1 ♫ 🎶

روبروی در ایستاده بود. لحظه ای مکث کرد. نمیدانست چقدر طول کشید تا بالاخره توانست راهپله ای را که روزها و شبهای بسیاری آن را در یک چشم بر هم زدن طی میکرد، تمام کند. همان راهپله ای که در اولین روزی که خانه را به جان نشان داده بود، هر دو با عجله طی کردند تا به صحنه ی جرم "مطالعه ی صورتی" بروند...جان آن موقع با عصا و بزحمت از آن پایین آمد اما همان شب وقتی به خانه برگشتند...

صدای خنده های آن شب را هنوز هم میشد از زبان پله ها شنید...

 

 

 

- وای خدا... به عمرم چنین کار احمقانه ای نکرده بودم...

- خخخخ ... چرا کردی. به افغانستانم حمله کردی...

- آه... اون دیگه واقعاً دست من نبود...

[صدای قهقهه...]

 

 

 

این همان راه پله بود...

 

و ایضاً همان راه پله ای که یک روز بعد از ظهر،

میان پرتوهای ظریف آفتاب...

صدای پای مهمان مرموزی که منتظرش بود را در حال بالا آمدن از آن می شنید...

نوای ویالون هنوز هم پژواک داشت

موسیقی ای را که مینواخت، لحظه ای متوقف کرد،

و به سکوت گوش سپرد...

اما دوباره از سر گرفت...

هیچ چیز شبیه "بیشتر مردم" نبود...

 

"بیشتر مردم در میزنن... ولی تو که بیشتر مردم نیستی..."...

 

...

 

 

- " نع! اتفاقاً ایندفعه اندرسون به دردت میخوره.."

 

همزمان با گفتن این جمله در را گشود و داخل شد. گرگ و جان به سمت شرلوک برگشتند و مراجعی که روی صندلی جان نشسته بود و داشت فنجان چای را از دست او میگرفت، به آرامی به احترام از جا برخاست..

 

جان به شرلوک خیره شد. سر تا پا خیس شده و رنگ پریده بود.. چند لحظه ی کوتاه، سکوت برقرار شد اما برای لستراد به اندازه ی جان تردیدی در پرسیدن وجود نداشت :

 

-  حالت خوبه شرلوک؟..عـ... بنظر میزون نمیای..

-  فقط بارونه..[همزمان نگاهش به مراجع جلب شد]

- مراجع: سلام آقای هلمز.[دستش را به سمت شرلوک دراز میکند]

 

2 ♫ 🎶

 

|| فــــکر شــــرلوک :

__ فرم بدن، ایستادن و احترام..

+ پذیرایی کردن جان...

              > "نظامیه"

 

__ روی صندلی جان نشسته..

     > برای جان مقبولیت داره.

           >> "ارتباط نزدیک"

 

__ لباس مندرس..

+ اما تمیزه..

+ مرتب و اتوی منظم..

    > "گرفتاری مالی نه چندان دور..."

+ ساعت مچی ارزون قیمت

          >> ام... "گرفتاری مالی نه چندان دور ... + ... و نه چندان نزدیک"

 

__ ماشین مدل بالای دم در؟ >  9 فرض...

((حافظه تصویری:

راننده داشت؟...

ولی شیشه ها دودی بودن، خیلی خوب معلوم نبود...

آه!.. ماشین به اون گرون قیمتی رو همونطوری دم در رها نمیکنن!

    > "قطعاً راننده داشته." )) >شد 5 فرض...

+ ((یادآوری:

خانم هادسون : فکر کنم یه "مراجع" دارین...))

   > "پرونده است"

      >> 2 فرض...

         >>> فرض اول. "تحت تعقیبه؟" > حکاکی اسم روی لبه ی آستر داخلی ژاکتش! > نه، تحت تعقیب نیست.

            >>>> فرض دوم. "یک مسئله ی محرمانه در میونه؟" > ظاهراً بله.

 

__ مراجعه به ما، تو روز روشن؛

     > پس "مراجعه مستقیماً مربوط به مسئله ی محرمانه نیست."

