
- جان: "...مری درباره ی من اشتباه میکرد...اون فکر میکرد که اگر تو خودت رو در معرض آسیب بذاری من...من میام که نجاتت بدم. یا همچین چیزی ولی من این کارو نکردم... نه تا وقتی که اون بهم گفت..."
- شرلوک: "ببخشید، ولی داری در حق خودت کملطفی میکنی.. من آدمای زیادی رو تو این دنیا شناختم و دوستای خیلی کمی پیدا کردم... ولی میتونم با اطمینان خاطر بگم که..."
- جان[رو به مری]: "...من آدمی نیستم که فکر میکنی بودم.. من اون آدم نیستم.. هرگز نمیتونستم باشم... ولی نکته همینه... تمام نکته همینه:... آدمی که تو فکر میکردی من هستم،... آدمیه که دلم میخواد باشم!"
- مری: "...خب!... ««جــــــان واتـــــــــسون!»»... بتمرگ سر خونه و زندگیت دیگه! :)"
***
شرلوک هم مثل مری فکر میکرد. دوست خوب همینه. کسی که همیشه تو رو بهتر از اونی که هستی میبینه. که باعث میشه دلت بخواد همونی باشی که اون فکر میکنه هستی... ««جــــــــان واتـــــــــــــــسون»»