امروز میخواهم درباره ی مطلبی بنویسم که شاید خیلی مفصل تر از این حرفها باشد. در حالیکه سطرهای اول را مینویسم، پیشاپیش، با علم به طولانی شدن مطلب، از این بابت پوزش میطلبم.


"شرلوک هلمز و دکتر واتسون" داستانی نوشته ی آرتور کانن دویل و از شخصیتهای مهم ادبی در تاریخ ادبیات است که سالهای متمادی دستمایه ی تهیه و تدوین انواع داستانهای تصویری، ویرایش ها ، بازنویسی ها، انواع هنرهای اقتباسی و ساخت تعداد پرشمار و متنوعی از فیلمها و با سبکهای متفاوت، به این نام بوده است.



یادآوری این نکته ی بدیهی لازم بود. چرا که مطلب حاضر، تحلیلی از چگونگی به نمایش در آوردن "یک داستان ریشه دار" ، تنها تحت نظر شبکه ی "BBC" است، و نه "هر داستانی" از این شبکه (یا امثال آن)! تکلیف سایر سازه های این شبکه از پیش مشخص، و تحلیلهای جامعه شناسان داخلی یا خارجی از آنها، جهت بکار گیری سیاستهای درست در مسیر مسائل فرهنگی، و یا دست کم هوشیاری نسبت به آفات این عرصه، کافیست، و بنده هرگز بنا ندارم به قول یکسری دوستان شوخ-طبع، یک فیلم را تماشا کرده و در هر سکانس به دنبال دو مثلث روی هم بگردم و سه ساعت تحلیل کنم که این نماد اسرائیل است که روی دسته صندلی امپراطور نقش بسته!! چنین بررسی هایی (فارغ از شوخی) در حیطه ی متخصصان خود قرار دارد و کار من نیست. آنچه حقیر را بر این نوشته وامیدارد یک تفاوت ظریف و مهم است. تفاوت این مورد در اینجاست که اساساً شخصیت "شرلوک هلمز" برای اهداف BBC – مورد اشاره در ادامه ی مطلب- "خلق" نشده است؛ بلکه "مورد استفاده" (یا سوء استفاده) قرار گرفته است. در ادامه، سیر مطلب مشخص خواهد کرد که چرا اینجانب پیشاپیش بر این نکته تأکید داشته ام. با اینحال مجدداً نیز بر این حقیقت صحه میگذارم که اهداف سیاسی مورد نظر BBC ، نافی شخصیت قهرمانی "شرلوک هلمز" ، و هوشمندی و ذکاوت کم نظیر سازندگان و بازیگران خلاق و هنرمند این فیلم نیست و برای اینجانب هم، بهره برداری سیاسی بدین شکل مذموم از چنین هنر هوشمندانه، قدرتمند و محبوبی، مایه ی تأسف است. آرزومندم روزی شاهد زدودن چنین مقاصد لکه داری از دامان هنرهای هفتگانه ی جهان باشیم.


سیر کلی

سیر کلی اهداف BBC –بطور کلی نافعان سیاسی این فیلم(چه در شبکه باشند و چه نه)- در چند دسته ی کلی قرار میگیرد.

1- ترویج فرهنگ انگلیسی (که فعلاً موضوع بحث من نیست. طبیعی است که اگر ما هم بنا بر ساخت فیلمی با این دامنه ی عملکرد داشتیم، قطعاً تلاش میکردیم تا نمونه ی فرهنگی خود را به جهان عرضه کنیم. هر چند معتقدم متأسفانه سینمای ما نه تنها در این زمینه ضعیف است بلکه در جهت عکس آن رفتار کرده و از تشویق شدن توسط نافعان چنین ضعفی مفتخر و مشعوف هم هست!!)
2- ادعای آزادی بیان، و  بیان "حقیقت"
3- توجیه سیاستهای انگلستان - و ایجاد ناامیدی از نظریه پردازی در راستای توانایی یا حتی ضرورت تغییر در آن سیاستها.
4- تقسیم کردن جهان به "شرق/ غرب" تحت مفهوم "عقب مانده/ پیش رفته"
5- و ضدیت با "دین". و بطور ویژه : اسلام


آزادی بیان – بیان "حقیقت"

این شاید هم در زمره ی "اهداف" به شمار آید و هم در مجموعه ی "وسائل".

بهمین دلیل، توضیح این نکته را پیش از سه نکته ی بعدی لازم دانستم.



همانطور که میدانید "آزادی بیان" ادعایی است که امروز کشوری را نمی یابیم که بطور آشکارا با آن مخالفت داشته ، یا حتی از شعار آن بهره برداری سیاسی نکرده باشد. بدیهی است که تمام کشورها و دولتها مایلند خود را طرفدار آزادی بیان نشان داده و در این میان حاکمیتی برنده است که یا واقعاً آزادی بیان را به اجرا درآورد ، و یا حداقل در "نمایش عملی" آن، موفق تر عمل کند.

