- بذار یه توصیه ای بهت بکنم. از این یارو فاصله بگیر.

- چرا؟

- میدونی چرا اینجاست؟ کسی پولی بهش نمیده.
 اینجاست چون خوشش میاد! با این جور چیزا حال میکنه!
 هرچی جنایت پیچیده تر باشه بیشتر حال میکنه.
 و میدونی چیه؟
 روزی میرسه که فقط دیدن این چیزا براش کافی نیست.
 یک روز دور جنازه ای جمع میشیم که خودش کشته.

- چرا باید همچین کاری بکنه؟

- چون اون روانیه .
 آدمای روانی حوصله شون سر میره!
 ...
 از شرلوک هلمز فاصله بگیر!

  

ولی جان فاصله نمیگیرد...

چون او شرلوک هلمزی را که هنوز نشناخته است ، بدون اینکه وفاداری خاصی به او داشته باشد، صرفاً «درک» میکند.

آری درک میکند! او سربازی بازگشته از جنگ است که بودن در لندن را دوست داشته و روانشناس هم دارد، و خود او، اکنون، حوصله اش سر رفته است!

اما شاید لااقل در مورد خودش این را بخوبی میداند که البته که سرباز بودن، دوست داشتن دردسر، و بی حوصله شدن در فراق آن، میتواند به معنای آنچه مردم عادی از آن می ترسند نباشد!