((اطلاعات تکمیلی: خبری از مایکرافت در این باره؟ > هیچی! ))

  > پس مسئله ی محرمانه، دراز مدت و قدیمیه...
 

  >> "راز"... ||

 

 

 

- خواهش میکنم بفرمایید بشینید جناب آقای "رابرت B. استفان". خوبه که خیلی معطل نشدید.

 

3 ♫ 🎶

 

شرلوک بالافاصله بعد از گفتن این جمله و پایان مصافحه ی کوتاهش، به آشپزخانه رفت.

- مراجع : آه، ممنون آقای هلمز... ام...جان؛ قبلاً منو معرفی کردی؟

 

شرلوک در حالیکه سرش توی کابینت است زیرلب : " «جان»؟..."

 

- جان [گره ابروهایش را باز میکند و رو به دوست قدیمی اش با یک تکخند میگوید]: هاه، نه!... ام.. شرلوک روشهای خودشو داره.. [رو به شرلوک] "زیاد معطل نشدیم" شرلوک؟!

- شرلوک [همزمان با بستن در کابینت] : نه، با توجه به اینکه درست وقت پذیرایی رسیدم. برای منم چای هست؟

 

لبخندی بر لب همه مینشیند... جان که خیالش کمی راحت تر شده، به سمت آشپزخانه میرود و شرلوک به سمت اتاقش. گرگ روی صندلی موکلین لم میدهد. یک جرعه ی دیگر از چایش را مینوشد و فنجان را کنار میگذارد. در حال نگاه کردن به پوشه ی سنگین توی دستش، با صدای بلند می گوید:

- چرا میگی اندرسون به دردم میخوره؟.. از کجا شنیدی؟..

 

شرلوک با لباس خانه و یک حوله روی سرش از اتاق بیرون ، و به سمت لستراد می آید. پوشه را از او میگیرد و روی صندلی خودش مینشیند...

جان ماگ چای شرلوک را به دستش میدهد و با ایما و اشاره سعی میکند چیزی بگوید :

 

- ام.. شرلوک... اینا پرونده ای نیست که بخوایم بررسی کنیم...

 

لستراد صدای جان را میشنود. میگوید:

- ولی من واقعاً به کمکت نیاز دارم، شرلوک! الآن یک ماه و نیمه که بجز یک مورد، هیچ کمکی ازت نگرفتم!.. تو این مدت 23 تا پرونده داشتم که 9 تاشون جداً به مشکل خوردن!

- جان : آو ببخشید، منظورم این نبود که کمکت نمیکنیم.. ام... منظورم این بود که شرلوک بدونه که...

- شرلوک : ...تمام افراد حاضر در اتاق برای پرونده ی مشترکی اینجا نیستن. بدیهیه. [سپس پوشه را با حوصله باز میکند و به محتویات داخل آن نگاهی می اندازد.]

 

جان کمی تعجب میکند. البته نه از آنچه شرلوک در این زمان کوتاه به آن پی برده بود.. و نه حتی از آن چیزهای دیگری که احتمالاً پی برده بود و فقط خدا میدانست! بلکه از آرامشی که کمتر از او سراغ داشت.. انتظار هر رفتار غیر معمولی از شرلوک میرفت اما ...

اما نه این چیزی که جان با چشمهای خودش می دید و البته نمیتوانست باور کند... این شرلوک هلمز بود که آرام روی صندلی خودش نشسته بود. پا روی پا انداخته و محتویات توی پوشه ی لستراد را ورق میزد. شاید چنین تصویری برای هر کسی کاملاً عادی و ابتدایی بنظر بیاید، اما اگر روزی شخصی از خیابان بیکر به جان تلفن میزد و "شرلوک" را برای او به این شکل توصیف میکرد، آن هم با علم به اینکه در دو هفته ی اخیر فقط دو پرونده ی نصفه و نیمه داشته اند که هر دو به دلائلی متوقف شدند، و لحظاتی پیش نیز خیس آب از یک پیاده روی عجیب به خانه بازگشته است، جان قطعاً از آن شخص میخواست که آپارتمان را فوراً ترک کند!

