- E : همه عقب!
- J : شرلوک! مواظب باش اون خطرناکه!
- SH : چیه؟ چه خبره؟ ... آه ... تـ... تو...؟
- E :  ممنون بابت چیپس آقای هلمز...
- SH : ...
- J : فکر کنم باید یه چیزی رو بهت بگم شرلوک! تو اونو نمیشناسی، نه؟ ...
- E : بندازش زمین! همین الآن! دیدمش! بندازش!
- J : خیلی خب! خیلی خب! بیا...
- SH : تو واقعی بودی...من یادداشت رو پیدا کردم... ولی... تو ، کی هستی؟؟....
- M : بهتره تمومش کنی یوروس! ... نمیدونم اوضاع چطور از کنترلم خارج شد...
- E : دهنتو ببند و مثل یه پسربچه ی خوب برو عقب... {شلیک به دیوار کنار شرلوک}
- M : {با فریاد} محض رضای خدا! باشه! .. خیلی خب! دست از این دیوونگی بردار!
- SH : تو میشناسیش مایکرافت! اون شب با من دیدیش! چرا نگفتی واقعیه؟
- M : خب درواقع...
- J : شرلوک! ؛ اون ، اون کسی که فکر میکنی نیست...
- SH : معلومه که نیست! ولی میخوام بدونم کیه؟.. تو دیگه از کجا میشناسیش؟..... "یوروس"؟!!
- J : اون...
- M : ...حقیقتی هست که باید بدونی شرلوک! ...
- E : ...حقیقت؟ حقیقت؟! ... آه... جالبه! حقیقت! به چی میگن حقیقت؟! ها؟ چی حقیقیه و چی حقیقی نیست؟... نگاش کن... با اون چتر مسخره... هه! بازم میخوای رئیس بازی دربیاری؟! ...
- SH : همه ی اینها از سمت تو بود... تو ... تو با موریارتی هم ارتباط داشتی؟... یا فقط الآن دیگه همه میدونن که توجه من رو باید با جمله ی «Miss Me» جلب کنن؟! ... 
- M : ام...
- SH: ... جان فکر کنم باید با یه پست جدید تو بلاگت تکلیف اینو معلوم کنی وگرنه پس فردا مردم نامه ها و ایمیلهای کسل کننده شون رو هم که میخوان تو اولیت قرار بگیره با این سربرگ میفرستن...
- J: شرلوک؛...
- SH:... میترسم از فردا پیتزا هم اینجوری بیاد دم خونه!...
- J : شرلوک! ؛...
- SH: اول اون کلاه، حالا هم این! چرا مردم خوششون میاد افسانه درست کنن؟...
- E: درست مثــــل همون شب!... تو خیلی شیرینی برادر کوچولو!
- SH : من هم گفتم که ... {مکث} ... چی؟!!...
- J : شرلوک؛ اون میگه خواهرتونه!
- M : آ ...
- SH : ... ؟
- M : ...
- SH : ...

