- بیا پایین واتسون ، محض رضای خدا!
- ببخشید . عضله ام گرفته!
- شمع داره هنوز میسوزه؟
- بله
- اتاق آقای یوستس خاموش شد ... و خانم کارمایکل. همه ی خونه خوابیدن.
- همم ، خدایا ، این طولانی ترین شب زندگیمه.
- اوه، صبر داشته باش، واتسون.
- تازه نصف شبه ... میدونی، کم پیش میاد اینطوری با هم بشینیم.
- باید امیدوار باشم که همینطوره (کم پیش بیاد)! زانوها رو به کشتن میده!
- دو تا دوست قدیمی فقط حرف میزنن. ... حرفای مردونه
  پس ، یه خانم قابل توجه!
- کی؟
- خانم کارمایکل!
- جنس مؤنث در تخصص توئه، واتسون! حرفتو قبول میکنم.
- خب تو ازش خوشت اومده. «یه خانم با درک لطیف»
- و ظاهر خوب. همین که پاشو توی اتاق گذاشت متوجه شدم.
- هه ، از سر اون مرد زیادیه!
- اینطور فکر میکنی؟
- نه، میتونم بگم تو اینطور فکر میکنی!
- برعکسش ، من هیچ نظری در این باره ندارم.
- چرا، داری!
- ازدواج موضوعی نیست که من بهش فکر کنم.
- چرا نه؟
- تو امروز عصر چته؟!
- اون ساعتی که میزنیش، یه عکس داخلشه. یه بار یه نظر دیدمش. فکر کنم آیرین ادلره.
- یه نظر ندیدیش! صبر کردی من خوابم ببره ، و بهش نگاه انداختی!
- آره ، این کارو کردم!
- جدی فکر کردی من متوجه نمیشم؟
- «آیرین ادلر»!
- حریف قدر ، یه ماجراجوی قابل توجه!
- یه عکس خیلی قشنگ!!
- برای چی اینطوری حرف میزنی؟!
- برای چی ، اینقدر ، مصممی که ، تنها بمونی؟!
- حالت خوبه، واتسون؟
- اینقدر سؤال عجیب غریبیه؟!
- از طرف یه وینی غریبه، نه! ولی از طرف یه جراح بازنشسته ی ارتش ، قطعاً!
- هلمز، کاملاً خلاف هیچ موقعیتی ، من نزدیکترین دوستتم ؛
- اینو تصدیق میکنم.
- و در حال حاضر قصد دارم یک مکالمه ی کاملاً عادی باهات داشته باشم
- لطفاً ، نه!
- «برای چی نیاز داری تنها باشی؟»
- اگر داری به گرفتاری های احساسی اشاره میکنی، واتسون ؛ که میترسم اینطور باشه ، همونطور که در گذشته اغلب توضیح دادم ، همه ی احساسات برای من منزجر کننده هستن .
  احساسات، یه سنگریزه توی یه ساختار حساسه!
  یه ترک روی لنز!...
- ...ترک روی لنز ، بله!
- خب ، بفرما ، میبینی، همشو قبلاً گفتم!
- نه ، من همه ی اونا رو نوشتم. داری خودت رو از مجله ی استرند نقل قول میکنی!
- خب ، دقیقاً!
- اونا کلمات منن، نه تو! این نسخه ای از توئه که من به عموم معرفی کردم! : مغز بدون قلب! ماشین حسابگر! من همه ی اونا رو نوشتم ، هلمز ؛ و خواننده ها هم بهش دامن زدن. ولی من باورش ندارم!
- خب ، من ذهن خوبی دارم که به ویرایشگرت نامه بنویسم!
- تو یه مرد زنده ی درحال نفس کشیدنی! تو یه زندگی رو گذروندی؛ یه گذشته داری!
- یه چی؟!
- خب باید...
- باید چی؟!
- خودت میدونی!
- نه!
- «تجربیات»
- هفت تیرتو بده بهم، یه نیاز ناگهانی برای استفاده ازش پیدا کردم!
- لعنتت کنن، هلمز! تو گوشت و خونی! احساسات داری! تو ...
  تو باید ... برانگیختگی هایی داشته باشی!
- آه خدای بزرگ! هیچوقت برای مورد حمله ی یه روح قرار گرفتن ، اینقدر بی صبر نبودم!
- بعنوان دوستت ، به عنوان کسی که نگرانته...
  «چی تو رو اینطوری ساخته؟»
- آه...واتسون...
  هیچی منو نساخته...
  من خودم خودمو ساختم...
  ...
  ردبیرد؟!...