سکوت شب همه جا را فرا گرفت.

تاریکی، روی هیاهوی روزانه، لحاف کشید...

چشمهایی که به ستاره ها خیره شده بودند، زیر این نور آبی دودو میزدند...

کم کم لالایی جیرجیرکها هم منحنی هیپنوتیزم باد و رقص شاخه های درختان را به بی نهایت میبرد...

پلک میزدم.

پرده ای سیاه پایین می آمد و سپس بالا میرفت و آسمان را دوباره نمایان میکرد...

تا لحظه ای که نمیدانستم

آخرین فرودش خواهد بود...

 

(قصر ذهن من-6) / (این مطلب، کمی طولانی هست. اما امیدوارم ازش لذت ببرید :))