♫ 🎶

نسیم بعد از غروب با زوزه ای خفه شده از پنجره ی تاریک به داخل می وزید و پرده ی سفید را در هوا موج میداد... 
سوز داشت...
شرلوک که همانجا روی کاناپه ی بزرگ نزدیک در، نشسته و زانوهایش را بغل کرده بود؛ گوشه ی لباس بلندش را بیشتر روی پاهایش کشید و خودش را جمع و جورتر کرد... سرد بود اما معلوم یا شاید هم مهم نبود چرا!
نگاهش به گوشه ی ور آمده و خیس خورده ی مجله ی قدیمی ای که روی چند مجله ی دیگر، روی میز بود خیره ماند... یک جلد شلوغ و پلوغ با عکسهایی احتمالاً مربوط به شوهای بی نمک تلوزیونی!... 
یک آن، خانه ی خالی و ساکت، تمام قد به شرلوک خودنمایی کرد....همچون عکسی که گهگاهی تکان خوردن ورق کاغذی یا گوشه ی پارچه ای بعلت همان نسیم، اندک جنبشی در منظره ی آن ایجاد میکرد...

شرلوک لحظه ای توجهش به کاناپه ی خودش و جان جلب شد... ناگهان وسط اتاق با نور خورشید روشن شد... او دید...

"- گارد سلطنتی...
- بیش از 40 سرباز...
- و فقط همین یک سرباز خاص...
- پس علاقه مند شدی؟
- بریم...
- مری: [با تلفن:] بای
- جان : ام... ما داشتیم میرفتیم که...میخوام شرلوک بهم کمک کنه که ... چند تا چیز انتخاب کنم...ام...
= همزمان: _ جان : کراوات!
               _ شرلوک : جوراب!
- مری : همون "جوراب" رو قبول میکنیم!
- جان : آره
- مری : خب برو چند تا خوبشو بخر لااقل!
-  جان : دقیقاً ! که... به تیپم هم بیاد!
- شرلوک : به تیپش...اوهوم."

[شرلوک با یک تکخند:] ...جووووراب؟؟!!


- نخیر شرلوک هلمز! موبایلت!

- ببخشید؟چی؟


خانم هادسون دست به کمر بالای سرش است... از لکه ی روی آستین و پیشبندش مشخص است داشته لوازم سوپ گوجه فرنگی را برای شام آماده میکرده !

- خانم هادسون: موبایلت! داره دائم زنگ میزنه. صداش پایین هم میاد. چرا بر نمیداری؟!... مالی به من زنگ زده میگه بهت بگم بهش زنگ بزن کار مهمی باهات داره...[رو به اتاق] آو خدای من اینجا چقدر سرده!... پنجره چرا بازه؟...

خانم هادسون به طرف پنجره میرود و آن را میبندد.. او همینطور ادامه میدهد : "هوا داره خیلی سرد تر میشه، باید مراقب باشی.. همه این روزا سرما خوردن.. برای اینجور مواقع...."

شرلوک کمی به دور و بر خود نگاه کرد. روی کاناپه دست کشید و موبایلش را از لای آن بیرون آورد!

 "5 missed calls from molly Hooper "


خانم هادسون همچنان دارد چیزهایی میگوید و این طرف و آن طرف میرود... شرلوک تماس میگیرد...

/پشت خط:/ شرلوک!
- شرلوک: مالی!

- سلام.. جواب نمیدادی مجبور شدم...
- ... چی شده؟

- اوم، مربوط به سرهای بریده است..
- خب؟

- هویتشون!
- هویتشون رو که قبلاً هم پیدا کرده بودن مالی..

