- نباید تو بیمارستان باشی؟
- من توی بیمارستانم. اینجا رستورانشه.
- واقعاً؟
- به عقیده ی من آره. بفرما بشین.
- ممنون
- داشتم در موردت فکر میکردم
- منم در مورد تو فکر میکردم
- واقعاً؟... میخوام اپلدور رو ببینم. جایی که اون همه پرونده و راز رو نگه میداری،...چیزایی که از همه داری.. من میخوام دعوتم کنی...
- چرا فکر میکنی اینقدر بی احتیاطم؟
- اوه...فکر میکنم از چیزی که وانمود میکنی بی احتیاط تری!
- هستم؟
- با همین نگاه خیره ات این کارو میکنی...
  البته به آدمها خیره نمیشی، مگه نه؟...
  تو داری میخونی!...
  [عینکش را از روی چشم او برمیدارد و به چشم خودش میگذارد]
  اپلدور قابل حمل!
  هه! چطور کار میکنه؟ حافظه ی داخلی فلش؟ وایرلس 4G ؟ ...
  [عینک را بر میدارد]
  این که فقط یه عینک معمولیه!...
- آره همینطوره...
  [ذهن: "نقطه ضعف: مورفین . به پرونده اضافه شود."]
  من رو دست کم گرفتی آقای هلمز؟
- پس من رو تحت تأثیر قرار بده!... اپلدور رو نشونم بده!...
- هر چیزی یه قیمتی داره! پیشنهادی داری؟...
- یه هدیه ی کریسمس!
- و برای کریسمس چی میخوای بهم بدی آقای هلمز؟!
- برادرم!
- نباید معامله ی آسونی باشه!

شرلوک سکوت میکند. چشمهایش را لحظه ای میبندد و لبخند میزند. سپس چشمهایش را باز میکند و لبخند را از صورتش محو میکند... آنها چند ثانیه به چشمهای هم خیره میشوند...

مگنوسن با گوشه ی لبش پوزخند میزند و ادامه میدهد:

- حالا از این بحثها گذشته دو تا سوال دارم آقای کارآگاه!
- "کارآگاه مشاور"!
- ... اولی سخته و دومی آسون تره. اول اولی رو بپرسم یا دومی رو؟
- هر کدوم که میخوای!
- سؤال دوم اینه که :  «انگیزه ات چیه؟ »
- هوم! فکر میکردم با سلسله مراتبی ، خودت به این سمت حرکت کردی! خودت بهم انگیزه دادی!
- بله! بخاطر مری و اون هم بخاطر جان!
- من زیاد نمیشناسمت! اما اگه ناراحت نمیشی این عادت کمی ناامید کننده است! : "پرسیدن سؤالی که جوابش رو میدونی!"
- پس خوشحالم که ناامیدت نکردم جناب هلمز! من چنین عادتی ندارم!...

شرلوک کمی اخم و در واقع دقت میکند... مگنوسن ادامه میدهد:

- ... وقتی سؤالی بدیهی به نظر میرسه، پس  یا سؤال ، سؤال اصلی نیست، و یا جوابی که براش بدیهی بنظر میاد جواب اصلیش نیست!

او نفس عمیقی میکشد . دستمالی از جیبش در میآورد و عینکش را پاک میکند. در همین حال می گوید:

- من انگیزه دادم. اما آیا این تنها انگیزه است؟!...
  با دسته گلهای قشنگی که تو اتاقت میبینم؛... با خودم فکر میکنم ... آیا اصلاً لازم بود بهت انگیزه بدم؟!...
- تو نزدیک بود جان رو آتیش بزنی...
- ...آو... اون فقط یه مراسم سنتی بود!...
- ... و توی عروسی مری، اون رو تهدید کردی! :

«مری؛ همراه با عشق فراوان! عجیجم! یه عالمه عشق و هوارتا آرزوی خوب.. کاش خانواده ات این روز رو میدیدن. از طرف "CAM".»
: "چارلز آگوستس مگنوسن"!

- ...از "عجیجم" خوشت اومد؟!...