{منظره ی شب شهر، از بالا... سپس بازگشت به اتاق}

- SH : ...
- E : کافیه دیگه! به چی نگاه میکنی؟
- SH : ...
- M : شرلوک، من اگر اینو نگفتم بخاطر خودت بود... توضیحاتی هست که...
- J : آه خدای من.. 
- E : حیف نبود بدون من بازی میکردین؟
- SH : ...
- J : تو بهش نگفته بودی؟! چطور نگفته بودی؟
- E : خب دیگه پسرا! بازی به اون قسمت مورد علاقه ی من رسید!...بهتره این بهت کسل کننده رو تمومش کنید!... تو... تو چرا اینطوری نگاه میکنی؟... آو برادر کوچیک عزیز! تو بطرز قابل توجهی با اینیکی متفاوتی ولی بهرحال اون نگاه مهربون نمیتونه الآن جلوی اسلحه ی منو بگیره!
- SH : {نزدیکتر میاد} ...
- J و M : شرلوک!
- E : {اسلحه رو محکمتر میگیره}...
- SH: ...
- E : به چی نگاه میکنی؟...
- SH : ... اون اسلحه نمیتونه جلوی منو بگیره...
- E : میدونم! قبلاً هم راحت این کارو میکردی نه؟... فکر میکنی شلیک نمیکنم؟!...
- SH : ... من وقت ندارم... چیزی نمونده... میخوام این لحظات آخر رو خوب تماشات کنم... کسی تا حالا بهت گفته که چقدر رنگ قرمز و دامن بلند بهت میاد؟...
- M : آه شرلوکـ...
- E: آو! حالا از کجا مطمئنی که میخوام به تو شلیک کنم؟! {شلیک به دیوار کنار مایکرافت}
- J : محض رضای خدا! نمیشه بشینین با هم حرف بزنین؟!...
- SH : ...فرقی نمیکنه...... تو این اتاق ، به هر کسی که شلیک کنی ، «من» خواهم مرد...... یهو کنار رودخونه غیبت زد؟... ساندویچو دوست نداشتی؟...
- J : شرلوک؛ دلم نمیخواست اینو بگم اما فکر میکنم از بین اینهمه وقت، الآن اصلاً برای احساساتی شدن مناسب نیست!...
- SH : ...با اون عینک خیلی بامزه شده بودی...چشمهای خودت ضعیف نیستن مگه نه؟!... {رو به مایکرافت} آه مایکرافت چقدر فاصله داریم؟ چند سال؟...
- M : شرلوک! ..؟!
- SH : چند سال؟... آ... من میدونم مایکرافت هر لحظه ممکنه اتفاقی بیفته... برام مهم نیست «چطور»؟ حتی مهم نیست «چرا»؟! ... {دوباره رو به یوروس} ... میدونم یا همه زنده میمونن که خب چه جای نگرانیه؟ و یا ... یا من وقت زیادی ندارم...
- E : فکر نمیکنم این حرفها به دردت بخوره شرلوک! ... این مزخرفات چیه که میگی؟...
- SH : من در حال حاضر نمیخوام به هیچ چیز فکر کنم!... اگر فقط یک شب زندگی کرده باشم، همون شبی بود که تا صبح به بهترین شکل به من گذشت... همه ی چیزهایی که مردم تو زندگیهای عادیشون با خانواده هاشون بهش دل خوش میکنن، در یک شب البته کمی متفاوت با مردم (!) دیدم... شب ، بارون ، چیپس ، چراغونی جشن ، کمی استنتاج ، قدم زدن ، چای ،  طلوع خورشید ، ساندویچ ، پرنده ، ... شاید تقسیمشون تو روزهای طولانی و کش دار، کسل کننده بنظر بیاد اما با خواهر ناشناس و برادر هلیکوپتری ، ... در عرض یک شب، بعنوان یک سوپرایز پیش از تولد! قطعاً میشه گفت از خاطره انگیزترین شبهائیه که کمتر کسی میتونه داشته باشدش!... 
- J : {چشمهایش را چند ثانیه می بندد و با غصه دوباره باز میکند}...
- SH : {به سمت یوروس آرام و بیخیال اسلحه نزدیکتر و نزدیکتر میشود} ...و حالا هم هدیه ام! ... اینکه : «اشتباه نمیکردم!»... تو «واقعی» بودی!...
- M : ...ممکنه بـ...
- SH : ...هیچوقت اشتباه نمیکردم !... تو ، واقعی ، بودی! ... {لبخند تلخ}
- E : هیچوقت؟!...
- SH : ...هنوز هم اون شعر رو بلدی؟... "...?My little master...? Who will find me..."
- M : .. آه...
- SH : رؤیایی که در تمام زندگیم ،.. هر شب ،.. میدیدم ؛ ... {آویز گردن بند یوروس را به دست میگیرد و لمس میکند} ...... همه ی این مدت زنده بود... ممنونم...
- M : تو خواب اینو میدیدی؟!!
- J : خدای من! مایکرافت یه غلطی بکن!.. شرلوک؛ من اون روانپزشکو تو کمد دیدم... خدا میدونه ،ممکنه همه مون بمیریم!
- SH : ...روزی ، یک نفر دیگه ، فقط برای اینکه ما امروز اینجا ایستاده باشیم ، جلوی چشم من،  توی دهن خودش شلیک کرد... چرا این «اسلحه» دست از سر من برنمیداره؟!... هوووم... عطر خوبیه ، حداقل سلیقه ات به مایکرافت نکشیده!... {لبخند} همچنین خوشحالم که واقعاً عصا لازم نداری...
- E : اگر...
- SH : اگر چی؟... از این به بعد حتماً یه بارونی دم دستت بذار..بدون کت تو بارون نرو... یه فروشگاه خوب هست ، به من تخفیف هم میده ؛...
-  J : {با دلسوزی}...شرلوک...
- SH : ...برادر فروشنده رو از اتهام قتل برادرش تبرئه کردم....
- E : ...اگر همین الان، تک تک آدمهای این اتاق رو بکشم، و  قبل از خودم ؛....
- SH : ...البته خیلی هم سخت نبود ، فروشنده رو پیدا کردم بقیه اش خودش درست شد...
- E : ... و قبل از خودم، اگر آخرینشون تو باشی، چیکار میکنی؟....
- SH : ...هرچند ممکن بود منظور اتهام، برادر سومشون باشه، که خوشبختانه ،در این مورد ، اینطور نبود... 
- J : آه..
- E : {یوروس اسلحه را روی پیشانی شرلوک میگذارد} ...
- SH: ...تقریباً میشه گفت شانس آوردم! ... آدم همیشه از این شانسا نمیاره!...
- J : شرلوک!!
- SH : ...
- E : ...
- M : ...
- SH : قبلاً گفتم...... فرقی نمیکنه...... اولین؟ آخرین؟...... اینجا، هرکس یک خراش برداره ، من هم برمیدارم!... حتی مایکرافت!
- M : آه ..خیلی ممنون!...
- E : {بلند} چیکــــارررر میکنی شــرلوک هلــمــز؟!!!
- SH : ...
- E : ...

- SH : ازت میخوام اجازه بدی قبلش یه پیامک بزنم.


-------------------------------------------

پ ن : 

- E : بهتر نیست به نصیحتش گوش بدی؟... تو نمیدونی چه کاری ممکنه از دستم بر بیاد!...
- SH : من دیگه قولی نمیدم، اما در این مورد قسم میخورم  میتونم «با اطمینان کامل» مرگمو تا لحظات آینده ، به هر کسی که دلش میخواد ببینه وعده بدم! ... وقتی کت خریدی تای یقه شو بده بالا...... خب دیگه حرفی ندارم... تا چیز دیگه ای یادم نیومده ، من آماده م...

- H : "نوربری"!