسعت آسمان و پهنای زمین، افق دور و ابرهای عظیم... آنچه از عظمت جهان که هرگز به چشم نمی آید... رطوبت روی چمنهای زیر پایش را حس کرد، ذرات خاک، باد، حشرات.. تمامی آنچه زنده یا غیر زنده نامیده شده بود اما هماهنگ با هم موسیقی عظیمی از هستی را می نواخت... تمامی آنچه میشد "فهمید" اما حتی دیده هم نشده بود... و مسافری که بر این عرشه قدم گذاشته وقتی بخواهد کسی را جستجو کند که بتواند درباره "هر آنچه میداند" با او سخن بگوید، هیچکس را در این دشت نمی یابد... دربرابر حجمی از ذهنهایی که فکر میکنند میدانند ولی نمیدانند، کسانی که ادعا میکنند می فهمند اما نمی فهمند، این دیوارهای خاکستری بود که بالا و بالاتر میرفت... افق را میگرفت... آسمان را می دزدید... قرص تاریکی همچون دریچه ی یک چاه، خورشید را از پیش چشم می ربود... ناخودآگاه زمزمه کرد:
- "کی... میفهمه؟..."
شهر هنوز میدرخشید و جریان ستاره های رقصان هنوز ادامه داشت...
موریارتی دستهایش را از هم باز کرده و داد زد:
- اما این وسط کی غمگینه؟...
- [شرلوک چشمهایش را مالش داد] آه...
- ...اونی که "میدونه"!! ...
- [رویش را به سمت مخالف گرداند]...
- [موریارتی نزدیک تر آمد و با انگشت به پایین اشاره کرد.
با صدای بلند گفت]: ببینشون! ببینشون، شرلوک! همون یارو که قراره تصادف کنه، پشت فرمون الآن داره با آهنگ داییدو نعره
میزنه!..
- [چشمهایش را روی هم محکم فشار میدهد و بسختی نفس میکشد]...
- ...اون زنه بی خیال فردا، الآن خوش و خرم امشبم به سلامتی من و تو
میزنه!.. اون هرکول بی مغزو ببین! قبر گنده یا قبر کوچیک! فعلاً که داره از کری خوندنش لذت میبره!... [با صدای کمی آهسته تر، با تأکید نزدیک صورت شرلوک:] اما اونی که
این وسط "درد" رو، با تک تک سلولهاش، حس میکنه کیه؟!...
اشکهای شرلوک از چشمهایش جاری شد... با آهی دو زانویش را روی زمین انداخت...
موریارتی فاصله گرفت و عقب عقب قدم برداشت...
چراغهای شهر هنوز به زیبایی هرچه تمام تر می درخشید...
*****
- جان: آره، تأسیساتِ... دریایی!
- مایکرافت [گویی تازه چیزی به ذهنش رسیده باشد، به جلو خیز برداشت:] از طرفی یه مدته زیر نظرم. MI6 هم که ریخته بهم..
بلند شد و روی تخت نشست...
عمداً یک نفس عمیق کشید.. بی فایده بود. امروز موعد قرار ملاقاتی بود که فرسنگها دورتر در دریا داشت. حتی همان روزهایی که به آنجا میرفت هم به این موضوع فکر میکرد. وقتی در هلیکوپتر، از بالا، آبهای روان و موجهای خروشان را میدید، وقتی به آن افق بی انتها و نقطه ی دوری که کمتر کسی از وجودش آگاه بود مینگریست، باز هم به این موضوع فکر میکرد. به اینکه آیا این دیدن ها فایده ای هم دارد؟ آیا کمکی هم میکند؟ بعد، به خودش جواب میداد که فعلاً تنها و بهترین کاریست که میشود کرد... و تمام تمرکزش را روی حروف صدا داری که در ذهن داشت، جمع می کرد و لحظه ای که درهای آن دیوارهای خاکستری باز میشدند، دیگر به هیچ چیز بجز آبی بی کران نگاهی که چشم انتظار او، از شوق آن چند دقیقه مکالمه ی عمیق و هم_آهنگ برق میزد، نمی توانست بیاندیشد...
