1 ♫ 🎶


- 150 پوند؟! اون هم برای هر یک ماه؟

- بله آقا


- هه! من فکر میکنم اشتباهی شده! اون هنوز یک سالش هم نشده!

- اتفاقاً هرچقدر که بچه کوچیکتر باشه، مخارج و مسئولیت نگهداری ازش بیشتره دکتر واتسون!


- [جان با لبخندی کج و طعنه آمیز] : عه؛ چه جالب!

- خب ثبت نام میکنید دکتر؟


- نخیر! فعلاً نه!.. تا بعداً..

- برای ما باعث افتخاره که فرزند شما؛ همکار جناب"شرلوک هلمز" در مهدکودک ما ثبت نام کنن دکتر!


- خیلی ممنون! چقدر هم!!

- خب میدونید، این روال کاره دکتر واتسون!...البته شما میتونید از تخفیفهای ویژه ی ما هم استفاده کنید دکتر!...این تخفیفها...


- ...خـ... خیلی خب! میشه اینقدر «دکتر» «دکتر» نکنید؟!

- بله، ببخشید دکـ..!... این کارت تماس ماست!


- خیلی خب! [در حال رفتن]

- [با شتابزدگی] أ... منتظر تماستون هستیم دکتر!...


- آره!فکر خوبیه! باشید! [از در بیرون میرود]

 

جان از پله های ساختمان پایین آمده و از درب اتوماتیک اصلی خارج میشود...

خیابان شلوغ، و هوا سرد است. روی رزی را بیشتر میپوشاند و اندک نِق نِقش را آرام میکند...

به این طرف و آنطرف خیابان نگاهی می اندازد تا تاکسی بگیرد. اما بعد ترجیح میدهد تا سر خیابان اصلی پیاده برود...

 

***

 

تاکسی جلوی خیابان بیکر توقف میکند. جان بعد از پیاده شدن ، تا نیمه به این طرف خیابان می آید اما یادش می افتد که حساب نکرده است؛باز میگردد و کرایه را میپردازد و عذرخواهی میکند...

ماشین میرود

جان رویش را دوباره به سمت 221B بر گرداند و یک نگاه، کل ساختمان را برانداز کرد. بعد از چند ثانیه با صدای کوچک رزی، سریع به خود آمد و به سمت در، و به داخل رفت.

 

خانم هادسون نزدیک پله ها ایستاده بود. اول عجیب بنظر نمیرسید اما وقتی به سمت جان برگشت....

 

- خانم هادسون: اوه جان! سلام! خوب شد که اومدی!

- جان: سلام .. خانم هادسون... دارین... چیکار میکنین؟!


- عاه... از دسسست این شرلوک!... [با ناراحتی و کمی حرص خوردن] بعد از اتفاقات اخیر تحملش سخت تر شده!!

- اخیر؟!!... هه.. فکر میکنم قبلا هم خیلی براتون آسون نبوده!


- او آره...[کمی مکث]  ولی نه! الآن دیگه واقعاً غیرقابل تحمل شده!

- چرا؟ آشپزخونه رو ترکونده؟...


- آو نه!...

- ...یا مثلاً روی تراس جنازه پیدا کردین؟...یا...


- نه نه، جان... مسئله اینا نیست... اینا رو که همیشه انجام میده....

- [با تعجب] خب پس چیه که غیر قابل تحمل تر از ایناست؟


- مگه نمیبینی؟!...

- آره بنظرم سر و وضعتون یکم...


- دیروز وقتی رفتم اون پنیر کپک زده رو با ظرفش بندازم تو سطل زباله ی حیاط پشتی،..

- ...آره دیگه ندیدمتون!...


- ... آه باید بودی میدیدی! .. دیدم تمام محتویات راه فاضلاب حیاط رو معلوم نیست چطوری کشیده بود بیرون، همه رو کف حیاط پخش کرده بود! اصلاً شوکه شده بودم! تماس گرفتم اومدن تمیز کردن اما امروز دوباره دیدم همونجوریه! اینبار دیگه مجبور شدم خودم دست بکار بشم...

- [جان کمی رزی را توی دستانش جابجا میکند و با نیم اخمی میپرسد] چی؟! محتویات فاضلابو؟!...اومم ... خب از کجا میدونین کار اونه؟ این چند روز، شبا بارون تندی میاد،و روز قطع میشه...


- نه، راه آب من هیچوقت طغیان نکرده. ضمن اینکه من فرق بین طغیان راه آب، با کثافت کاری یه خلِ دیوونه رو میفهمم جان! حتی اگه اولین بار هم شک نمیکردم، دومین بار چی؟! با میلهای کاموا بافیم و چند تا تیکه ابر و یه پمپ، دل و روده ی فاضلابو کشیده بود بیرون!! همه ی ابزارش هم همونجا بود!!

- خب حالا راه آب حیاط که احتمالا فقط لجن و جلبک و ایناست...


