- مایکرافت : « می بینم که بدجوری خودت رو درگیر عروسی جان کردی! چطوری «بهترین مرد!» ؟»

- شرلوک : «به تو مربوط نیست مایکرافت! هرچند، من، خودمو، درگیر ، نکردم!»

- «خوبه! ... حالا دیشب از درگیر نشدنت لذت بردی؟»

شرلوک با اخم کوچکی نگاهی به چهره ی مایکرافت میندازه. اما دوباره گره ابروها رو باز میکنه و با نفس عمیقی روشو میچرخونه و افق مستقیمِ پیش روشو نگاه میکنه. گویا تصمیم میگیره بحث احمقانه ی مایکرافت رو رها کنه.

مایکرافت میشینه روی صندلی و چند تا کارت رو از جیب کتش در میاره و نگاه میکنه. همزمان با طعنه میگه :

- «جان چطور بود؟ الآن حالش خوبه؟ ... «دوست صمیمی!» ...»

- با کلافگی : «مایکرافت!»

- «ببین شرلوک! موضوعی هست که میخواستم بهت بگم! ... اگر تا بحال میخواستیم فرض کنیم که تو یک نابغه با ذهن فعال ، اما با روان مریضی که درکی از عواطف نداره، رفتارت شاید ، و فقط شااااید(!) ، کمی ، و فقط کمی (!) برای همه قابل تحمل تر بود!...»

مایکرافت درحالیکه کارتها رو میذاره روی میز-عسلی و سیگارش رو بر میداره ادامه میده:

«... اما اگر کارهای این چند روزِت به این معنی باشه که تو به دلیل هر چیزی که میتونه "خوش شانسی" یا "بدشانسی"ِ جانِ بیچاره از بین 7.5 میلیارد جمعیت جهان باشه، نسبت به اون عاطفه داری؛ پس این یعنی اون مغز فندقی ات میدونه "عاطفه" چیه و با این تصور باید بهت بگم که دیگه به همون اندازه هم رفتارهای بقول خودت «جامعه ستیزانه!» ات [با تکخند طعنه آمیز] ، قابل تحمل نخواهد بود و در واقع تو دیگه یه «مریض» نیستی بلکه یه «عوضی» محضی که با سوء استفاده از دیگران ، از زیر بار مسئولیت اون چیزی که تمام این مدت معنیشو خوب میفهمیدی، فرار میکنی!»

مایکرافت با خونسردی سیگار رو روی لبش میذاره و سعی میکنه ماهیچه های صورتش رو از همون اندک انقباضی هم که برای گفتن جملاتش بکار برده بود، آزاد کنه.

دود در هوا پخش میشه... شرلوک که از مایکرافت فاصله ی زیادی داره نیم لبخند تلخی روی گوشه ی لبش میشینه اما آرومه. در چشمان ثابت و بی حرکتش میشه چیزی مثل "مرور یکسری اتفاق یا راز" رو دید...

چهره ی شرلوک پر از اعتماد بنفس یا شاید هم بی تفاوتیه. بعد از یک سکوت نسبتاً طولانی لبهای شرلوک باز میشه و در همون حالت میگه:

- « "تو" چی؟

 خود "تو" ... چی هستی؟»

مایکرافت در یک واکنش، سرش چند درجه به سمت شرلوک میچرخه...اما اون تو زاویه ی دیدش نیست... لبهاش رو طوری که انگار داره با زیرزبونش بازی میکنه کج میکنه.

شرلوک، پس از مکثی کوتاه که حاکی از فکر کردن مایکرافته، ادامه میده:

«... یه برادر نگران؟! ...»

و بعد، همزمان با یک تکخند طعنه آمیز روشو از افقی که نگاه میکرد بر میگردونه و در حالیکه دستهاش همچنان در جیبهای پالتوشه، از پشت سر به صندلی مایکرافت نزدیک میشه و درست پهلوی اون می ایسته و با زاویه به مایکرافت نگاه میکنه... نگاهی متکبرانه از بالا به پایین که مایکرافت رو برای شنیدن جمله های پی در پی و صریح شرلوک آماده میکنه!

- « و تو... حتما تو هم یک برادر نگران هستی ، که به هر دلیلی که فقط میتونه بدشانسیِ نه فقط جان، بلکه 7.5 میلیارد مردم دنیا باشه، جلوی دوربینها لبخند میزنی، و تا دلت بخواد از "صلح و عاطفه" حرف میزنی و همین الآن هم پیغامهای رمزدارِ مربوط به 5 مأمور بدبختی که نتونستن مأموریتشونو خوب انجام بدن و الآن کاملاً تصادفی با وقایعی از جمله تصادف در اتوبان، غرق شدن هنگام ماهیگیری در تعطیلات، سکته ی قلبی، رد شدن از چراغ قرمز –آه اینیکی خیلی کار بدیه!- ، و پریدن کف خمیردندان به حلق در هنگام مسواک(!) مُرده ان؛ رو از جیبت در میاری تا کاغذ اضافی با خودت حمل نکنی!

و الآن هم فقط و فقط بخاطر "روابط خانوادگی و اصلاح اخلاق اجتماعی!" [با تکخند طعنه آمیز] به من یعنی برادر «مغز فندقی»ات بخاطر سنت شکنی اخیرم ، یعنی شرکت در مراسم کسی که به هر دلیلی – از روی خوش شانسی یا بدشانسی – به من اعتماد کرده و من رو در مراسم مسخره ای که بهر دلیل برای اون مهمترین مراسم زندگیشه بعنوان «بهترین مرد!» انتخاب کرده؛ تذکر میدی که ممکنه از این به بعد موقع گذاشتن  قطعات بدن یک جسد توی یخچال خانگیم – البته اینبار بدون هم خونه- عوضی تر از همیشه بنظر برسم؟!...»

- «آه... شرلوک...»

- «خفه شو ، مایکرافت!»