چند بار پلک زد. نمیتوانست چشم از شرلوک بردارد. حوله روی شانه اش افتاده بود و موهای وز شده و خیسی که روشنایی پنجره ی پشت سرش چند قطره ی آب را هم در میان آن نمایان کرده بود پیدا بود. لستراد هنوز داشت چیزهایی میگفت اما جان نمیشنید.. زل زده بود به صورت رنگ پریده ای که به عکسها و مدارک داخل فایل، با حوصله نگاه میکرد و البته چهره اش به هیچ وجه شبیه افرادی که پرونده های قتل را نگاه میکنند نبود. بلکه بیشتر به معلمی می ماند که در حال ورق زدن یک دفتر مشق است... با دقت اما با آرامش!.. پشت این آرامش قطعاً یا یک شوخی بود و یا شرلوک هلمز مؤدبی که تا این لحظه آرام گرفته ، قرار بود تا دقائقی دیگر مثل یک بمب ساعتی با یک تحریک کوچک به هوا بپرد و با جملات سریع و مسلسل وارش آبرویی برای جان، جلوی هم دوره ایِ قدیمی اش باقی نگذارد! ... جان تکخندی طعنه آمیز به خودش زد. واقعاً دلش چه میخواست؟ اینکه شرلوک دقیقاً کدام رفتار را داشته باشد؟...

اینکه شرلوک مثل بچه ها یک آبروریزی دیگر راه بیاندازد خیلی جالب نبود اما آنچه جان از شرلوک در این لحظات میدید هم با تمام شایستگی، برایش کاملاً نگران کننده بود... تازه می فهمید که چقدر همان بی ادبی و گستاخیِ اطمینان بخش همیشگی را ترجیح می دهد!...

 

- جان؟

- ام... عـ.. چیزی گفتی؟

- خودکارت!

- [به پایین پای خودش نگاه میکند] کو؟

- [یک نیم اخم] میگم خودکارتو یه دیقه بده! حواست کجاست؟

- آه، ببخشید... [خودکارش را از جیبش درآورد و خودش را سریع جمع و جور کرد]..

- ممنون.

 

شرلوک شروع کرد به نوشتن درون کاغذها. لستراد حرفش را قطع کرده و همانطور با ابروهای در هم و دهان نیمه باز ثابت مانده بود. سعی می کرد زیرچشمی ببیند اما متوجه نمیشد شرلوک درون پرونده اش چه مینویسد..

نوشتن شرلوک چند ثانیه طول کشید.. سپس ورق زد و لحظه ای نگذشته بود که داشت خیلی سریع جملاتی را در جای جای کاغذ ها مینوشت. گاهی دور کلمه یا عکسی خط میکشید و کلمه ای به آن می افزود... سرعتش بیشتر و بیشتر شد و در ده ثانیه تمام کاغذها را دستکاری کرد.

پوشه را بست و سر خودکار را فشار داد.

 

- بیا، امیدوارم دردتو دوا کنه... اندرسونو با خودت سر صحنه ی مربوط به "گرانت مونِرو" ببر.  97.6 درصد احتمال میدم نقاب گمشده ای که دنبالشین رو بحسب تصادف در حین تحقیق پیدا کنه.. بجز اون هیچکس دیگه ای نمیتونه... اگر من جاشو بهتون بگم هم که دیگه به دردتون نمیخوره...

 

لستراد به درستی از حرفهای شرلوک سر در نیاورد اما با همان حیرتزدگی که خط خطی ها و پاورقی های شرلوک در پرونده های محرمانه ی اسکاتلندیارد را تماشا میکرد، گفت : "اما تو وقتی هنوز تو اتاق نیومده بودی اینو گفتی!"

 

- جدی؟ [لبخند] خب اینو حتماً زودتر شنیدم!... خب، حالا میتونیم ماجرایی رو که شما رو با این درجه ی حفاظت به اینجا کشونده بشنویم، آقای استفان.

 

4 ♫ 🎶

 

رابرت استفان که گویی در حال تماشا بود و بکلی از حرفهای رد و بدل شده چیزی دستگیرش نمیشد، از این توجه ناگهانی به خودش آمد. کلاهش را از روی دسته ی مبل برداشت و با آن بازی کنان، شروع کرد به تعریف کردن...