- آو مسئله لجن نیست جان! الآن تمام سر و پای منو جلبک برداشته! ولی تهش یه دوشه!... بحث سر این کارهای بی معنی و غیرقابل پیش بینیه... [آهسته تر و با حالت تدریس گونه:] حتی گاهی یه جمله ی محبت آمیز غیرقابل پیش بینی، ترسناکتر از یه قتل قابل پیش بینیه!! نیست؟! اخبار تلوزیونو میبینی؟

- [جان که از حرفهای خانم هادسون تعجب کرده، با همان اخم و لبهای جمع شده مثل حالت سوت زدن؛ چند لحظه مکث میکند و میگوید] أ...اوکی! حق با شماست!... من... من برم بالا دیگه! ... کمک میخواستین؟


- نه... میخواستم ازت بپرسم به پیشنهاد من فکر کردی؟...

 

صدای شرلوک از بالای راه پله می آید که داد میزند : " آه جان! بیا بالا دیگه!"

 

خانم هادسون و جان هردو به بالا نگاه میکنند. شرلوک نرده ی راه پله را گرفته و سرش را بیرون آورده به پایین نگاه میکند..


شرلوک: من غیر قابل پیش بینی ام؟! آخه کاپشن زرد شبرنگ من چه نیازی به شست و شو داشت؟! روانداز کاناپه ی جان که واجب تر و بیشتر هم جلوی چشم بود!!

 

- [جان همانطور سر به هوا با دهان نیمه باز]  : روانداز کاناپه ی من؟!

 

***

 

جان بعد از اینکه رزی را که خواب بود روی کاناپه ی بزرگ دم در خوابانید ، بلند شد و به سمت مبل خودش رفت.در حال نشستن خیلی یواش روانداز را هم بو کرد... : "این که تمیزه!"


- شرلوک : دفعه ی پیش یکم چای ریخت روش.

- جان: کو؟


- جلو چشمته. اون لک های پایینی...

- کدوم؟! ... اینا؟!! ...

 

خانم هادسون در حالیکه یک سبد را بلند کرده است : "میخواد بگه کاپشنش اینقدر تمیز بوده!!"

 

- [جان با خنده سرش را بطرف آشپزخانه میچرخاند] حالا ... سر در نمیارم ... راست میگه خب ، شما با کاپشن این چیکار داشتین؟!

 

شرلوک دارد یکسری کاغذ را روی میز وارسی میکند.

- خانم هادسون جواب داد: تو یه مستند دیدم که مواد شبرنگ رو باید دائم تمیز کرد وگرنه ممکنه مضر باشن...


- شرلوک : آه مزخرفه!


- جان [رو به شرلوک] : میدونم کارش عجیب بوده ولی خب نگران شده دیگه...

- شرلوک: نگران نشده، اومده آزمایش کنه! اونم با ضدعفونی کننده!!... [رو به خانم هادسون و با عصبانیت] خب با اون دستبندهای مسخره ی شبرنگ آزمایش علمی میکردی نمیشد؟! یا مثلاً اون آویز مضحک کنار جا کلیدی!.. اینهمه چیز شبرنگگگ!!

- جان : شرلوک!

- خانم هادسون : ...


شرلوک سعی میکند عصبانیتش را کنترل کند . بر میگردد به کاغذها.


- جان [با صدای آهسته تر طوری که گویی قصد القای آرامش دارد] : خب حالا تو چرا اینقدر عصبانی هستی؟ .. هه ... فوقش کاپشنت مجانی تمیز شده دیگه!! :)

- شرلوک[آرام و زیر لب:] یه چیزی تو جیبش بود


- تو جییبش؟!... خب چی بود؟

- نمیدونم!


- یعنی چی؟

- [شرلوک سر را از کاغذها بلند میکند و چند لحظه ثابت و بی حرکت می ماند...آهسته درحالیکه لبهایش بزور حرکت میکنند با حیرت زدگی میگوید:] مهم نیست!..[چشمهایش همینطور ثابت و بی حرکت اند... بعد از چند لحظه،سریع به طرف اتاق خوابش میرود و توی وسائل اتاقش با کلی سر و صدا به دنبال چیزی میگردد.. ]



2 ♫ 🎶


"وووووووو...!" 

ویبره ی موبایل شرلوک است! جان ناخودآگاه صفحه ی گوشی که روشن شده را میبیند... بالای گوشی ، عدد "2" کنار آیکون پاکت نامه دیده میشود.

یک نگاه به رزی میاندازد که آرام خوابیده... شرلوک هم هنوز توی اتاق شدیداً در حال کند و کاو است!... رو به آشپزخانه می کند و میبیند خانم هادسون هم دارد از توی سبد چند پارچه را توی ماشین لباسشویی می اندازد...

وسوسه ی عجیبی است... اصلاً چرا باید باشد؟... 

اما قبل از اینکه این فکرها مجالی برای ظهور و بروز در ذهن جان داشته باشند، خود را در حالی دید که گوشی شرلوک را به دست گرفته است!

یک نگاه به صفحه ی گوشی انداخت، و یک نگاه دیگر به درب اتاق! ... شرلوک هنوز دارد میگردد...

جان لب پایینی اش را کمی گزید و بالاخره خود را جمع و جور کرد و صفحه را لمس کرد. صفحه کلیدِ پسورد روشن شد. جان، با مردمکهایی ثابت، چند ثانیه فکر کرد... نا خود آگاه کمی به اطراف نگاه کرد. میز.. پرونده ی قتل.. ویولون..جمجمه..لک چای؟!.... اخمهایش یک لحظه تو هم رفتند. اما سریع بحالت اول برگشت و خیلی مصمم رمز را وارد کرد....

