روستاهای مسیر، سرسبز و زیبا، زیر آفتابی که در این فصل کمتر پیدا میشد، می درخشیدند. قطار نسبت به مکان، سریع و لذتبخش، و نسبت به زمان، آرام و با طمأنینه حرکت میکرد. نور پنجره، ذرات معلق را به آهستگی به بازی میگرفت. صدای یکنواخت قطار امواج ذهن را منظم میساخت و موسیقی پرشکوه افکار را با رهبری بی نقص خاطرات ، هماهنگی بی نظیری میبخشید...

- واتسون : «بنظرت نباید در نظر بگیری که ...؟»

- هولمز: «نمیگیرم و تو هم نباید در نظر بگیری!»

- «تو که نمیدونی من چی میخواستم بگم...»

- «چرا، نزدیک بود بگی "باید در نظر بگیرم که ممکنه یه تشکیلات ماوراءالطبیعه تو این قضیه دخیل باشه" و من هم نزدیک بود تو صورتت بخندم!»

- «ولی عروس، هولمز! باز هم امیلیا ریکولتی! یه زن مرده رو زمین راه میره!»

- «آه... منو سرگرم میکنی واتسون!»

- «جداً؟»

- «از کی تا حالا تخیلات داری؟»

واتسون کمی عصبانی میشود. لحظه ای مکث میکند و میگوید:  «شاید از اون موقعی که جمعیت اهل مطالعه رو قانع کردم که یه معتاد به مواد بی اخلاق ، یه جور قهرمان نجیب بوده!»

- «آره ، حالا که بهش اشاره کردی، کارت تحسین برانگیز بود!

  هرچند ،...

  مطمئن باش که هیچ روحی تو این دنیا نیست.»

هلمز سکوت میکند.چشمانش را میبندد. بعد از چند لحظه چشمها را آرام باز میکند. نگاهش مات است. جمله اش را ادامه میدهد:

 «بجز...

اونهایی که ما برای خودمون میسازیم..»

- «ببخشید ، چی گفتی؟...

  "روحهایی که ما برای خودمون میسازیم"...؟ منظورت چیه؟»

سکوت طولانی تری خود را در واگن گنجاند. سکوتی که به واتسون میگفت که زیاد پیگیر پاسخ سؤالش نباشد!...

از پنجره پسربچه ای در کنار مترسک مزرعه شان از دور معلوم بود... با اینکه لباس کار پوشیده بود اما خوشحال بنظر میرسید . یک تکه چوب را بالای سرش گرفته بود و با سگش بازی میکرد...

تق تق تق

- «دکتر واتسون و آقای هولمز؟»

-واتسون: «بله»

پیشخدمت قطار وارد میشود. جوانی کم سن و سال و لاغر اندام.

- «قهوه میل دارید آقایون؟»

-واتسون هر دو فنجان را برمیدارد : «آه ، بله متشکرم... هولمز؟»

هلمز فنجانی که واتسون به سمت او گرفته را از دستش میگیرد.

- پیشخدمت: «شکر میل دارید دکتر؟»

- هلمز: «نه اون شکر نمیخوره. با توجه به رنگ چهره و مسیری که به سمت روتلند در پیش داریم شیر هم الآن مناسب نیست. اما از اونجاییکه دکتر واتسون پر اشتهاست و ناهار هم نخورده، پس یک برش از اون کیک رو بذار توی بشقاب و برو دنبال مرخصیت! رئیستو 10 دقیقه دیگه تو کوپه ی 3 میتونی ببینی. زیاد سیگار میکشه!»

پیشخدمت متعجب به هلمز نگاه میکند... برش کیک را توی بشقاب میگذارد و بهنگام خروج با تعجب و صدایی آهسته میپرسد: «شما از کجا...» با دیدن چهره ی هلمز که به او نگاه نمیکند؛ و یادآوری این نکته که "او شرلوک هلمز است" از سؤالش صرف نظر میکند و تنها می گوید:«ولی رئیس من که سیگاری نیست آقا!»

- «رئیست رو نمیگم! مرد تابوت ساز که در کوپه ی 3 نشسته، زیاد سیگار میکشه!»

در همان لحظه، یک نفر از بیرون واگن فریاد میزند : «خدای من، کسی تو این درشکه ی خراب شده نیست یه چیزی به اینا بگه؟»صدایی دیگر: «آروم باشید خانم. الآن رئیس قطار رو خبر میکنم»

واتسون مثل اغلب اوغات، به نشانه ی تأیید توأم با تعجب، ابروههایش را بالا میاندازد و سرش را چند درجه کج میکند.
پیشخدمت، با چشمهای گشاد، با دیدن اشاره ی واتسون یادش می افتد که باید از کوپه خارج شود...

پس از خروج پیشخدمت ، واتسون متوجه هلمز میشود.
او قهوه اش را آرام تا نیمه نوشیده است و به پنجره نگاه میکند.

واتسون برشی از کیک را بر میدارد. چنگال توی دستش است و به کیک نگاه میکند. آن را نمیخورد. دوباره به هولمر نگاه میکند. نمیتواند پیگیرش نشود!

- «منظورت چی بود؟
  روح هایی که برای خودمون میسازیم؟...»

- «اون چیزی که در مورد لستراد ، کارگر نعشکش خانه، خانم کارمایکل، عوام و نشریات دیدی!»

- «چی؟»

- «ترس!»

- «اممم... خب که چی؟ منظورت اینه که روح چیزی بجز ترسهای شخصی نیست؟» و بعد، چنگال کیک را در دهانش میگذارد.