یکی از سیاستهای پیچیده و هوشمندانه برای نمایش آزادی بیان، و در عین حال، سیراب کردن عطش مردم برای داشتن آن؛ در عین حفظ منافع دولتها توسط آنها؛ سیاستی است که اتفاقاً به درستی در یکی از سکانسهای این فیلم (شرلوک هلمز) هم به آن اشاره شد. "معمای کاونتری".


[تصویر متعلق به : فیلم "بازی تقلید (The Imitation Game) - 2014"]


اگر فیلم "بازی تقلید" را تماشا کرده باشید، مشخصاً معنی آن را دریافته اید، و دیده اید که این فیلم چطور توجیه چرایی عمل بر طبق چنین سیاستی را برای مخاطب، باورپذیر یا دست کم انکار ناپذیر کرده است. اما چنانچه چیزی از آن نمیدانید، شاید همین توضیح "شرلوک" در "رسوایی در بلگراویا" برای آن کافی باشد:



در جنگ جهانی دوم، انگلیسی ها موفق به کشف رمزهای پیامهای آلمانی ها شدند، اما برای اینکه این توانایی فاش نشود؛ بصورت انتخابی تصمیم میگرفتند که کجا مورد حمله ی آلمانیها قرار بگیرد و کجا با آن حمله مقابله کنند. لذا سیاستمداران انگلیسی با اینکه میدانستند کاونتری قرار است مورد حمله بمباران قرار گیرد، اجازه دادند بدون مقابله ای، این حمله اتفاق بیفتد!

در جای دیگری از فیلم هم به این سیاست اشاره شده است. "سقوط رایچن باخ" را بیاد بیاورید در حالیکه موریارتی، داستان واقعی زندگی شرلوک را با اتهامات جعلی منتسب به او، "مخلوط" کرده و به دست چاپ داده است.



بله؛ از این سیاست حرف میزنم: "مخلوط کردن درست و غلط".

وقتی که تصمیم دارید دروغی را به مردم بباورانید، دو راه دارید:
- یا آن را با جزئیات زیاد بیان کنید.
- و یا آن را در میان بستری از حقایق بیان کنید. مثل "یک قطره" زهر، توی "یک لیوان" شیر!

انگلیسیها برای اینکه کسی متوجه توانایی رمزگشاییشان نشود، مقابله با بعضی حمله های آلمانیها را با اجازه دادن به بعضی حمله های دیگر مخلوط میکردند. این بنظر یک فاجعه می آید اما همانطور که در ابتدا و انتهای "بازی تقلید" هم این به پرسش و تأمل گذارده میشود، معلوم نیست که آیا چنین کاری واقعاً یک فاجعه است و یا نبوغ؟ آیا تماشا کردن مرگ اینهمه انسان تحت حمله هایی که پیش بینی شده بودند، یک قتل عام است، و یا حفظ توانایی رمزگشایی برای ادامه ی مبارزه تا پیروزی نهایی، یک عمل قهرمانانه؟

ظاهراً چرچیل ترجیح داده بود بخش عظیمی از مردم و سرمایه های انگستان نابود شود ("خسارت" ببیند) اما در این میان، "منافع ارجح" را حفظ کند و جنگ را "در مجموع" ببرد.

این سیاست، سالهاست که در "جنگ نرم" هم مورد استفاده های رسانه های غربی – و بعضی قدرتهای شرقی- است. آنها ولو با راضی شدن به "خساراتی" همچون از دست دادن برخی وجهه های خود؛ سرمایه ی ارزشمندتری را به جیب میزنند: "انتقال فرهنگ خود به جهان، ادعا در موفقیت آزادی بیان، و ایجاد یک سوپاپ برای خروج فشار از مردم و درنتیجه آرام نگه داشتن دائمی تمایلات والای انسانی و جلوگیری از هرگونه طغیان یا حرکات انقلاب گونه."



آیا برای شما تابحال سؤال نشده بود که چطور یک فیلم آمریکایی ، با هزینه ی آمریکا ، اما بر علیه آن ساخته میشود؟! آیا هرگز تعجب نکرده بودید که چطور فیلمی با هزینه ی روسیه ساخته شده و آن را جاسوس همه ی کشورها معرفی میکند؟! چطور یک فیلم فرانسوی با هزینه ی فرانسه ساخته شده و از فساد در ادارات فرانسه سخن میگوید؟ و اکنون هم این فیلم فوق العاده ی انگلیسی...



