- مایکرافت: ...اون از اول متفاوت بود. چیزایی می دونست که هرگز نباید می دونست...
... انگار از حقیقت های فراتر از حد عادی خبر داشت... [مکث...]
- جان: چی شد؟
- مایکرافت: ببخشید. خاطرات دارن اذیت میکنن...
[شرلوک- فصل چهارم- مسئله ی نهایی]
***
- شرلوک: ملودی نوشته شده، تقریباً بی معناست! احتمالاً بریده شده ی یک ملودی کامله... ولی در اون «حزنی» هست که ترسناکه!
- جان: حزن ترسناک؟...
شرلوک چند لحظه مکث میکند... به دست کوچک و تپل کودک در آغوشش، که نور آفتاب غروب روی آن افتاده، خیره میشود و به فکری فرو میرود... گویی تصویری را در ذهنش مرور میکند.. بعد از لحظه ای سکوت، با صدایی آرام لب به سخن باز میکند:
- بله ترسناک... و من متخصص حزن های ترسناک و بخصوص انعکاسش در موسیقی رو میشناسم...
...