 

- ام ، متشکرم آقای .. هلمز.. ام... حقیقتش این هست که من برای بیماری پدرم به دوست و هم دوره ای قدیمی م ، دکتر واتسون مراجعه کردم ولی ...

 

ناگهان در این لحظه سر و صدای داد و قال یک مرد از بیرون آپارتمان شنیده شد.. ابهام حاضرین خیلی طول نکشید چون صاحب این سر و صدا ناگهان در را باز کرد و سراسیمه و خشمگین داخل آمد. یک مرد حدود 50 ساله بود. اضافه وزن داشت و از عصبانیت شقیقه هایش ورم کرده و پیشانی اش خیس عرق بود. انگشت اشاره اش را به سمت شرلوک گرفت و فریاد زد:

 

- " هلمز لعنتی! من میدونم تو از اون "جوزف" نامردِ نمک بحروم پول گرفتی! شما دوتا، اسناد قیمتی من رو با هم همسفره شدین! و حالا هم، تو،  اونو، از دادگاه نجات دادی! ..."

 

جان  رو به مرد گفت : "چه خبره؟ آروم باشید! [و به سمت مرد رفت و بازوی او را گرفت] آروم صحبت کنین ببینیم مشکلتون چیه آقای ویلسون..."

مرد دست جان را محکم به عقب زد : "تو دیگه خفه شو مردک کلاه بردار!"

و رو به شرلوک با خشم بیشتری ادامه داد:

 

"...هه! "شرلوک هللللمز ، کارآگاه معروف"! شماها یه مشت دروغگوی کثیفید که از مسحور کردن ذهن مردم احمق پول در میارید! .. حتی یک ابـــــله هم میتونست بفهمه که کار اونه! اون جوزف عوضی! کار خودش بود! اون به من خیانت کرده! اما تو چیکار کردی؟ گذاشتی بره!..."

 

جان که کمی عصبانی و برافروخته شده بود با کنترل و شمرده شمرده گفت : " شما که اسنادتون رو پیدا کردید! آقای ویل-سون!"

مرد با فریاد درحالیکه بیم آن بود از خشم سکته کند ادامه داد: " بله! ولی چطوری؟ [رو به شرلوک:] خودت! خود دروغگوی پست فطرتت برش داشتی! من ازت شکایت میکنم! وگرنه اون داستان مزخرف چطور میتونه حقیقت داشته باشه؟! هه! که یک کارآگاه خصوصی دیوانه که حتی بابت این موضوع [دسته چکش را از جیبش درمی آورد] یادش رفته دستمزدش رو هم از من بگیره، تا پای مرگ رفته باشه تا اسنادی به قیمت یک چهارم انگلستان رو به من برگردونه، بدون اینکه دزد اصلی رو معرفی کنه و فقط یک جونور موذی رو از زندون آزاد کنه!.."

سپس صدایش را کمی پایین تر آورد و با حالتی آکنده از نفرت، درحالیکه بخاطر شدت خشم قطراتی از آب دهانش به بیرون میپرید، این کلمات را بوضوح تلفظ کرد: "من نمیدونم فـــرشته ها وجود دارن یا نه، اما اگر کسی ازم نشونی "شـــیطان" رو بپرسه، میگم که اون قطـــعاً خود خود تو هستی! شرلوککک هلمززز!"

 

با تمام شدن نطق آتشین آن مرد، خانه به یکباره در سکوت رفت. حتی رابرت استفان هم آزرده خاطر، اخمهایش را درهم کشید و معذب به زانوی چپ خودش خیره شد. لستراد که در اثناء حرفهای مرد بی اختیار از جا بلند شده بود با حالتی آمیخته از تعجب و عصبانیت دندانهایش را روی هم فشار میداد. او هم این پرونده را بخوبی میشناخت و هم شاکی بدقلق و غرغرویش را. یکی از همان دو پرونده ای که مجرم اصلی در آن یافت نشد... با یادآوری زحماتی که جان و شرلوک در کمک به او برای پیدا کردن اسناد کشیده بودند، دلش میخواست بی خیال رتبه ی شغلی اش، همانجا سر و صورت ویلسون را پایین بیاورد.