مطمئنم شما هم به اندازه ی من اطمینان دارید که اگر فیلمی در کشور ایران ساخته میشد و در صحنه ای از آن، مجسمه ی سردیس یکی از بزرگترین مقامات تاریخی کشور بارها از سر و صورت و فک  و دهان شکسته و خرد میشد (صحنه ای که در مورد مجسمه ی "مارگارت تاچر" در اپیزود "شش تاچر" میبینیم) ، شاید صبح فردای آن کارگردان و عوامل آن، یک صبح معمولی نبود!!

اوج این به اصطلاح "آزادی بیان" را در سکانسی در "کارآگاه دروغگو" در بیمارستان میبینیم. وقتی که کالورتون اسمیت – نماینده ی تمام قاتلهای سریالی محبوب و معروف!- در حال جدا کردن سر یک عروسک از بدنش به شرلوک هلمز میگوید:



"آقای هلمز! شما یک قاتل سریالی رو چطوری دستگیر میکنید؟....
نه نه نه... تو فقط درباره ی اونایی که می دونی حرف میزنی. اونایی که گرفتیشون. ولی سلام، خنگول، تو فقط احمقاشون رو گرفتی .. حالا، تصور کن که ملکه بخواد افرادی رو بکشه، اون موقع چی می شه؟ همه ی اون قدرت، همه ی اون ثروت، دولت کوچولوی شیرین، خدمتگزاران رقصان، یه کشور کامل [داره] که فقط اون رو گرم و چاقو چله نگه داره... ما هممون ملکه رو دوست داریم، نه؟ و من شرط می بندم که اونم شماهارو دوست داره...

- جان واتسون: چیزی نیست، همگی، من شخصا می تونم بهتون اطمینان بدم که شرلوک هولمز قرار نیست ملکه رو دستگیر کنه.

- خب، البته که نه. علیاحضرت رو نه. ثروت، قدرت، شهرت..همون چیزایی هستن که تو رو دست نیافتنی می کنن.. خدا ملکه رو حفظ کنه!..... اون می تونه یه سلاخ خونه باز کنه و احتمالا هممون هم هزینه ی بلیت ورودی رو پرداخت می کنیم!...

- هیچ کس دست نیافتنی نیست.

- هیچ کس؟...... آه یه نگاه به خودتون بندازید، انقد افسرده! نمی شه باهاتون شوخی کرد؟ ملکه!! اگه ملکه یه قاتل سریالی بود، من اولین نفری می شدم که بهش می گفت!- یه همچین رابطه ی دوستی ای داریم با هم!- حالا یه تشویق حسابی برای شرلوک هولمز و دکتر واتسون!...."


[تصویر متعلق به مراسم اعصای نشان]


چنین دیالوگها و جملات خطرناک و صریحی را در کدام فیلم و نسبت به کدام مقام آن کشور سراغ دارید؟! و جالب اینجاست که "شرلوک" ، پیش تر، در یک مراسم رسمی، در کنار تمام جوایز دیگر، از شخص ملکه ی انگلستان "تقدیر" و بازیگر آن نشان "شوالیه" دریافت کرده است!! پس ساده اندیشی است که تصور کنیم این جملات صرفاً بعلت "آزادی بیان" گفته شده اند!! اینکه اینجا یک کاسه ای زیر نیم کاسه است را حتی لستراد هم میتواند بفهمد! :)

حالا، چه مسائلی در این فیلم گنجانده شده اند که به اینهمه صراحت درباره ی "قاتل سریالی بودن شخص ملکه ی بریتانیا" می ارزد؟!... آن مروارید پنهانی که به شکستن چندباره ی سر و گردن مارگارت تاچر ارزش دارد!!...
نکات بعدی، همان مروارید ها هستند...



پینوشت 1 :

  • راستی! ذکر این نکته را هم خالی از لطف نمیدانم که در نتیجه ی بدیهی بحث فوق، در تمام کشورهای مذکور، "آزادی بیان"  تحت چنین منافعی، چیزی بیش از یک واژه ی توخالی نمی نماید و شما –البته با تلاش مضاعف و نه یک سرچ معمول- میتوانید بخوبی مصادیق برخوردهای بسیار شدید امنیتی و سیاسی را در آن کشورها با هر کس که "بدون هماهنگی" مطلبی در خلاف جهت منافع کلی بیان دارد و یا حتی در زندگی "شخصی" خود بکار گیرد؛ بیابید.