 

شرلوک از ته کشوی پایینی بالاخره از بین یکسری خرت و پرت ، مجله ی ستاره شناسی سال 2010 را بیرون کشید. صفحه ی خاصی را باز کرد که لای آن تصاویر مختلف یک جنازه بود.... عکسها را کنار زد و به مطلب نگاه کرد... لبخند محوی روی لبهایش نشست...

 

جان هنوز موبایل در دستش بود... 

صندوق پیام > 

پیام های دریافتی >

 2 پیام جدید >

لستراد:"شرلوک؛ مقتولین عضو یک گروه ترو..." >

بعدی

جان:"خونه ای؟".... 


میخواست گوشی را بحالت اول بگذارد که چشمش به پیامهای بعدیِ خوانده شده افتاد: 


مرد دراز زشت:"لعنت به تو آقای هلمز! این..." >

بعدی>

 W : "تو جیب کاپشن شبرنگت! هـ..." > ...

 

جان با شنیدن صدای قدمهای شرلوک، سریع گوشی را سر جایش گذاشت و موبایل خودش را درآورد...همزمان خانم هادسون روکش کاناپه را از پشت سر جان، کشید. جان شدیداً یکه خورد اما سریع خودش را جمع و جور کرد...

 

خانم هادسون: "اینم از این!.. این که تمیزه!!.. آه..."

 

شرلوک به سمت میز آمد . به آن تکیه داده همچنان که به مجله ی توی دستش نگاه میکرد، گفت

- چیز بدرد بخوری هم پیدا کردی؟

- هوم؟ با منی؟


- ...

- درمورد چی؟


- از تو موبایلم!

- [چشمهایش را بست و یک نفس عمیق کشید] ... هآه... فقط یه نظر دیدمش. ببخشید!


- یه نظر دیدیش؟ مگه ساعت جیبیِ قرن نوزدهمه؟!... تو برداشتی و نگاش کردی!... [زیر لب] تازه پس ورد هم داشت!

- خب خیلی سخت نبود! تو معمولاً حوصله ی این چیزا رو نداری!...


- ...هوم! بعد خانم هادسون میگه "غیر قابل پیش بینی"! بفرما!

 

- خانم هادسون: جااان! اصلا ازت انتظار نداشتم...

- جان: خیلی خب! گفتم که متاسفم

- خانم هادسون : حالا واقعاً پس وردشو حدس زدی؟! بالاخره چی بود؟!

 

شرلوک و جان هردو رو به خانم هادسون: O_o

 

- جان : خب گفتم که...خیلی سخت نبود!

- شرلوک [دوباره نگاه به مجله] : هرچقدر هم آسون. بهرحال احتمالات زیاد بود! تو که نمیدونستی چیه!


- جان : من فقط با خودم فکر کردم وقتی اولین بار که تنظیمات این صفحه کلیدو دیدی چی توش وارد کردی! و بنظرم اومد به احتمال خیلی زیاد، اون لحظه حوصله نداشتی به رمز خاصی فکر کنی...یا شاید هم از روی غرورت به این فکر افتادی که حتی اگر رمز موبایلت رو هم بدونن، چیزی از کارات سر در نمیارن!... یا اینکه شایدم میترسیدی رمزی بذاری که خیلی سخت باشه، اما یک نفر کشفش کنه! و این برات قابل تحمل نیست! پس به هر دلیل واست راحت تر بود که یه رمز رند معمولی بذاری!... 

- [شرلوک کمی نگاهش را از روی مجله بالاتر آورد و با حالت لجوجانه ای عمداً لبهایش را روی هم فشرد و دوباره به وسط صفحه برگشت] : ...


- جان: برای چنین رمزهایی چند تا حالت بود که میشد امتحانش کرد ولی تو دیگه از اون چیزی که فکر میکردم هم بی حوصله تر بودی!... [نیم خیز و با همان لحن تأکیدی همیشگی:] آخه "1234" ؟!! این رمزه؟!!


- خانم هادسون [از آشپزخانه]: ها ها ها ....


- شرلوک [با طعنه] آفرین!! دیگه چی توی بارتز یاد گرفتید آقای دکتر؟!

- [جان ایستاد. با کمی برافروختگی و صدای نسبتاً بلند] : توی بارتز یاد نگرفتم! پیش یه دیوونه ی روانی یاد گرفتم که نمیدونم چرا اینقدر اصرار داره دیگران رو از خودش برونه!!...


برخلاف انتظار جان، یکدفعه سکوت شد. 

شرلوک یک نگاه به او انداخت و سپس به زمین.. 

جان آب دهانش را قورت داد، گلویش را صاف کرد و درحالیکه رویش به سمت شرلوک، اما انگشت اشاره اش به جهت مخالف، یعنی به سمت راهپله بود؛ با صدای آرام ادامه داد :

 "برای همین فاضلابو ریختی بیرون؟"

خانم هادسون ثابت ایستاده و با کنجکاوی بحث را دنبال میکند...