- [مالی هنوز توی آزمایشگاه، و پای میکروسکوپ است] نه، ... اون چیزی که پلیس پیدا کرده هویت خودشونه. اما چیزی که من فهمیدم مربوط به هویت ثانویه شونه...
- [شرلوک نیم خیز میشود] هویت ثانویه؟

- ام... آره... اونا... عضو یک گروه تروریستی خطرناک شده بودن!
- "گروه تروریستی خطرناک"؟

- بله
- خب گروه های تروریستی "خطرناکن" دیگه! مگه گروه تروریستی بی خطر هم داریم؟

- آو شرلوک چطور میتونی الآن شوخی کنی؟! این مهمه!
- البته که مهمه مالی ممنون.. چیزی رو که گفتی فهمیدم. تو از نحوه ی بریدن سر، سلاح رو؛ و از سلاح ، قربانی شدن توسط گروه تروریستی رو حدس زدی. بعدش هم با لستراد صحبت کردی و فهمیدید قربانیها خودشون هم عضو اون گروه بوده ان! حالا هم که مطمئن شدی به من زنگ زدی. باهوشی. ممنون. اطلاعات باارزشی بود. -[خیلی سریعتر و باحالت معترضه:] جالبه که حتی بین تحصیل کرده ها هم چه احمقهایی پیدا میشن!- حالا اصل موضوع رو بگو.

- آ... خواهش میکنم...خوشحالم که به دردت خورده... اصل موضوع؟.. کدوم موضوع؟
- صدات میلرزه...

-...
- دفعه اولت نیست که جنازه تشریح میکتی؟ هوم؟

- نه، ... طوری نیست فکر کنم دارم سرما میخورم...
- سرما؟ هوم. [بالکنایه] پس شاید باید بیشتر خودتو بپوشونی!...

خانم هادسون همینطور که دارد این طرف و آن طرف میرود : "یکی باید اینو به خودت بگه شرلوک! ببین حتی شومینه رو هم روشن نکردی.." [در حالیکه رو به شومینه خم شده و سعی دارد روشنش کند]

شرلوک ادامه میدهد :

- ... "جلسه" خوب بود؟
- کدوم جلسه؟... آها...اوم .. لغو شد.

- ... و...؟!
- [پس از یک مکث کوتاه، یک نفس عمیق سریع میکشد و میگوید] هآه.. مثل اینکه نمیشه از تو چیزی رو پنهان کرد...ام... راستش فکر کردم شاید زیاد مهم نباشه...

- جزئیات رو نادیده نگیر مالی! بخصوص اونهایی که نمیتونی نادیده بگیریشون!
- [مالی با شنیدن این جمله ی عجیب،کمی مکث میکند اما سریع ادامه میدهد] اون روز توی راه بودم که برام ایمیل اومد که جلسه لغو شده. من هم برگشتم. اما بعدش خیلی کنجکاو شدم که چرا نشستی که توش اون همه نویسنده ی سرشناس دعوت شده ان، لغو شده و واکنششون چی بوده...

- نویسنده؟!
- خب آره...

- تو جلسه ی کالبد شکافها؟!
- چی؟ نه!... اون یک جلسه ی نقد ادبی بود... من روی یک کتاب نقدی نوشته بودم و برای سردبیر یکی از نشریات معروف ارسال کرده بودم. اونا هم نقد من رو پسندیدن و من به همایش دعوت شدم...

- [شرلوک با تعجب چند بار پشت هم پلک زد..] تو ... "نقد ادبی" فرستادی؟
- ...خـ...ـوب آره! مگه.. چیه؟

- [ابروهایش را بالا و سرش را کمی تکان داد] هیچی! خب بعدش؟
- بعدش دیدم که اصلاً چنین جلسه ای برگزار نشده...یعنی قرار هم نبوده برگزار بشه... زنگ زدم و از سردبیر نشریه پرسیدم ، گفتن اصلاً چنین دعوتی صحت نداره! ... من هم رفتم به صندوق ایمیلم و دیدم که نه ایمیل دعوت، و نه ایمیل کنسلی، هیچکدوم نیستن!...

- ... [فکر میکند]
- ...ام... خیلی مهم نیست .. شاید... شاید من اشتباهی کردم..