پینوشت 2 :

  • جالب این است که در این بین، در ایران پدیده ی عجیب دیگری جاری است! در کشور ما علی رغم تلاش و ادعای انقلاب اسلامی و مکتب امام خمینی (ره) و اسلام ناب محمدی (ص) بر "آزادی واقعی بیان"؛ اختلاف نظر در میان جناح های منفعت طلب، موجبات افت و خیز عجیب و غریب در عمل به این شعار را فراهم کرده و تصویر کج و کوله ای از آن را به نمایش گذاشته است! طوری که تصویر جعلی غربی از آزادی بیان، همواره از تصویر کج و معوج اما نزدیکتر به حقیقتِ ایران، همواره شفاف تر و زیباتر جلوه میکند و خود همین موضوع، بر کج و معوج تر شدن "باور و تلاش برای آزادی بیان" در ایران نیز می افزاید.
  • چنانچه میدانید. کشور ما هرگز در هیچ فیلمی حاضر به پذیرش چنین جملات و صحنه هایی علیه خود، حتی به قصد گنجاندن مفاهیم دیگر، نیست؛ و همچنان ترجیح میدهد به دو دسته فیلم قناعت کند! : دسته ی اول فیلمهایی که همیشه یک طرف سفید و یک طرف سیاه دارند و دست به ترکیب هیچ کدام نمیزنند. که حتی اگر روایت درستی هم داشته باشند و این سفیدی و سیاهیِ مطلق حقیقت هم داشته باشد (که در بسیاری از موارد بدلیل اصالت حرکت انسانی ملت ایران؛ واقعا حقیقت دارد) به دلیل تبلیغات جلوه گر "آزادی بیان جعلی غربی" حالت مسخره ای بخود میگیرد و باورناپذیر میگردد علی الخصوص وقتی از هر یک از مسئولین یا کارگزاران ما (که خود را به نمادی از آن ارزشها تبدیل کرده یا از آنها دم میزنند) و یا رسانه ی ملی ما (که ادعای منصف و بی طرف بودن دارد) اشتباهی سر میزند، به حیثیت "آن عرصه" نیز لطمه وارد میکند. در نتیجه پس از زحمات بسیار برای تهیه ی یک فیلم یا سریال، شاهد لطیفه های مردم در فضای مجازی و حقیقی هستیم! شوخی با تلخ ترین حقایق تاریخ ایران و یا مسائل مذهبی که به شکلی مضحک و نا هماهنگ که ریاکارانه می نماید به تصویر کشیده میشود!!... 
  • و دسته دوم فیلمهایی که سعی میکنند چنین تیغهای تیزی بر روی برخی مسائل بلند کنند و بعلت همان آزادی بیان حقیقیِ ولو کج و معوج و نصفه و نیمه هم که در کشور ما وجود دارد، موفق میشود خود را به نمایش بگذارد؛ اما در ازای آن نقد (خسارت)؛ هیچ مفهومی به "نفع" مردم ما در آن گنجانده نشده است!!! و در کمال تعجب تنها بیننده ها را در انتها از "همه چیز" مأیوس و بیزار کرده و تمام باورها را میلغزاند و هیچ نقطه ی اطمینانی را سالم باقی نمیگذارد در حالیکه نقطه ی اطمینان دیگری را هم پیشنهاد نمیدهد!! و مسلم است که چنین آثار تاریکی از طرف نافعان این خود-تخریبی تشویق هم خواهند شد! 
  • در واقع آزادی بیان در اکثر کشورهای غربی وجود ندارد اما مجسمه ی بی جان اما زیبای آن بنحو احسن در جهت منافع استفاده میشود؛ در حالیکه آزادی بیان بصورت نیمه جان در کشور ما هست، اما دقیقاً به ضررمان – و نه هیچ چیز دیگر- استفاده میگردد!! 
  • خدا را شکر که شرلوک هلمز به سیاست علاقه ندارد وگرنه با مشاهده ی "هوش سرشار" سیاستمداران+ فیلم سازان ایرانی، قطعاً در جا سکته کرده و ما را امروز بی شرلوک میگذاشت! :)


توجیه سیاستهای انگلستان - و ایجاد ناامیدی از نظریه پردازی در راستای توانایی یا حتی ضرورت تغییر در آن سیاستها.


در ابتدا ممکن است تصور شود که راه جلوگیری از ایجاد سوء تفاهمات برای مردم یک کشور و جلب نظر آحاد مردم تنها با رفتار صحیح، و رفع سوء تفاهمات، ممکن میشود. اما در آنجایی که تکلیف سیاستمداران مشخص باشد که "نمیتوان رفتار صحیحی داشت" و بر این مسئله هم واقف باشند که "نمیتوان تصویر تماماً فرشته-گونه ای از حکومت به مردم داد و انتظار داشت تمام آن را بپذیرند"، راه دیگری هم هست!



فرض کنیم شما آن سیاستمداران مذکور باشید!

در مرحله ی اول، باید خود را "انتهای جهان" و "پیشرفته ترین حالت ممکن" معرفی کنید. [موضوعی که در نکته ی بعدی مورد بحث بیشتر قرار میگیرد]
در این حالت، مردم حتی اگر در موضوعی از شما شاکی هم باشند، نقطه ی بالاتری را نمی یابند تا شما را با آن مقایسه، و شرایطی مشابه آن را از شما مطالبه کنند. لذا شما فرصت دارید برای جبران، کاری بکنید.