- شرلوک : چه ربطی داره؟

- جان: خودت میدونی!


- شرلوک: طببیعیه که میخواستم ببینم چی توشه!

- [جان رو به خانم هادسون] : یکی بهش پیغام داده که توی جیب اون لباسش چیزی هست...

- شرلوک : حداقل وقتی کنجکاوی میکنی، کامل بخون! نوشته بود یک هدیه برای کریسمس. پس مهم نیست. فقط کنجکاو بودم! حالا دهنتو ببند و برو دنبال کار خودت! گفتم بیای بالا فکر کردم خبر بدرد بخوری داری! [رو به خانم هادسون] طرز کار ماشین لباسشویی رو خودم بلدم. همه برید بیرون! نمیذارید فکر کنم!


- خانم هادسون : آو.. شرلوک... خب چرا از همون اول به خودم نگفتی؟... من یه چیزی تو جیبت پیدا کرده بودم، کنار گذاشتم. فکر نمیکردم برات اینقدر مهم باشه؛ یادم رفت بهت بدمش!... [با حالت نصیحت] شما دو تا پسرا، یادتون باشه هر وقت میخواید لباس بشورید باید قبلش جیباتونو خالی کنید!...

- شرلوک : چی؟! [با کلافگی] خب چرا نمیگید به آدم؟!


- خانم هادسون : خب می پرسیدی! از خالی کردن فاضلاب که راحت تر بود!

- [شرلوک دستش را روی ابروهایش میگذارد و چشمهایش را میبندد:] آه...جاااان!


- جان : خانم هادسون میشه لطفاً برید و اون چیزی که تو جیبش بود رو بیارید! لطفاً !

- خانم هادسون : ام...


- جان: ...همین الآن! ممنون میشیم!!

خانم هادسون :اوکی!


خانم هادسون میرود. 

چند لحظه سکوت میشود... جان برای آرام کردن شرلوک و وقت گذرانی می گوید:

- چطور بود؟

- چی؟


- پیدا کردن رمزت!

- کار جالبی نبود!


- منظورم جالب بودنش نیست؛ درست شناختمت؟!

- آه... [دو دستش را روی میز کار میگذارد]


- خب چرا اینقدر خودآزاری میکنی؟

- [به همان شکل، سرش را به سمت جان میچرخاند] خودآزاری؟!


- حالا هرچی! واقعاً نمی فهمم «بی حوصلگی» تا این حد میتونه برای تو مضر باشه!

- [زیر لب:] 78... [بلندتر:] عدد 78 تو رو یاد چیز خاصی نمیندازه؟!...


- ببخشید چی؟

- 78! 78 مثل چی؟ وقایع سال 78 چیا بودن؟!


- نمیدونم مگه من تقویمم؟!!

- نه... فکر نمیکنم اینا باشه!... تو بلاگت! تو بلاگت چیزی نیست که بهش مربوط باشه؟!


- این عدد چی هست حالا؟!

- نمیدونم... شاید هم اصلاً مهم نباشه... فقط یه حسی بهم میگه مهمه!


- آه.. شرلوک!

- "M78" ! نزدیکترین سحابی به اون بوده!


- داری راجع به کد نجومی حرف میزنی؟

- [بعد از یک لحظه مکث، دستهایش را از روی میز بر میدارد و راست می ایستد:] حرف میزنم؟ دارم روش کار میکنم!.. [همزمان با شنیدن صدای خانم هادسون که دارد از پله ها بالا می آید، زیر لب ادامه میدهد:] ...اگه بذارید!..


خانم هادسون [در حال ورود به اتاق] : اول بنظرم اومد از صاحب قبلیش تو جیبت جا مونده..آخه با وسائل تو جور درنمیومد!...


 شرلوک و جان، هر دو به سمت خانم هادسون میروند. شرلوک آن را از دست خانم هادسون میگیرد. یک کیسه ی کوچک و دراز 15 سانتی مخملی سورمه ای رنگ که نقش و نگار آبی رنگی بر آن نقش بسته است...


شرلوک با دقت به آن نگاه و آن در دستش لمس میکند...


- خانم هادسون : یه کیسه است! همین! [نیمه در حال رفتن] شرلوک هلمز! دفعه ی دیگه لطفاً اول سؤال کن، بعد پی ساختمونو از جا دربیار! ... آو دیگه باید برم... [و با عجله بیرون میرود...]

- جان : این کیسه نیست!.. این... [از گوشه ، آن را از دست شرلوک میگیرد] ..یه غلافه!


شرلوک همچنان متفکر به آن نگاه میکند و چیزی نمیگوید... جان که منتظر واکنش اوست، به صورت او نگاه میکند... شرلوک به سمت پنجره بر میگردد و در حالیکه حرکات آرامترش حاکی از مشغول بودن فکرش است، دوباره کاغذها را برمیدارد و نگاه میکند اما حواسش به کاغذها نیست... ناگهان کاغذها را رها کرده به طرف جان برمیگردد و غلاف مخملی را از او میگیرد و دوباره نگاه میکند... :  "این شبیه یک شیر با دو دم نیست؟!"


