به نام خدا

سلام

نمیدونم چرا دارم اینجا مینویسم، اما در مورد اینکه همینجا منتشرش کنم یا نه در انتهای این نوشته تصمیم میگیرم.

این روزها روزهای عجیب و غریبی شدن!

ماه های اول زندگی مشترکمه! اما... یکی دو ماه اول رو من و همسرم هر دو مریض بودیم! بی حوصله و بی رمق بودیم، شرایط جدید زندگی و خستگی بعد از خرید جهاز و مراسم عروسی، و جدید بودن روحیاتمون برای همدیگه ، همه و همه دست به دست هم میداد که بیشتر اذیت بشیم... بعد از عروسیمون به فاصله ی کمی هم محرم و صفر بود و حتی تلوزیون هم رمقی توی خونه نمی انداخت!! البته از یک جهت به نفعمون شد چون مهمونی ها همه به بعد از این ایام موکول شدن و ما فرصت داشتیم کمی استراحت کنیم!!

تا دو الی سه ماه که مریضیمون طول کشید تا بالاخره خوب شدیم!! :) اما بعدش مشکلاتی توی محل کار همسرم پیش اومد که تا الآن هم ادامه داره و خیلی اعصاب خرد کنه. فشار زیاده، ساعت کاری بالاست ، اضافه میمونه، با ترافیک سنگین و لعنتی تهران ساعت 8 - 9 میاد خونه... و تازه با این همه قسط و قرض و غیره، حقوقشون رو هم به موقع و به اندازه نمیدن! الآن هم که نزدیک عیده و کلی کارهای عید هست؛ اون هم کارهای اولین عید در زندگی مشترک! اونوقت این مسئولین بخششون هم کاملا مدبّـــرانه و مسئوووولانه، دم عیدی حقوقشون رو 11 اسفند به حسابشون ریختن!! 11 اسفند!!! 

برای من هم بحث دانشگاه دوباره باز شد و اضطراب درسها و سمینارها و غیره هم اضافه شده...

توی دانشگاه دوباره با دوست دوران دبیرستانم هم دوره شدم و گاهی همو میبینیم. اما همون اوقات هم به بررسی مشکلات شخصی ای که برای اون پیش اومده میگذره در حدی که با من قرار میذاره برای مشاوره! اونم بدجوری گیر افتاده و دیگه مسائل عاطفی ای که برای تنها دوستم اتفاق افتاده هم به دغدغه ها اضافه شده و به اون هم باید رسیدگی بشه...

به همسرم هم باید انرژی بدم... سفر و اینجور چیزا که فعلاً نمیشه رفت، و تنها تفریح ما شاید یه بستنی باشه که آخر هفته با هم بخوریم و یا اینکه توی خونه تلوزیون ببینیم که اون هم دو تا برنامه تو تلوزیون هم که میبینی اینقدر چرت و پرت و دروغ و دغل و لاپوشونی ظلم به مردم هست که هر کانالی بزنی، باید حرص بخوری، یا آخرش تبلیغ قابلمه ببینی!! .... 

خلاصه فضا خیلی جالب نیست و امیدها ناامیدن و ما باید خودمون به خودمون انرژی بدیم.... اوضاع همینطور بود تا اینکه اخیراً مادر همسرم حالشون بد شد و بعد از مدتی بستری در بیمارستان، مرخصش کردن اما تشخیص دادن سرطان مغز استخوانه!.... 

حالا هم شب عیدی با همین اوضاع نامساعد مالی، روحیه ی خراب، استرس های اول زندگی و غیره ... دنبال دکتر و وقت و اینجور چیزاییم که معمولاً تعطیل میشن می افتن به بعد عید!! به زحمت وقت دکتر گیر آوردیم... 

باید در هفته به مادر همسرم هم سر بزنم اگر کاری داشت کمکش کنم و تازه اینکه ایشون نمیدونه چه مشکلی داره و ما موندیم که اگر بخواد شیمی درمانی بشه بهشون چطوری بگیم...


آه... گاهی فکر میکنم این همه موضوع درست تو شش ماه اول زندگی... این تازه اگر مسائلی که من با خودم داشتم رو بذارم کنار!!... میدونم خدا بنده هاش رو امتحان میکنه... ولی... خدایا خودت کمک کن... من خیلی استرس دارم ؛ خیلی . و احساس میکنم هیچ تکیه گاهی برای این اضطرابها ندارم...هیچ... بجز تو. کمکم کن...


--------------------------------

این روزها خیلی دلم میخواد بیام اینجا و بنویسم... از زیبایی های «کارآگاه دروغگو» تا ادامه ی «ژرفانوشت 7 و8 » ... توی اون وبم هم همینطور... گیاه جمع آوری کردم، اما خیلی وقته میکروسکوپو باز نکردم بشینم مشاهده کنم و مشاهداتم رو اونجا ثبت کنم... کتابهایی که در دست خوندن دارم همچنان بهم میگن «بیا دیگه... بیا منو بردار بخون!...» اما خیلی وقتها فرصت نمیکنم....