در مرحله ی دوم، کاری که باید بکنید این است: فرار رو به جلو. پیش از اینکه "مردم" دست به انتقاد از آن موضوع بزنند، "خود" وارد میدان شده ، آن را فریاد بزنید!



خودتان در فیلمهایتان آشکارا از سیاستهای پشت پرده بگویید. از دورویی مسئولین. از طراحی های 007 ، نقشه های محرمانه ی موشکی در یک فلش مموری ، دخالت در انتخابات کره ی شمالی ، راه اندازی جنگ، مشارکت در حملات به خاورمیانه، جاسوسی و دید و شنود از مردم حتی در خیابان، استخدام گروه های مخفی تروریستی نظیر AGRA ، همکاری با MI6 ، آزمایشات علمی ژنتیکی حتی فراتر از مرزهای اخلاقی و قانونی، فساد اخلاقی و قمار دربار و غیره...

سپس در مرحله ی سوم، وجوه "خوب" آدمهای درگیر در اینها را نشان دهید. جزئیات زیبای زندگیشان را. نشان دهید که مایکرافت چقدر خانواده دوست و مهربان است؛ دکتر جان واتسون تا چه اندازه انسان شریف و فداکاری است؛ و مری مورستون زنی تا چه حد باهوش، مهربان و شجاع است...

آنگاه دیگر لازم نیست برای توضیح اینکه چرا این کارها را کرده اید زحمت بکشید. مردم خودشان این کار را آن هم از صمیم قلب انجام خواهند داد. اینجاست که سخن کالورتون اسمیت در لحظه ی خفه کردن شرلوک خودبخود به حقیقت بدل میشود :



« قتل اعتیادیه که کنترل کردنش خیلی سخته.مردم نمی‌فهمن که چقدر کار صرفش میشه. باید به شدت مراقب باشی. ولی اگر واقعا پولدار و معروف و...محبوب باشی، واقعا اعجاب انگیزه که مردم حاضرن چه چیزایی رو نادیده بگیرن.. این وسط همیشه یکی وجود داره که بی‌قراره که ناپدید بشه و هیچ‌کس به قتل شک نمی‌کنه اگر ساده‌تر باشه که به چیز دیگه‌ای شک کنه»


در این مرحله، براحتی انجام تمام این سیاستها با عباراتی که معنی همگی آنها «مجبور بودم» است؛ "توجیه" میشود.



«- آه...خخخ تا حالا هیچوقت چنین کار احمقانه ای نکرده بودم!
- هههه چرا! یبارم به افغانستان حمله کردی!
- هاهاها اون دیگه واقعاً دست من نبود!...
»

«من فقط میخواستم یک زندگی معمولی داشته باشم...»

« گذشته ی تو به من ربطی نداره..اما چیزی که مربوط به آیندته، حق دارم که بدونم...»

« "مری واتسون" بهترین چیزیه که بودم...»

«مجبوریم بذاریم اون هواپیما بره تو آب، شرلوک. تصور کن اگر توی شهر بیفته چی میشه؟...»



و کیست که دلش بیاید نپذیرد؟!

صد البته که مجبور بوده اند و آنها حتی خودشان هم قربانی شده اند...



حالا تنها مرحله ی باقیمانده این است که گوشه ای از این سیاستها در کشورهای دیگر را هم نشان دهی:

اینکه کره ی شمالی در مجلس اعیان شما جاسوس دارد؛ آمریکایی ها به دنبال اسناد نظامی انگلستان هستند و چین بزرگترین باندهای قاچاق به انگلستان را اداره میکند...

در این حالت مردم باید خیلی هم خوشحال باشند که اینتلیجنت سرویس دارند.. ( شرلوک: " نه، نقشه ها هنوز از کشور خارج نشده. بر خلاف باور بعضی، هنوز هم سرویس اطلاعاتی خوبی داریم")
باید از خدایشان هم باشد که حتی اگر قرار است چیزی مشابه 11 سپتامبر طراحی و اجرا شود تا به این بهانه نقطه ای از جهان تحت فشار قرار گیرد، شما سیاستمدران انگلیسی از پرواز "مرده ها" استفاده میکنید تا دستتان به "حداقلِ خون" آغشته شده باشد!!...




اگر در انتخابات کره دخالت میکنید به نفعشان است چون کره هم میخواست مجلس شما را منفجر کند!!...

اگر ژنهای موجودات زنده را "بدون هیچ مرزی" دستکاری میکنید، به این دلیل است که بقیه ی کشورها هم حتماً در حال انجام همین کار هستند و جنگهای آینده چنین جنگهایی خواهند بود، که باید برای آنها آماده شد!...

گاهی اگر با استانداردهایت، نتوانی فرمانده ی شرینفورد را بکشی، ممکن است بجای یک نفر، دو نفر کشته شوند!... گاهی باید تصمیمات سخت گرفت!!