جان دوباره نگاه میکند.. : " آره..انگار نماد یه شیره.."


- شیر دو دمه، نماد بخش "بوهم" از کشور چک اسلواکیه!... ولی حالا چرا غلاف؟!.. [عضلات صورتش را آزاد میکند. ابرو بالا میاندازد و میگوید:] هوم! برگردیم سر کارمون... [پشت میز مینشیند و لپتاپش را روشن میکند]


- [جان با یک تکخند، با همان حالت تمرکز همیشگی اش،اول یک نگاه به یک نقطه ی پرت میاندازد و بعد رو به شرلوک میگوید:] این از طرف اون "زنه" نه؟! ایناهاش، "w" هم این گوشه شه! .. آه راستی شماره شو هم به همین شکل save کرده بودی!!...


شرلوک در حال تایپ یکسری کلمات، میگوید : 

- ابر عظیمی از غبار، گاز، و پلاسما در فضاهای میان ستاره ای!

- جان: چی؟


- تعریف "سحابی"! محل تولد ستاره هاست...

-..شـ شرلوک...


- ...این بلاگو ببین! تو آرشیو 2010 ش؛...

- شرلوکـ...! اون برات یه هدیه کریسمس فرستاده؟...


- ...چند سال پیش موقع حل یه پرونده ی دیگه، وقتی عکسها رو لای مجله میگذاشتم یه نظر مطلبشو دیدم...

- ...لعنتی! جواب منو بده...تو حتی اسم آدما رو...


- ... پیغام پل گریندی هم از همون مجله برش خورده...

- ...تو اسم ملتو هم "دراز زشت!" save کردی!... نمیشه اینهمه بی حوصله بود....


= همزمان [هر دو عصبانی] : جان : ...چرا یه تصمیم درست نمیگیری؟!

                                    شرلوک : ... به این میگن "یه نظر دیدن" جان! نه اون کاری که تو کردی!


هر دو در چشم هم ، توقف میکنند. رزی یک ناله ی کوچک سر میدهد. جان به او نگاه میکند.. هنوز بیدار نشده است...

هر دو یک نفس میگیرند. شرلوک دوباره به سمت مانیتور برمیگردد و جان در حالیکه غلاف مخملی را در دستش جابجا میکند، روی صندلی شرلوک مینشیند...


- شرلوک [آرام تر] : اگر یادت باشه، من اون شماره رو save نکردم. صدای زنگش رو کسی انتخاب کرده بود که خودش save کرده بود.

- جان: اینا رو دیگه تحویل من نده! این همه مدت میتونستی حذفش کنی، یا تنظیماتو عوض کنی!... چرا ... چرا یه ...


- چرا "چی" جان؟! ... چرا "چی"؟!... [با لحن بسیار سریع :] میتونی قبل از اینکه یک ساعت تمام وقت خودم و خودت رو با یک بحث بی سر و ته بگیری و خواب دخترت رو هم بهم بزنی، فقط 30 ثانیه - با توجه به ذهنت! وگرنه برای من 3 ثانیه هم کافیه!- "فکر" کنی ببینی میتونی با انتخاب درست ترین و مؤثرترین کلمات ، در "یک دقیقه" منظورت رو - طوری که بعد از شنیدنش دقیقاً بدونم باید چه غلطی بکنم - بهم بگی یا نه؟ اگر قول بدم در اون صورت هر کاری که گفتی انجام بدم چطور؟!..

- [جان چند ثانیه مکث میکند. سپس به صندلی تکیه میدهد و در تکیه گاه آن فرو میرود و با اخم چانه اش را توی یقه اش پایین می آورد. با دهان بسته یک نفس عمیق میکشد و نگاهش را به سمت شومینه میچرخاند] : ...


- [شرلوک گردنش را صاف میکند و کاملاً هوشیار به مانیتور برمیگردد.] : این مطلب اشاره به سحابی ای داره که در 23 ژانویه ی سال 2004 اولین بار در نزدیکی سحابی m78 کشف و دیده شده. اما... جالبه... واقعاً جالبه!... حیرت انگیزه!... چقدر خوشگل شد!....

- [ جان اینبار با اخمی حاکی از تعجب، رویش را به سمت شرلوک میگرداند : ] چیه؟... مگه چیه؟!


- آه خدای من! بازی داره جذاب میشه جان!... 

- خیلی خب دیگه! نمایش بسه، بگو ببینم چی فهمیدی؟


- هنوز چیزی نفهمیدم، اما اطلاعات خام! اطلاعات خامش جالبه!

- شرلوک!..


- اینجا نوشته این سحابی قبلاً یکبار در سال 1978 در کتاب «آلبوم مسیه» از "جان اچ. مالاس و ایورد کرایمر" ذکر شده! البته تصویرش حتی مربوط به دو سال قبل بوده.

- یعنی 1976


- ریاضیاتت عالیه!

- مسخره!


- قبلاً سال 1970 هم در مجله ی "اسکای اند تلسکوپ" چاپ شده

- خب چرا از همون اول نمیگن مال سال 70 ـه؟!


- نکته ی جالبش همینجاست! چون این سحابی به ترتیب در سالهای 1951 ، 1966 ، 1988 و اواخر 2003 دیده نشده، شده، نشده و شده!!