جان مشت گره کرده اش را با شدت فشار داد و با دهان بسته نفس نفس میزد. دماغ آقای ویلسون شاید تا احتیاج به عمل جراحی فوری، فاصله ی زیادی نداشت... اما بعد از امتدادِ چند-ثانیه ایِ آن سکوت، توجه ها به مخاطب این سخنان جلب شد...

 

شرلوک که فرش را نگاه میکرد، سرش را چند درجه بالا آورد و مرد را برانداز کرد...

 

|| فکر شرلوک:

__ [شقیقه و رنگ چهره] سطح آدرنالین بالا

__ لباس نامناسب

__ [نگاه به دستی که دسته چک را با آن گرفته بود] چپ دست، راست ذهن، احساس گرا

__ چند لکه روی دو تا از انگشتان و دسته چک ؛ آلودگی قارچی دست چپ

__ [صورت] گودی زیر چشم ؛ کمبود خواب ، سوء تغذیه

__ [نگاه به جیب کت] قوطی قرص. احتمالاً اعصاب یا قلب... . تنفس سریع و ناقص ، اضافه وزن ، پس قلب محتمل تره...

__ دو بار در سرمایه گذاری بهش خیانت شده... [نگاه به مدل کفش] ... سه بار!

__ [نگاه به جداره های چتر در دست راست] بدون فرزند ، همسر نسبت بهش بی علاقه است..

__ [نگاه به چشم] زردی چشم ، مویرگها خونی - مصرف نوشیدنی زیاد در 24 ساعت گذشته

__ [دوباره دست] ناخن کبود ، کمبود ویتامین ، خواب ناآرام..

__ [محل رویش مو] چهره ی برازنده در ایام جوانی

__ [جمجمه] برآمدگی پشت گوشها ، تمایل به فریبکاری یا احتمال هوش تجاری

__ ضریب موفقیت بالا در جوانی ، و حالا، بیماری ، بدون فرزند، تنهایی عاطفی و ورشکستگی چندباره در آستانه ی 50 سالگی...

__ نسبت ضریب هوشی اش با خودم : 0.002  ||

 

چشمهایش را به آرامی بست و آب دهانش را قورت داد. میتوانست باز هم همان تصویر را ببیند. پاهای برهنه ای که روی یک زمین، خاک و علفهای پراکنده و ریز را لمس میکنند و نور شدیدی که همه جا را پر کرده است.. اما در لحظه ای چیزی سکه مانند جلوی قرص خورشید را میگیرد.. همه چیز کم کم در تاریکیِ مهی خاکستری فرو میرود و دیوارهایی احاطه کننده، به بلندی آسمان از زمین سر بر می آورند.. همه چیز دور سرش میچرخد و سر میگرداند و میبیند که گویی در انتهای یک چاه عمیق خاکستری بدون راهی برای نفس کشیدن حبس شده است... کسی که ته چنین چاهی چشم به دنیا باز کند، چه چیز از سرگذشت اندک شعاع های نوری که شاید بتوان از اطراف آن قرص سیاه دریچه ی چاه دید میداند؟...

 

چشمهایش را باز کرد و مثل کسی که سر از آب بیرون آورده باشد نفس گرفت... گویی در این تصورِ چند لحظه ای واقعاً نفس نکشیده بود...

نگاه متأثرش را لحظه ای دوباره به فرش دوخت و سپس با صدایی بسیار آرام به مرد گفت : "خب؟ میخواید ازم شکایت کنید؟"

- خب معلومه! به خاک سیاه مینشونمت!

