یادم میاد نوجوون که بودم، رفته بودیم سفر. یادم نیست کجا. ولی وسط راه جایی توی یک پارکِ بین راهی، چادر زده و شب رو موندیم تا بقیه ی مسیر رو صبح بریم. وقتی اذون صبح شد، بلند شدم برم توی مسجدی که روبروی پارک بود. برای این کار باید از یه خیابون رد میشدم. هوا فوووق العاده سرد بود و باد سوزناکی هم داشت. منم تازه وضو گرفته بودم. لباس گرمی هم نداشتم و یکی از فوبیاهام هم سرماست!! به شکل منجمد شده ای خودمو منقبض کرده بودم تا فقط اون خیابونو رد کنم. یه لحظه تو دلم گفتم خدایا خودت گرمم کن! (برای کسی که فوبیای سرما داره مثل "خدایا خودت نجاتم بده" است!!) میدونستم که خدا گرمم نمیکنه فقط میخواستم با اسمش از ترس عبور کنم و سریع از خیابون رد شم. ولی در کمال حیرت تا پامو گذاشتم وسط خیابون، یهو یکی دو تا از ماشینای سنگینی که توی خیابون پارک بودن، گاز دادن و بخار اگزوزشون یکدفعه دور تا دور و سرتاپام رو گرم کرد! بدون دود! درست مثل این بود که کسی یهو بغلم کرده باشه!! ...

***

خدا رو از صمیم قلب شکر میکنم که با اینکه خودش برام کافیه؛ اما تو سخت ترین شرایط، باز هم دست محبتش رو دریغ نمیکنه... درست مثل پرستار مهربانی که خیلی آروم زخمهای قلب کسی رو پاک و بانداژ میکنه و همزمان میگه: ناراحت نباش... تنها نیستی...


امشب به جرئت میتونم بگم یکی از سخخخت ترین، غم انگیزترین و دشوارترین شبهای زندگیم بود. مثل امشب شاید فقط به تعداد انگشتهای یک دست گذرونده باشم. اونقدر فشار روم بود (و هنوز هم هست) که گفتنش در واژه ها نمیگنجه. من برخورد بد زیاد دیدم اما امشب برخوردی دیدم که از شدت حیرت هیچ واکنشی نمیتونستم داشته باشم!
از صبح میخواستم به خواهرم تلفن کنم ولی بعد از اون اتفاق، با وجود دلتنگی زیاد، اما نمیتونستم مثل همیشه یه گپ خواهرانه داشته باشم...
دست و زبونم بند اومده بود و با هیچ کس نمیتونستم حتی یک کلمه حرف بزنم...

اونقدر این برخورد بد و بی معنی بود که احساس کردم شاید من یک قسمت از مغزم رو از دست داده ام که نمیتونم بفهممش!
یک برخورد از هیچ نوع! نه از روی نفرت، نه حسادت، نه کینه، نه قضاوت ناعادلانه، نه منفعت طلبی، نه لجبازی و نه هیچ نوعی که میشناسید!
فقط و فقط بی رحمی محض! قساوت محض! بخدا هنوز هم نمیتونم کلمه ی درخوری براش پیدا کنم! نمیتونم!
از مردم خیابون هم نه! از نزدیک ترینها!
و اونقدر هم بی معنی که حتی نمیتونم از خودم دفاع کنم! فکر میکنم بعد از این، حتی دیگه هرگز دربرابر هیچی از خودم دفاع نکنم!! هنوز هم نمیتونم عمق سنگینی که روی قلبم حس میکنم رو تایپ کنم...

امشب شب خیلی خیلی سختی بود... و هست... برای لحظاتی از خودم پرسیدم چرا بیشتر آدمهای اطرافم، تا این حد غیر منطقی اند؟ انگار با یک زبون دیگه حرف میزنم!! اصلا حتی حاضر نیستن بهم مجال حرف زدن بدن، چه برسه به اینکه گوش کنن! آیا منم که اینها رو انتخاب کردم؟ آیا تقصیر منه که حس میکنم محاصره شدم؟ و شاید اشکال از خود منه... شاید من واقعاً بی معنی ام!

با خدا درد و دل کردم. باز هم نتونستم زیاد حرفی بزنم. قرآن رو چند بار باز کردم تا ازش بشنوم. و هر بار در جاهای مختلف، مضمونهای این آیات اومد: "و برای هدایتشان مشتاقی اما نمیپذیرند و تو نزدیک است که خودت را از غم هلاک کنی" ... "در زمین گردش کنید و ببینید پایان ستمکاران چه بوده است؟" ... "برخی کرند و لالند و کورند و نمی فهمند و آنها هرگز هم نخواهند فهمید"... "صبر کنید و بر خدا توکل کنید که خدا صابران را دوست دارد"...

دلم گرم شد...

برای خودم قهوه درست کردم و نشستم پای کامپیوتر که کامنتی از دوستان شرلوکی دیدم...

دوست خوبم
و همه ی دوستان عزیزم
امیدوارم به همون خوبی که امشب، با قلم شما، یکبار دیگه احساس کردم کسان دیگری هم هستن که فکر و حس من رو درک میکنن، شما هم در شرایط سخت و سرد زندگیتون از سمت یک فرستاده ی دیگه ی خدا، همینطوری یهویی گرما رو احساس کنین...

ممنونم.