- O_o چی؟! [جان بلند میشود و پشت سر شرلوک قرار میگیرد. یک دستش روی تکیه ی صندلی و دست دیگرش روی میز؛ سرش را پایین می آورد تا بتواند صفحه ی لپتاپ را ببیند]



- سحابی ای که قایم موشک بازی در آورده و منجمان آماتور و حرفه ای رو سردرگم کرده!... واقعاً کریسمسه!... جان! حتی فراخوان دادن که اگر عکسی ازش گرفتید یا اطلاعاتی دارید بهمون بدید! هه! [با ذوق و خیلی فراخ لبخند میزند طوری که دندانهایش پیداست...]

- [جان به تصاویر سحابی ها نگاه میکند] خب... امکانش نبوده که... چمیدونم مثلاً اون تصاویری که گرفتن، هر کدوم مربوط به ایجاد یک سحابی جدید باشه؟!


- [شرلوک لبخندش را جمع میکند و کامل بر میگردد به سمت جان :] چی؟! اونوقت قبلیه چی شده؟

- ... چمیدونم... خب ... نابود شده!


- آه... جان! اینا سحابی ان! ابر عظیمی از جرم! راجع به یه قوطی کنسرو که یه فضانورد بی انضباط از پنجره ی سفینه انداخته بیرون که حرف نمیزنیم!!

جان به شرلوک، و شرلوک به جان نگاه میکند. بعد از چند لحظه، رزی از خواب بیدار میشود.. جان راست می ایستد و میرود تا رزی را چک کند..

شرلوک ادامه میدهد : ضمناً اینا منتظر ننشسته بودن تا ما به این نتیجه برسیم که...


- جان: خیلی خب! همینجوری یچیزی گفتم!... [کودک را در آغوش میگیرد..] سلااام...بیدار شدی؟...

- شرلوک: خب دیگه همینجوری یچیزی نگو! [دستهایش را به حالت استنتاج روی لبهایش میگذارد.. و با صدای بم آهسته ای می گوید:] یه سحابی شیطنت آمیز که دائم غیب و ظاهر میشه...


رزی گریه میکند. جان سعی میکند آرامش کند... 

شرلوک همانطور که چشم به تصاویر دوخته و در حال فکر است، بدون نگاه به جان، با جملاتی سریع میگوید : " قوطی شیر خشک تو کابینت بالای سینک، بین سولفید منیزیم و ظرف گوگرده. قوطیشون شبیه همه.اشتباهی نریزی! متوجه هستی که گوگرد زرده و شیرخشک سفید!... کارت که تموم شد برو میخوام تمرکز کنم.هر چه زودتر، بهتر."

جان با کلافگی پاسخ میدهد:

- جداً ؟ خیلی ممنون احتیاجی به این کار سخت و طاقت فرسا نیست! خوشبختانه شیرخشک همه جا پیدا میشه. پس الآن مزاحمتون شدم آقای هلمز؟!

- بله.


- [جان یک نفس کوتاه میکشد.] خیلی خب! پس تنهایی روش کار میکنی؟!

- بدیهیه.


- اوهوم! [وسائل رزی را جمع و جور میکند]... آروووم.. آرووم... طوری نیست...بابا اینجاست...


3 ♫ 🎶


ویبره ی موبایل شرلوک دوباره صدا میدهد اما اینبار تماس است..

مرد دراز زشت " is calling...

شرلوک یک لحظه چشمهایش را میبنند و با کلافگی : "آه... "


- [گوشی را برمیدارد]  بله

- /پشت خط:/ آقای هلمز چرا جواب نمیدید؟


- چیه؟ وقتمو نگیر!

- شما گفتید پرونده رو حل کردید ولی هنوز به من نگفتید نتیجه چی شد؟


- پرونده! کدوم پرونده؟ ... آه نگفتم؟! بس که مشخص و احمقانه بود! احتمالاً فکر کردم تا الآن خودتون فهمیدین!

- [با بغض و عصبانیت] آقای هلمز!


- مرگ با دود آلئوم. دیدید؟ ساده بود!

- [با همان حالت بغض] چی؟!


- برادر شما به دلیل شکست عشششقی!!! که خورده مقداری اسید سولفوریک تهیه کرده بود تا عقده شو روی صورت مردم پیاده کنه. با پرونده ی شما به یاد این ضرب المثل افتادم که چاه کن خودش هم توی چاله است یا.. یه همچین چیزی!... 

- بیل اینطور آدمی نبود...


- خب حالا! کافیه شواهد توی اتاقش رو ببینید! طرف رو قبلاً تهدید هم کرده!.. الکلی هم که بود! درسته؟

- ... ام.... این اواخر یکم از نظر روحی ...


- درست هست یا نه؟!

- بله!...ولی...


- در حال عدم تعادل، هر کاری از انسان بر میاد! بعدش هم که دیگه واضحه! 

- نه، خواهش میکنم!


- آه... شبی که خواسته نقشه اش رو عملی کنه، اون فرد تو خونه نبوده. همسایه ها با گالون دیده بودنش. بر میگرده خونه و تا فردا صبر میکنه. اما اون شب به عادت همیشگی مقدار زیادی نوشیدنی غیرمجاز استفاده میکنه...