پس ما آلوده ایم، و سیاست در یک کلام پدر و مادر ندارد. تسلیمیم و قبول داریم، اما نکته این است که «مجبوریم».

و آدمهایی هم که این سیاستها را اجرا میکنند و یا «سرباز» هستند، گناهی ندارند... اینها هم آدمهای معمولی و حتی بسیار خوبی هستند... همه چیز طبیعی است با اینکه ناخوشایند است... اینجا «اعتراف» کردن خوب و لازم است :


«متاسفیم، اما گاهی واقعاً چاره ای نیست...»



«چیزی که میخوام بگم... ممکنه وحشت زدتون کنه. ولی... یادتون میره. اگه در موردش فکر کنید؛ [میبینید که] تمدن بشری همیشه به مقداری
جهل خود خواسته تکیه کرده...
»



خب! حالا آیا بنظرتان کسی تصمیم میگیرد وضع را تغییر دهد؟!

اینجا دیگر حتی اگر کسی پیدا شود که بگوید : «نه، تحت نظر من!» ، این آخرین جمله ی او خواهد بود!!



...مرگ شرافتمندانه و بزرگوارانه ایست! فداکاری است. عالی و انسانیست...

..هوم، بد نیست! آزادند! انتخاب کنند!... هر وقت که خواستند، میتوانند قهرمان باشند... قول میدهیم پس از مرگشان به آنها افتخار کنیم... اما بهرحال همه خوب میدانیم که در اینصورت تنها دستان آن قهرمانها پاک خواهد ماند، اما از روال معمول دنیا، باز هم، "چیزی تغییر نخواهد کرد"...


تبریک! اکنون شما موفق شدید اندیشه ای را در عمیق ترین بخش ذهن مردم بکارید.


[تصویر متعلق به : فیلم "تلقین (Inception)- 2010"]



تقسیم کردن جهان به "شرق/ غرب" تحت مفهوم "عقب مانده/ پیش رفته"


در نکته ی قبل، به این موضوع بعنوان یکی از ابزارهای لازم برای پیش گرفتن یکی از سیاستها اشاره شد.

امروزه در بسیاری از دانشگاه های جهان (تقریباً همه) و متأسفانه حتی در کشور خودمان، دروسی تحت عناوین "اصول روابط بین الملل" تدریس میشود که یکی از مبانی اولیه ی آن ، تقسیم جهان به سه دسته ی «توسعه یافته – در حال توسعه – و جهان سوم (یا همان عقب مانده)» است.

جای بسیاری تأسف است که این دسته بندی حتی در کشورهایی با مکاتب والای انسانی –همچون ایران- نیز بعنوان یک موضوع علمی پذیرفته شده، و با این الفبا، به ادامه ی بحثهای سیاسی می پردازند!



آنچه در ابتدا واضح است، این است که نویسنده، این دسته بندی را قبول ندارد. اما چرا؟ آیا بنده توهم دارم؟ آیا نظم فعلی شکل گرفته در جهان را نمیبینم؟ آیا از روی نابخردی و تعصب سعی دارم جای کشورهای جهان را باهم عوض کنم؟! به شاهی که لباس نپوشیده تعظیم کنم؟!
خیر؛ حقیقت عیان است. این واضح است که امروزه ثروتهای جهان در کجا تل انبار شده و از کجا رخت بسته است. واضح است که کجا گرسنگان ذره ذره می میرند و کجا بخاطر از دست دادن شغلشان خودشان را از روی پل، به آب پرت میکنند..

اما این هم برایم واضح است که اولین تمدنهای جهان کجا شکل گرفته اند، پیشرفته ترین علوم از کجا آغاز شده اند، دانشمندترین و والامقام ترین انسانهای جهان در اوج گمنامی چه کسانی بوده اند، و این بخش عظیم سرمایه ی مادی و انسانی، قرنها «مستعمره» ی چه کسانی بوده است؟ مورد حمله و خسارت زدنهای پیاپی از چه سمتی بوده است؟

نه، اشتباه نشود! بحث، همچون افسوس پیرمردی نیست که میگوید: «مرا اینطور نگاه نکن! جوان که بودم مو داشتم، قدم بلند بود، چشمانم زاغ!»
بحث، بحث جوان برومندیست که در عین عمر دراز و تجربیات تلخ و مظلومانه ای که داشته است، همچنان در برابر تندبادها دوام آورده و رو به جلو در حرکت است. حال، آیا تعریف های سیاسی، که به چنین تمدنی لفظ "در حال توسعه" اعطا کند، شایسته ی مبنا قرار گرفتن و اعتنتاست؟!