هلمز با اخمی کوچک و ناامید کننده به واتسون نگاه میکند. طوری که انگار چیزی نمانده تا به او بگوید : "این دیگه چه برداشت مزخرفی بود؟!"؛ ولی با چنین لحنی میگوید:

- «ترسهای شخصی؟؟؟!!!...»

- «خب ، راستش... نمیدونم همینجوری یه چیزی گفتم!...خودت منظورت رو بگو!»

- «واضحه!»

- «هلمز!»

- «فکر میکنم از نظر جناب آقای دکتر جان هیمیش واتسون هم بعید بنظر بیاد که کسی ترس شخصیش مثل ترس از ارتفاع، تاریکی،گربه ی سیاه، یا هر چیز مسخره ی دیگه ای رو به روح تبدیل کنه تا ازش بیشتر بترسه!...
اون چه ترسیه که با ترس از ارتفاع،و عدد 13 فرق داره؟ ترسی که از همه ی اونها بالاتر، و در همه ی انسانها مشترکه! «روح» قراره «همه» رو بترسونه. ولی موش همه رو نمیترسونه!»

واتسون حالا کمی از موضوع خوشش آمده است.او میخواهد فکر کند که هلمز با فاصله ی یک مکث کوتاه میگوید:

«احساس گناه واتسون! احساس گناه!»

- «آه... احساس گناه؟...»

واتسون به پنجره نگاه میکند و جرعه ای از قهوه مینوشد... دارد به حرف هلمز فکر میکند و اینکه تا چه حد این جمله درست است.

 «یعنی هر کسی که احساس گناه نکنه، از هیچ روحی نمیترسه؟»

- «خودت چی فکر میکنی؟»

- «اممم... خب شاید اگر احساس گناه نکنم، و روح به سراغم بیاد، و خودم رو در کنجی گیر افتاده ببینم که راه گریزی ندارم، اونوقت ... میشه گفت بله! نمیترسم! چون چیزی برای از دست دادن ندارم و همینطور چیزی که نگرانش باشم!... اما ... اما بهرحال قبلش کلی میترسم و پیش از اونکه گیر بیفتم هم مسلماً کلی تلاش کرده ام که اگه میتونم فرار کنم! مطمئناً اگر بعد از اون هم کسی راه فراری رو به من نشون بده با سرعت هرچه تمام تر فرار میکنم!»

او جرعه ی آخر از قهوه را مینوشد و آن را کنار میگذارد.و منتظر پاسخ می ماند.

هلمز کمی مکث میکند. بنظر واتسون اینطور میآید که تحلیل جالبی ارائه کرده است. اما...

- « آه واتسون... فکر میکنم تو به یک مرخصی نیاز داری! سعی کن تو روتلند کمی آب و هوا عوض کنی!»

- «اشکالش چیه؟!»

- با کلافگی : « چون تو مثلاً یه دکتری ، و هنوز فرق بین واکنشهای هورمونی "ستیز و گریز" و "التهاب روانی پارانویا" رو نمیدونی!»

واتسون که با اخمی ، با دقت به هلمز گوش میکرد، پس از چند ثانیه فکر کردن، ناگهان متوجه اشتباه خود میشود. گره ابروها را باز میکند و به صندلی خود تکیه میدهد. نفس عمیق کوتاهی میکشد و میگوید:

- «درسته! بسیار خب! من اشتباه کردم... بله، ظاهراً اگر کسی احساس گناه نداشته باشه، نباید از روح -حتی اگر جلوش واقعاً ظاهر شد- بترسه. درحالیکه ممکنه حتی بنابر واکنشهای هورمونی-دفاعی بدنش، دائماً در فکر فرار باشه.»

- «پس؟»

- «پس... یعنی تو میگی این روح صرفاً جهت یادآوری گناهان آدمها ساخته شده و... و هرکس که گناهی مرتکب شده که خودش اون رو نتونسته فراموش کنه،...»

- «... مثل یک گیرنده ی قوی، امواج فرستنده رو دریافت میکنه! بدون لزوم دخالت ناکارآمد پلیس برای پیدا کردن مجرمین، شناسایی دقیق و البته غیرممکنِ جرائمشون، یا برگزاری دادگاهی مسخره جهت اثبات جرائم گناهکارن وقیحی که تو چشمت نگاه میکنن و میگن بیگناهن!»

- « و اینطوری هرکسی ، به هر اندازه ای که گناهکاره، می ترسه، و به همون اندازه خودش، خودش رو مجازات میکنه!»...

واتسون در حالیکه از نتیجه گیری رضایت دارد، اما همزمان مثل کسانی که امتیاز ضربه شان را در بازی گلف از دست داده اند، رویش را به سمت پنجره میچرخاند.

پس از چند لحظه : « و تو فکر میکنی یک نفر میخواد همه رو مجازات کنه؟!»

- «اینها برای من مهم نیست واتسون... یک نفر یا چند نفر... چی میخوان یا نمیخوان!... این، آخرین مشکل نیست!...»

- «آخرین مشکل؟ ...»

هلمز چشمانش را میبندد. مثل اینکه میخواهد کمی بخوابد.
واتسون نفس عمیقی میکشد. قولنج گردنش را میشکند و به این فکر میکند که بهتر است خودش هم کمی استراحت کند...

همزمان با صدای گامهای بلند، صدایی از بیرون کوپه میگوید:

- «... باشه، ولی از این به بعد بیشتر مراعات کنید...حداقل اینجا نباید سیگار بکشید! اون هم اینهمه!...عصر بخیر!»

- «آقای رئیس! آقای رئیس!... ببخشید ؛ ... ممکنه برگه ی مرخصی من رو امضا کنید؟...»