- اون نوشیدنی؟..


- نه! یک سری واکنشهای شیمیایی مثل یک آزمایشگاه کامل، توی خونه ی تک اتاقه ی برادر شما شکل میگیره که مطمئنم در هشیارترین شرایط هم به عقلش خطور نمیکرده!

- آقای هلمز!..


- برادر شما عفونت گوش داشت... 



...توی آشپزخونه اش یک کابینت اما شبیه عطاری بود! معلومه که به درمانها و روشهای سنتی اعتقاد داشته. بین اون خرت و پرتها 2 ماده بوده که حتی فکرش رو هم نمیکرده روزی به هم ربط پیدا کنن!

- ...


- "زاج سبز" که برای عفونت گوشش ، و "کات کبود" که برای شستن ملافه های سفید ازش استفاده میکرده.

- ملافه های سفید؟


- الکلی ها جاشونو زیاد خیس میکنن. خرابکاریشون نباید معلوم بشه!


جان که دارد به رزی شیر میدهد و همینطور گوش میکند مثل اینکه خاطراتی را بیاد آورده باشد: "آه..."


- /پشت خط:/ خب اینا چه ربطی به هم داشتن؟

- شرلوک: اون، اون شب ناکام برگشته و گالون اسید رو گذاشته روی کابینت آشپزخونه که کنار اجاقه. گوشش درد میکرده و خیلی هم کلافه بوده. پس مقداری از زاج سبز رو استفاده میکنه اما باز هم نمیذاره سر جاش! میذاره کنار اجاق!... از کلافگی و درد رو به نوشیدن میاره و بعد هم روی رخت خواب ولو میشه. صبح روز بعد، صاحبخونه اش میاد سراغش و تهدیدش میکنه که اگر به کاراش ادامه بده قصد داره که به پلیس زنگ بزنه. برادرتون هم بعد از مشاجره ی شدیدش با صاحبخونه، همون روز ملافه ها رو با کات کبود میشوره تا سندی نمونه و قوطی های نوشیدنی رو هم دور میریزه... نکته تو اینه که بخاطر عجله، هیچ چیز رو سر جاش نمیذاره و از هول بودن حتی چند بار دستش میخوره و ظروف مواد رو میندازه و راست میکنه اما بخشی از هر کدوم از اون پودر ها روی لبه ی اجاق ریختن...


جان نمیخواست گوش کند اما ناخواسته دقیق میشود...


- /پشت خط:/ چه اتفاقی براش افتاده آقای هلمز؟

- شرلوک: برادرتون برای خودش یک چای میذاره همین! اما در انتظار دم کشیدن چای، روی تخت خوابش دراز میکشه و... البته متاسفانه به چای نمیرسه...


جان: "شرلوک!"


- [صدای عصبی پشت خط] ... لعنت به تو! چی شد؟ چه اتفاقی افتاد؟!

- در اثر حرارت کتری، از کات کبود و زاج سفید ترکیبات اکسید آهن و مس، آب و گاز SO3 ایجاد میشه و این گاز هم با وزش باد از تنها پنجره ی آشپزخونه، مستقیماً بطور متمرکز هدایت میشه به سمت گالون اسید که برادرتون در اثر گیجی حتی درب اون رو هم نبسته بود! در نتیجه آلئوم یا اسید سولفوریک دود کننده ایجاد میشه و ، اون که خواب بوده ، با تنفس این گاز دچار سوختگی مجاری تنفسی میشه...


- آه خدای من...

- البته کشنده نبود... ولی خب چون مدت زیادی در آپارتمانش تنها مونده و کسی به کمکش نرفته بود، جونش رو از دست میده.


- آه بیل بیچاره...باید کنارش میموندم...[گریه]

- من چند روز پیش ، خودم اینو با اسید سولفوریک آزمایش کردم. حتی اگر مقدارش نصف بود باز هم شانس زنده موندن داشت -هرچند جریان باد و طراحی پنجره ی آپارتمانش نشانه ی عینی شانس افتضاحش بوده!-  اما کار وحشتناکی که میخواست با اونهمه اسید انجام بده باعث مرگش شد! ... و حالا هر وقت میگم "عشق یک نقطه ی ضعفه"، همیشه یک نفر اون دور و بر هست که سرم داد بکشه!


شرلوک گوشی را بعد از چند لحظه، قطع میکند. 

جان به آشپزخانه نگاه میکند و صحنه ی اسیدسولفوریک روی میز را به یاد می آورد... چشمهایش را میبندد و یک آه کوتاه میکشد و سپس ساک رزی را برداشته و به سمت در میرود. 


شرلوک دوباره به مانیتور نگاه میکند. دستهایش را روی چانه میگذارد و خیره میشود. 

جان خارج میشود. شرلوک در اثر صدای در، چند درجه سرش را میچرخاند اما کامل برنمیگردد... دوباره به مانیتور و سحابی ها نگاه میکند... صدای توقف یک ماشین دم درب آپارتمان 221B به گوش میرسد...