کما اینکه این دسته بندیِ ناصحیح، تنها یک تصور ناقص و نادرست و ناشی از سوءتفاهم هم نیست! بلکه کاملاً عمدی است و عمدی بودن تزریق چنین تصوری به جهان، از آنجا خود را نمایان میکند که کسی مجبور شود با "شتری" از وسط "بیابانهای فاقد هرگونه تمدن تهران و قم!!" عبور کند تا همسر و فرزندش را از روایت "مرگ در سامراء" که امیدوار است در تقدیرشان نباشد، دور کند...



بنظر شما برای سازندگان باهوشی که حتی از در نظر گرفتن تطبیق سال تولید موسیقی ای که جیمز موریارتی در حال گوش کردن به آن در لحظه ی ورود به شرینفورد است، با تاریخ مورد اشاره ی سریال، نیز نمیگذرند، واقعاً دور و محال بوده که بدانند مردم در تهران با شتر رفت و آمد نمیکنند؟! تنها چیزی که "کریم" (یا امثال او) میتوانند برای پذیرایی داشته باشند "نان و پنیر و سبزی" نیست؟ "سعید" آنقدرها هم مجبور نیست تا با ترس و لرز در سردخانه ی بیمارستان در لندن کار کند؟! و "حسن" آنقدرها کمبود سوژه ندارد که سفارش ساخت "مارگارت تاچر" را داده باشد؟...

ممکن است بعضی این را "سخت گیری" بپندارند و یا حتی در راستای نمایش مظلومیت مردم شرق ببینند و برای آن مصادیق واقعی پیدا کنند، اما اگر به همان جمله ی کالورتون اسمیت برگردیم، میبینیم که در این صورت حقیقت این است که ما «دوست داریم» سخت گیری بنظر بیاید. دوست داریم اینها را نادیده بگیریم. تصادفی بپنداریم. بی غرض فرض کنیم. تصور کنیم منظوری نبوده است... اطلاعات نداشته اند، مظلومیت ماست، و یا "هر فرضی که باور کردنش ساده تر است"...

در این موضوع سخن بسیار است، اما بیشتر ادامه نخواهم داد. چرا که انگلستان با همه ی این حرفها "حق دارد" خود را پیشرفته ترین و بهترین نشان دهد!

خب چرا ندهد؟!



هر کسی دوست دارد و اصلاً "باید" خود را بهتر نشان دهد! روحیه ی خودباوری را زیاد کند! حتی درباره ی شهری که یکبار آن را «چاه فاضلاب که در آن انواع جرائم رخ میدهد» میخواند، اینطور ابراز احساسات کند که در هیچ کجا بجز لندن نمیتواند زندگی کند! در همان خیابانهایی که جنایتی رخ داده است هم با بهترین دوست خود خاطره دارد، و همیشه میتواند نوشته های شانسیِ درون رستوران چینیِ آن را حدس بزند! :)


گله از ماست که با بدبخت فرض کردن خود دوست داریم از دست دیگران جایزه بگیریم... گله از ماست که جایگاه خود را نمیدانیم... از ماست که در حالیکه سفینه ی دارای موجود زنده به فضا فرستاده ایم؛ راضی میشویم به کسانی اعتماد کنیم که باور دارند نهایت هنرمان "قرمه سبزی و آبگوشت" است.. رئاکتور بدهیم و با هواپیمای پیشکشی عکس یادگاری بگیریم... سخن کوتاه کنم بهتر است... نوش جان انگلیسیها... دارندگی و برازندگی... چه خوب که قدر خودتان را میدانید... اینجا اشکال از خود ماست... قدر خود نمیدانیم...



ضدیت با "دین". و بطور ویژه : اسلام



«- هلمز! نباید در نظر بگیری که....
 - ...در نظر نمیگیرم و تو هم نباید در نظر بگیری!
 - تو که نمیدونی من چی میخواستم بگم؟
 - چرا؛ نزدیک بود بگی یک تشکیلات ماوراءالطبیعه تو کاره و من هم نزدیک بود تو صورتت بخندم!...
»

این اخلاق شرلوک هلمز است. مردی که با "شهود" کار دارد و نه با "غیب". صد البته درست است که «استنتاج شهودی شرلوک هلمز» با دینهایی که دست تمامی اعتقادات بشری را در دست «خاندان آسمانیِ غیب» میگذارند در تناقض میباشد. این بسیار صحیح است که در تاریخ ، اعمال سودجویانه و جنایات عظیمی با چنگ زدن به ریسمان «دین» رخ داده و خود را برای مردم توجیه، و البته از مجازات مصون کرده اند... همانطور که شرلوک هلمز میگوید، کاسبان بسیاری، از «خدا» برای خود «دکان» ساخته اند... و قاتلان پر شماری نیز ، قتل های کسل کننده ی خود را به «ارواح» نسبت داده اند!!...