- [از جایش بلند شد و به سمت در رفت. در کمال آرامش، شمرده شمرده و با حوصله ای که تاکنون از او دیده نشده بود، گفت:] خوبه. ولی توصیه میکنم اول یکی از اون قرصهای زیر زبونیتون رو بخورید، حداقل این هفته نوشیدنی رو کنار بذارید، امشب دوش بگیرید و بخوابید. اگه از بوی سیر خوشتون نمیاد از ترکیب عسل، روغن زیتون و موم برای انگشتاتون استفاده کنید، دسته چکتون رو بروز کنین، و در مورد پیشنهاد همسرتون برای پذیرفتن سرپرستی فرزند هم فکر کنید! دستمزد هم یادم رفت، چون دزد اصلی رو تحویلتون ندادم، [در را باز میکند] ولی حالا که فکر میکنم میبینم بد نیست حداقل بخاطر تحویل اسناد و زحماتی که همکارم کشیدن مبلغی که بعداً به شما خواهند گفت رو بحساب دکتر واتسون واریز کنید تا دفعه ی دیگه تصور نکنید سوراخ شدن برجهای دوقلوی نیویورک هم کار من بوده. عصر بخیر.

 

مرد که هم از توصیه های شرلوک متعجب بود و هم عصبانی، لب پایینی اش را میجوید و برای اینکه دست خالی بیرون نرفته باشد درفکر کلمه ای برای گفتن، برای خارج شدن از در تعلل میکرد؛ که دست لستراد و جان، هر دو ناخودآگاه او را به آستانه ی در هدایت کردند! لستراد یک هُل دیگر به مرد داد و او را بیرون انداخت و خودش با حرکت سر خداحافظی کرد.. جان هم با نگاهی رضایت بخش با همان حرکت به او پاسخ داد. گرگ بیرون رفت و در را بست...

 

از آنسوی خیابان بیکر، میشد درب آپارتمان 221B را دید که باز شد و سربازرس و مرد در حال کل کل کردن از آن خارج میشدند...

 

***

یک نفس کوتاه کشید. جان که حالا روی صندلی موکلین نشسته بود رو به شرلوک گفت: "ممکنه اولش یکم احمقانه بنظر بیاد اما اگه به حرفاش خوب گوش کنی... من خودم ..."

- علی رغم روحیه ای که از تو سراغ دارم جان، ایشون بعد از اینهمه معطلی بخوبی منتظر موندن. نه، به هیچ وجه احمقانه نیست.

 

شرلوک چشمهایش را باز کرد و مستقیم توی چشمهای رابرت استفان زل زد. درحالیکه دستهایش زیر چانه اش مانده بود ادامه داد :

- لطفاً خودتون تعریف کنید. از اول. با جزئیات.

 

 استفان گلویش را صاف کرد. با چهره ای آرام و معتمد به نفس، اما با چشمانی نگران به جان نگاه کرد. جان سرش را به نشانه ی تأیید و اطمینان کمی پایین آورد.

 

- استفان : خب، ام.. من و جان واتسون در دانشگاه هم دوره بودیم.. بعد از پایان تحصیلات، من برای کار در آزمایشگاهی تحقیقاتی استخدام شدم. من مادرم رو در کودکی از دست داده بودم و از پدرم که بیمار بود و آلزایمر داشت هم در آسایشگاه سالمندان نگهداری میشد. 14 سال پیش بود که ازدواج کردم.. راستش همسرم با نگهداری از پدرم در خونه مخالف بود. برای همین ما دو نفر با هم در خونه ی اجدادیم زندگی میکردیم و بعد از دو سال، همسرم باردار شده بود و داشتیم صاحب فرزند هم میشدیم... فکر میکردم همه چیز خوبه تا اینکه... [آهی کشید و ادامه داد].. تا اینکه همسرم بیمار شد. با زحمت پزشکها، بچه به دنیا اومد اما.. اما همسرم درگذشت... من ضربه ی روحی سختی خوردم ولی مسئله به همینجا هم ختم نشد. بعد از 6 ماه متوجه شدم دخترم با نوعی فلج مادرزادی به دنیا اومده که هر روز که میگذشت خودش رو بیشتر نشون میداد... سوفی 5 سالش شده بود که... فوریه ی 2011 اون رو هم از دست دادم...