شرلوک با خودش:

"خب حالا اینا یعنی چی؟ نهایتاً شوخی خوبی برای قایم موشک بازی قاتله، ... اما بعدش چی؟ این چطور میخواد به ادامه ی اون جملات تبدیل بشه؟..."


شرلوک کاغذ های روی میز را بهم میزند و دو کاغذ را پیدا کرده کنار هم قرار میدهد: این کدها تا الآن شده این:


«ای عزیز؛ که در شلاق نوری مهجور از خورشیدی طرد شده ،...»


پیش از اینکه شرلوک بقیه ی متن را بخواند، با خودش زمزمه کرد:

«از خورشیدی طرد شده...»؟!


4 ♫ 🎶


 ناگهان این جملات در گوش ذهنش پیچید:


« - پس تنهایی حلش میکنی؟.../ - بدیهیه!...» {جان و شرلوک}

«میخوام مشورتت با دوستات رو ببینم شرلوک! ممکنه بعداً لازم باشه یکیشونو انتخاب کنی...»{یوروس}


شرلوک چشمهایش را با احساسی شبیه درد ، اما نه مثل دفعات پیش، بلکه همچون یک کودک که خاطره ی آمپول زدنش را بیاد آورده محکم بست... لحظات آزمایش دردناک شرینفورد بهمین راحتی ها قابل فراموشی نبودند...

سرش را تکان داد و چشمانش را باز کرد... باز هم صداهایی در گوشش پیچید... بیشتر و تو در تو تر!...جملاتی که از پی هم میرفتند و در گوش میپیچیدند... :


«... پیش یه دیوونه ی روانی یاد گرفتم که نمیدونم چرا اینقدر اصرار داره دیگران رو از خودش برونه!!...»{جان}

«...میشه هر وقت به خودم مغرور شدم، "نوربری" رو بهم یادآوری کنید؟...» {شرلوک}

«... اگر احتمال مؤثر بودنت در کد موسیقی به اندازه ی کافی بالا نباشه...»{شرلوک}

«... -اون هر کاری میتونسته کرده/ -خب، پس دامنه ی تواناییش خیلی محدود بوده...» {شرلوک و مادرش، درباره ی مایکرافت}

«-ریاضیاتت عالیه! / -مسخره!»{شرلوک و جان}

«آه...باید کنارش می موندم...» {مرد دراز زشت}

«چون مدت زیادی در آپارتمانش تنها مونده و کسی به کمکش نرفته بود، جونش رو از دست میده...»{شرلوک}


«چون مدت زیادی در آپارتمانش تنها مونده...» «باید کنارش می موندم...» «در آپارتمانش تنها مونده...» «به پیشنهادم فکر کردی؟...» «میخوام مشورتت رو ببینم...» « تنها...»

                          «تنها...»


تمام جملات کم کم محو میشوند... دوباره به کاغذ نگاه میکند:

«ای عزیز؛ که در شلاق نوری مهجور از خورشیدی طرد شده ،...»


شرلوک لحظه ای مکث میکند... کاغذ را روی میز میگذارد... نگاهش روی میز است.. بعد از چند ثانیه سر را بالا می آورد و به سحابی ها نگاه میکند.. محو زیباییشان ، زیر لب میگوید:

"ابرهای غلیظ جرم، و .. محل تولد ستاره ها..."


دوباره نگاه را پایین می اندازد اما سریع به جای اول برمیگرداند. موبایلش را برمیدارد تا یک پیام ارسال کند. دو پیام باز نشده را میبیند. آنها را باز کرده و میخواند.


لستراد:"شرلوک؛ مقتولین عضو یک گروه تروریستی بودن.. ممکنه خطرناک باشه. کمک نمیخوای؟

بعدی> 

جان:"خونه ای؟".... 


چند ثانیه خیره به صفحه نگاه میکند و پشت هم پلک میزند.. در تصمیمش مصمم تر میشود. لیست شماره ها را باز میکند و تماس میگیرد:


بوق.. بووووق...بووووق...

- [شرلوک، با خودش:] بردار دیگه!..


- [جان، بر میدارد] شرلوک..

- شرلوک: جان..


- چیه؟ دستت رفته رو گوشی؟!

- اوم... جان...


- هوم؟

- میخواستم بگم، شاید .. شاید بتونی تو حل معمای نجومی کمکم کنی..


- ...

- ام.. یعنی اگه بخوای!


- ...

- اوه زودباش ناز نکن دیگه! ... اوکی! متاسفم! ...


- ...

- بهت نیاز دارم جان!


- خب ، حالا شد! شاید منم همچین دست خالی نباشم!

- ...چـ..


در همین لحظه درب باز میشود. شرلوک به طرف در برمیگردد... 


"البته اگر قبلش بگی چطور قضیه ی سالادو فهمیدی!"


- شرلوک : مایکرافت!


جان هم از پشت سر مایکرافت خود را نشان میدهد. ابروها را بالا برده و سرش را به نشانه ی تایید چند درجه کج میکند!


- شرلوک [رو به جان]: تو نرفتی؟

- جان [موبایل را قطع میکندو میگوید] : خب فکر کردم شاید برگشتنی دیگه لازم نباشه تاکسی بگیرم! ماشینای مایکرافت راحت ترن!