- چه اشتباهی؟ به اینکه تو چنین ایمیلهایی دیدی شک داری؟!!
- نه... معلومه که نه! ولی... نمیدونم... آره بنظرم مهمه. نمیدونم چرا اولش فکر کردم مهم نیست!!

همین لحظه خانم هادسون یک پارچه ی حوله مانند را توی بغل شرلوک پرت میکند و شرلوک را از تمرکز روی مکالمه ی تلفنی اش در می آورد! شرلوک همانطور گوشی بدست با قیافه ای متعجب گویی که میخواهد بگوید : «این چیه؟!» به خانم هادسون نگاه میکند. خانم هادسون : "... اینم زیر کابینت کنار اجاق بود. کبریتو که از زمین برداشتم دیدمش.. جان که اومد بده بهش.. دیروز دو ساعت دنبال پتوی قنداق رزی میگشت..."

- عاه!... اتفاق جدیدی افتاد خبرم کن مالی.
- باشه.

- راستی! تو پیام اون جلسه رو فقط از طریق ایمیل دریافت کردی دیگه؟!
- آره

- خودت پیغامی ، چیزی به کسی ندادی؟
- نه.

- اوکی.فعلاً
- خداحافظ

تلفن را قطع میکند. رو به خانم هادسون:

- اوه خانم هادسون داری چیکار میکنی؟

- این بطری سنگین چیه وسط ادویه ها؟!

- اون جیوه است! دست نزن!

- چی؟.. خدای من! همون که سمّیه؟!

شرلوک در حالیکه پتوی حوله مانند را روی یک شانه اش انداخته، بلند میشود و به طرف آشپزخانه میرود...

خانه با روشن شدن شومینه و جابجایی های خانم هادسون گرم تر شده است و میشد از کاناپه راحت تر دل کند!.. 
او بطری کوچک را از دست خانم هادسون میگیرد و دوباره بین ادویه ها میگذارد و همزمان با بستن درب کابینت میگوید: "البته که اگر استنشاق یا لمس نشه سمی نیست!"

- ولی تو گذاشتیش تو قوطی ادویه ها...!
- [شرلوک در حال هدایت -شاید توأم با هل دادن- خانم هادسون به سمت بیرون و سپس راه پله ادامه میدهد:] خب حتماً اونجوری باهاشون ست میشه!..حالا میشه برید؟ میخوام فکر کنم! ... و در را می بندد.

بالافاصله با دست دیگر شماره ی مایکرافت را میگیرد...

- /پشت خط:/: شرلوک؟
- شرلوک: مایکرافت؛ زودتر باید میگرفتمت. چرا در دسترس نیستی؟

- :| تو اگه منو نگرفتی چطور میگی در دسترس نبودم؟!
- چون جان هم تو رو نتونسته بگیره وگرنه نتایج رو به من میگفت!

- "نتایج رو" ؟! هه.. [مایکرافت روی سالادش روغن زیتون ریخت و ادامه داد] آره درگیر بودم ؛ خب باز چیه؟
- چی شد که قرارت رو با جان کنسل کردی؟

- [آبلیمو به دست، مکث کرد و گفت:] چی؟! تو از کجا میدونی؟... [بعد از کمی مکث آبلیمو را هم میریزد] ... البته من لغو نکردم. مثل اینکه دکترت سرش از من شلوغ تره!
- مسخره نشو. سالادتو که خوردی پاشو بیا اینجا. مهمه.

- از کجا میدونی دارم سالاد میخورم؟!
- بیا اینجا. خداحافظ!

- من الآن....[با نیم اخمی به صفحه ی گوشی نگاه میکند]...[گره ابروها را باز میکند] آه...

گارسون بشقابی را روی میز میگذارد... مایکرافت : "به منشی بگید قرار با فرماندار رو لغو کنه ؛ فعلاً فقط به اندازه ی سالاد وقت دارم!"