- شرلوک : متأسفم

- رابرت استفان [کمی خودش را جمع و جور کرد]: اهم.. م.. متشکرم. [عرق سرد پیشانی اش را پاک کرد. یک نفس گرفت و ادامه داد] ... من به شدت دچار یک عارضه ی روحی شدم و خودم رو بازنشست کردم.. اونا هم با این درخواست من موافقت کردن... اما خب، برای من زود بود.. درآمدی که الآن دارم با اونچه که قبلاً بدست می آوردم قابل مقایسه نیست و .. این سالها به کار خاصی هم مشغول نشدم و برای پرداخت بعضی بدهی ها و وام ها، بخش قابل توجهی از دارائیم رو از دست دادم... [با نیم نگاهی به پنجره] ام... ماشینی هم که...

- برای محافظت از شماست، متوجهم. لطفاً ادامه بدید..

- آ..م .. بله. شما از کجا میدونید؟

- فرض دیگه ای بجز این محتمل نیست جناب رابرت B. استفان. راستی B. مخفف چیه؟

- "براونی". ام... آقای هلمز، من هنوز هم متوجه نشدم اسم من رو چطور متوجه شدید؟

- ژاکت سازمانی که توش کار میکردید رو هنوز هم استفاده میکنید. باید شبیه هم باشن که اسمتون روی آسترش دوخته شده.

- [یک نگاه به ژاکت قدیمی خاکستری رنگش انداخت و جدار داخلی لبه ی آن که اسمش روی آن دوخته شده بود. با لبخندی گفت:] پس این صحبتهایی هم که تا به این لحظه با دیگران رد و بدل شد، احتمالاً همونطور که برای من تازگی داشته، برای خود بقیه هم تکراری نبوده!...[لبخند رو به جان] بله تقریباً همونطور که تعریف میکردی هستن! تیزبین و دقیق! خودم هم این تودوزی رو به زحمت میبینمش!...

- [شرلوک رو به جان:] "تقریباً" ؟!

- جان : آ...

- استفان : شما آروم تر هستین... جان از میدستون تا اینجا کلی به من تذکر و هشدار داده بود! [یک خنده ی کوتاه]

- [شرلوک با نگاهی پرسش گرانه به سمت جان برگشت] : ...؟

- [جان سرفه ای کرد، ابروها را بالا انداخت و گفت :] آم... فقط یکم.. [دستهایش را از هم باز کرد] خاطره تعریف کردیم!

- [شرلوک چشمهایش را چرخاند و رو به استفان گفت:] برگردیم سر موضوع.

- آه، بله... من بخاطر اتفاقاتی که افتاده بود خیلی ناراحت بودم. متوجه شدم که کسی رو بجز پدرم ندارم و... خب... اون زمان بود که یکجور عذاب وجدان به سراغم اومد... تصور میکردم که شاید این اتفاقها...

- و پدرتون رو از آسایشگاه به خونه آوردید.

- ...ام... بله. پدر من آلزایمر خفیفی داره. من رو به یاد میاره اما خاطرات دور رو با هم قاطی میکنه... حافظه ی کوتاه مدتش بهتره، هرچند بعد از چند ساعت بعضی چیزها یادش میره... اون بیماری کلیوی هم داشت و هنوز هم باهاش دست و پنجه نرم میکنه... گاهی یکسری هذیونهایی میگفت. درباره ی اینکه "یکی سؤال میکنه..." و این چیزا...  من اوایل خیلی جدی نمیگرفتم.. هیچکدوم از حرفهاش رو... گویی تو یک فضای دیگه سیر میکرد...

- [با بی حوصلگی یک آه کشید:] ...اما؟

- .. [با کمی دستپاچگی] ام.. اما اخیراً یکسری چیزهایی میگفت که برام ناواضح بودن... باز هم اهمیتی ندادم.. ولی... بعد از مدتی متوجه یکسری تغییرات در جزئیات وسائل خونه شدم... گاهی بعضی اشیاء گم میشدن ، و یا اینکه جای نامربوطی پیدا میشدن.. گاهی جای یک شئ عوض میشد! من اولش فکر کردم کار پدره، ولی بعدها این تغییرات رو جاهایی دیدم که پدر با اون سن و شرایط جسمانی اصلاً نمیتونست اونجاها رفته باشه!