شب تو اتاق کارم بیدار میمونم که به این کارها برسم.. توی آرامش همیشگی ای که تو شب هست... اما اغلب تمام شب به گذران افکار میگذره... به حرفهای نگفته ای که شنونده ای براشون نیست... یا کسی که بتونه کاری بکنه... 

حرفهای بزرگ از اهداف بزرگ؛ چیزی که امروز خریدار نداره و نمیشه با این حجم از مشکلات، با همسر راجع به اینجور چیزها حرف زد! تازه اگرهم بزنیم، تفاهم نداریم، و اگر هم داشته باشیم، فقط درد و دل کردیم و به خودمون میاییم و میبینیم که هیچ چیز تغییری نکرده و صدای ما به هیچ جا هم نرسیده... اتفاقی که الآن شبها برای "من" می افته... 

خودم اسمشو گذاشتم: «بحث سلفی»! کلی با خودم رویروی "جان واتسون"های فرضی حرف میزنم و بعد از اتمامش میفهمم خیلی وقته که رفته بیرون و حتی یک بادکنک هم جاش نیست!! :)/

بعد هم بدون اینکه هیچکدوم از تکالیف دانشگاه رو انجام داده باشم یا حداقل یه پست اینجا گذاشته باشم، میرم تو رخت خواب و خوابم میبره و چون دیر و خسته خوابیدم و کارم رو هم انجام ندادم، نمیتونم صبح زود بیدار شم... 

ظهر و بعد از ظهر همینطور ساعت گوشی زنگهای مختلف میزنه و من بیدار میشم اما انگیزه ای نمیبینم که بلند شم! دست آخر هم از استرس اینکه "ای وای برای شب باید شام درست کنم" از جام کنده میشم که اون هم اصلاً حس خوبی نیست! مجرد که بودم لااقل این یه دغدغه رو نداشتم!! :/

میخوام کارای هنریمو انجام بدم اما اون هم نمیشه... اضطراب دارم و همش فکر میکنم هر کاری که بکنم، دارم از یک کار دیگه جا میمونم و اینطوری میشه که هیچ کاری هم انجام نمیشه!! ... 

دلم میخواست به گلدونام برسم ولی تراس اینجا دقیقاً 1 متره (شایدم کمتره نمیدونم!) و صعب الوصوله و بیچاره گلدونهام خیلیهاشون از بین رفتن و من دسترسی درستی بهشون ندارم... 

دیگه نمیتونم منظره ی درختها رو ببینم که قبلاً پشت پنجره ی اتاقم تو مجردی بود... نمیتونم کاسه ی حوضی شکل کوچیکم رو پر کنم و بذارم تو تراس و از تو اتاق ببینمش... پشت خونه هم عملیات ساختمانیه و همین الآن هم که یکم درو باز کذاشتم تا هوا بیاد؛ سر و صدای سرسام آور ماشین آلاتشون ، و گرد و غبار و آلودگی هوا فقط میاد تو!!

حس میکنم نمی تونم جم بخورم! اینقدر که همه چیز به نظر تَنگ و کوچیک میاد... و آرامشی که همیشه دنبالش بوده م، این روزها گوهر نایاب تری نسبت به گذشته شده...

قبلاً اگر تنها بودم، تنها بودم! الآن تنهام و باید وانمود کنم نیستم....

این زجرآوره...

زجرآور.

کاش مثل فیلم ها میشد اگر تنهایی بزنی بیرون! بزنی ول کنی همه چیزو... یه بیشعور باشی! بدون اینکه مجبور باشی همیشه نظم و دقت و کدبانوگریت رو حفظ کنی، ول شی رو یه مبل و شلیک کنی به دیوار! :) .... 

...و لازم نباشه درباره ی اشک هات توضیح بدی... به هیچ کس. به هیچ کس... 

و هیچکس هم نیاد آمار بدبختی های دنیا رو واست فهرست کنه تا بهت یادآوری کرده باشه که "برو بازم خدا رو شکر کن! اینا که درد نیست!"...

--------------------------------------

ولی من باز هم خدا رو شکر میکنم...

بخاطر وجودش

و هر چیزی که دارم و ممکنه کس دیگه ای نداشته باشه...

آدم دلش به «شکر کردن ها» خوشه دیگه...

شکر میکنم؛ در حالیکه دردم رو انکار نمیکنم... شکر میکنم؛ و خودم رو سرزنش نمیکنم... شکر میکنم، و دغدغه هامو تحقیر و تمسخر نمیکنم...؛ شکر میکنم و امید دارم از این خاکستر، یه الماسی چیزی بزنه بیرون... چون بهش اعتماد دارم ... میدونم دوستم داره... یه برنامه ای داره واسم... 

شکرت خدا.... دوستت دارم... کمکم کن...