شرلوک سکوت میکند و با جدیت به مگنوسن خیره میشود. بعد از مکثی، مگنوسن :

- ...لازم بود؟ آیا "واقعاً" لازم بود بهت انگیزه بدم؟
- خب من هم در مقابل می تونم سؤالی بپرسم!
- عادت قشنگی نیست! : "سؤال رو با سؤال جواب دادن!"
- من هم ادعا نکردم عاداتم قشنگن!
  سؤال اینه که «آیا تو "واقعاً " به مدارکی که از مایکرافت میخوای نیاز داری؟»

لحظه ای سکوت میشود. مگنوسن با کمی لبخند میگوید:

- خب، ظاهراً در این مورد تو بردی! تیر در مقابل تیر! حالا دیگه نمیتونم وادارت کنم به سؤالم جواب بدی! ولی سؤال اولم هنوز مونده...
- ...امیدوارم به کسل کنندگی دومی نباشه!
- میدونی چیه آقای هلمز؟ شرلوک هلمز!...؟ سوال من "واقعاً" کسل کننده نبود! برای چند لحظه دیدم که رنگت پرید!
- هوم!تو آزادی هر جور دوست داری ببینی! منتها یادآوری میکنم چیزهایی که "میبینی" جزء "داده" هات میشن و داده ها منجر به "نتیجه". پس مواظب باش این بار کاری رو نکنی که بعداً به خودت بگی : «آیا واقعاً لازم بود انجامش بدم؟!»

مگنوسن هنوز داشت شیشه ی عینک را پاک میکرد. یک لحظه توقف میکند. شیشه مدتی هست که تمیز است. اما او همچنان به پاک کردن دورانی آن ادامه میدهد. اما حالا آهسته تر و ناخواسته با فشار بیشتر ...

- سوال اولم!
- خب!

مگنوسن با نوک انگشت ، زیر بشقاب شرلوک را کمی بلند میکند و می گوید:

- : «این پاستاها خوشمزه ان؟... از مزه شون خوشت میاد؟»

شرلوک مکث میکند.

اندک هیجانی هم اگر در نگاهش بود از بین میرود.

نگاهش مات میشود به نقطه ای نامعلوم در ذهنش. همچون کسی که چشمش به عکسی یادگاری افتاده باشد!

با آرامش نیم لبخندی میزند...به تخت تکیه میدهد. چشمهایش را میبندد و نفس عمیقی میکشد...

بعد از چند ثانیه ، سریع چشمها را با هوشیاری و در حالی که برق میزنند باز میکند و با همان نیم لبخند به مگنوسن خیره شده  و میگوید:

- هم! نمیدونم. غذای بیمارستانه دیگه. برای هر کس که روی تخت خوابیده باشه، میتونه خوشمزه باشه یا بدمزه باشه. اما مهم نیست برای من چه طعمی داره چون مهم تر اینه که با فرض سؤال تو، مطلبی برام یک بار دیگه روشن شد. روشن شد که بیمار روی تخت میتونه آدم ضعیفه باشه و میتونه نباشه؛ اما "قطعاً" کسی که در مورد مزه ی غذا سوال کنه، آدم ضعیفه است!

در همین لحظه شیشه ی عینک در فشار دست مگنوسن میشکند. چند قطره خون روی عینک و روی میز میریزد... اخم های مگنوسن توی هم میرود. عینک را روی میز رها میکند. یک قطعه ی کوچک شیشه را از دستش بیرون میکشد و دستمال را روی زخم میگیرد.مگنوسن:

- این شعار بود؟
- هر چی که بود! خلاصه ش همین یک جمله ست! : «تو ، نمیتونی، من رو، تهدید کنی!»
- [با لبخندی متکبرانه و با تمسخر :] چرا اون وقققـت؟!

شرلوک عامداً مکث میکند. آرام و با همان اعتماد بنفس همیشگی، با تن صدای آهسته و با تأکید، ولی این بار همراه با یک عنصر دیگر در کلامش، جمله اش را به دقت بر زبان می آورد:


- به دلیل جواب "واقعی" سوال دومت!