اما این همان حقایق درستی است که با اتهامات نادرست مخلوط شده و جرعه جرعه به خورد مخاطب میرود... این سوء استفاده ها و دینهای تحریف شده و حتی تحریفهای "عملی" از مذهبِ تحریف نشده؛ همگی وجود داشته و دارند... اما کدام انسان منصفی است که نداند اگر با چاقو میتوان آدم کشت، با آن میتوان جراحی هم کرد!! واضح است که مشکل از "چاقو" نیست! و بحث، بر سر "استفاده یا سوء استفاده" از آن است..

اما در اینجا بطور کلی، یک رویکرد نرم ضد دین، و یک رویکرد کمی محکمترِ ضد اسلام را شاهدیم... صد البته که دور از انتظار هم نیست!... وقتی اسم BBC و اسلام کنار هم قرار میگیرد، هر مخاطبی را با هر گرایشی که داشته باشد، متوجه تضاد کارد و پنیری خود میکند! امروز این تضاد قابل انکار نیست! اما برای آدمهای آن سوی مرزها چطور باید این "جزئیاتِ اما مهم" را توضیح داد؟...


توضیح داد که ما مسلمانیم اما باعث 11 سپتامبر نیستیم...



ما مسلمانیم اما "سلیمانی" یکی از تروریستهای خطرناک جهانی نیست!...



ما مسلمانیم اما حجاب ، سیاهی و زشتی و تاریکی و اسارت نیست!



ما مسلمانیم اما داعش و تروریست نیستیم! مسلک اسلام سر بریدن و شمشیر زدن نیست!



ما مسلمانیم و اسلام مورد هجوم آدمکشهاست و کانون و منشأ قاتل ها و آدمکش ها نیست!



اسلام دین عقب ماندگی و اراذل و اوباش نیست!

[همانطور که میبینید ، زمانی که شرلوک بعد از دو سال، به لندن برمیگردد و زنده جلوی جان ظاهر میشود،.. آنها در ابتدا در یک رستوران شیک و بزرگ با موسیقی شبه ایتالیایی هستند،...



بعد از اینکه در آنجا دعوا راه می اندازند، به یک رستوران کوچکتر و ساده تر میروند و پشت میز ساده ی آن مینشینند. اما آنجا هم دعوایشان می شود..



و بنابراین سر از یک ساندویچی کوچک در می آورند که در آنجا مجبورند سرپا بایستند...



آنجا دیگر گویی اگر داد بزنند هم مشکل خاصی پیش نمی آید و لحظه ای که با دماغ خونی از آنجا هم بیرون می آیند، می توانید "حلال" را روی پنجره ی آن ببینید... نمی دانم واقعاً لبخند لازم دارد یا نه! :) همان دسته بندی سه گانه ی مضحک...]



حال، چطور باید از "ناخودآگاه ذهن" مخاطبان آن سوی مرزها این "آثار" را زدود که اصولاً «شرق» محل «ترس و تبعید» ، و باد«شرقی» چیزی برای «ترساندن» نیست!



امیدوارم روزی شرلوک هلمز به ایران بیاید، و بعد از گیوه ای که برای مخفی کردن تنباکو (یا سیگارش) بعنوان آخرین سوغاتی از ایران به یادگار دارد، پس از گشت و گذار زیر آسمانی که بیش از تمامی نقاط دنیا تهدید شده اما بیش از تمامی آنها امن است؛ و شنیدن آوای اذان ، اما این بار درحالیکه آرامش واقعی برقرار است؛ با یک تخته قالی اعلاء برای خانم هادسون و یک نانوسکوپ برای خود، به لندن بازگردد... :) با امید روزی که دیگر هرگز قهرمانان محبوب "داستانها" برای دور کردن مردم دنیا از همدیگر مورد سوء استفاده قرار نگیرند.. مرد داستانهای ما میگوید: "هیچکس دست نیافتنی نیست"...



"ما می دانیم شما واقعا کی هستید. یک معتاد که برای نئشه شدن جرایم را حل می کند. و دکتری که هیچ وقت از جنگ به خانه بازنگشته است. به ما گوش میدهید؟
مهم نیست که شما واقعا کی هستید. افسانه است که مهم است. داستان ها، ماجراها، آخرین پناهگاه برای ناامیدان هست.
برای دوست داشته نشده ها، برای رنج کشیده ها. یک دادرس نهایی برای همه وجود دارد..
وقتی زندگی بیش از حد عجیب میشود، بیش از حد غیر ممکن، بیش از حد ترسناک.. همیشه آخرین امیدی هست..
وقتی همه چیز شکست می خورد، دو مرد هستند که در یک آپارتمان به هم ریخته نشسته اند و دارند بحث می کنند،
همانطور که همیشه آنجا بوده اند، و همیشه هم خواهند بود..
بهترین و عاقل ترین مردهایی که میشناسیم.
پسر های خیابان بیکر...
شرلوک هولمز و دکتر واتسون...
"