- مثلا؟

- مثلا یکبار برای اینکه خودم رو متقاعد کنم که اینا همش تصادفیه و خطری منو تهدید نمیکنه، برای دید زدن محوطه به پشت بوم رفتم، اما خیالم که راحت نشد هیچ! توستر آشپزخونه رو اونجا دیدم!!

 

- جان : توستر آشپزخونه!؟

- استفان: بله! [رو به شرلوک] این دیگه نه وسیله ای بود که بشه از پایین انداختش بالا! و نه پدرم میتونست بره روی پشت بوم. اون دو تا پله ی سرسرای اصلی رو هم بزحمت بالا میره!

- شرلوک: مشخصاً.

- استفان [ادامه داد]: بعد فکر کردم که شاید کار مستخدمین باشه. اما بعداً فهمیدم کار اونها هم نیست.. راستش ما سه تا مستخدم داریم...

- شرلوک : ...یک مرد و دو زن. مرد برای کارهای سنگین تر، همزمان باغبانی هم به عهده شه. و دو زن، یکی برای رسیدگی به کل امور خانه و آشپزخانه و اونیکی هم دستیارش.

 

جان با تعجب نگاهش را میان استفان و شرلوک جابجا کرد. استفان با چشمهای گرد و دهانی نیمه باز گفت : "شـ... شما.. چطور...؟"

 

- شرلوک : مشخصه. حالا بهم بگید چرا فکر میکنید کار اونا نیست؟

- استفان با کمی تأخیر بهتش را جمع میکند و پاسخ میدهد: ام...آ... خـ..خب چون گاهی چیزی تغییر میکرد که مستخدمین یا اساساً از اون بی اطلاع بودن و یا اجازه ی دسترسی به اون قسمتها از خونه رو نداشتن... مثلاً یکبار جای چند تا فولدر توی کامپیوترم عوض شد!..

- ..ویروس؟

- .. یکبار هم نشانه ای که لای کتابم گذاشته بودم..

- ..حواس پرتی خودتون؟

- خب؛ های_لایت کردن جملاتی از کتابم که هنوز نخوندمشون و اصلاً مهم هم نیستن، چی؟

- [با نیم اخمی ، مکث میکند] ...

- ... مثل... پاورقی ها، شماره ی صفحه ، و ... کلماتی مثل "است" ، "آن" ، "بود" ، "شد" ...!

 

چهره ی شرلوک از هم باز میشود. سرش را چند درجه بالاتر می آورد : "هوم..."

استفان ادامه میدهد:

- بعد، شروع کردم به دقیق تر شدن در حرفهای پدر. هزیان های اون واضح تر هم شده بود.. بعد از چند روز متوجه شدم که درباره ی یک "روح" با من حرف میزنه...

- [شرلوک چشمهایش را با ناامیدی بست و رویش را برگرداند] :...

- استفان با شتاب جمله اش را تکمیل کرد: ...ام.. میگه روح ازش سؤالاتی می پرسه...

- [با کلافگی و چشمهای بسته، زیرلب:] آه خدای من...

- ... میگه روح یک دختر رو میبینه که روی ویلچر نشسته...

- [با ابرو بالا انداختن و کلافگی چشمهایش را باز میکند] آه...

- آقای هلمز، پدرم به هیچ وجه دخترم رو ندیده بود و حتی به دنیا اومدن اون رو هم به یاد نمی آورد! هیچوقت به یاد نمیاره!

- آقای استفان...

 

- جان: شرلوک؛ سؤالاتش سؤالات معمولی نیستن... یکسری شون علمی ان!...

- شرلوک : عـ... . چی؟!..

- جان [حالا با خیالی راحت تر تکرار میکند:] : بیشتر سؤالایی که میپرسه شخصی اما بعضیاشون علمی اند و یسری از اونا دیگه اصولاً مربوط به اطلاعاتی هستن که محاله کسی بجز خود رابرت ازش سر در بیاره!... من خودم وقتی معاینه اش میکردم شنیدم که دائم میگفت "نوار سوم! نوار سوم از ژل دو!"

- شرلوک: هه! الکتروفورز پروتئین؟! [سپس به رابرت خیره شد]

- رابرت [با حرکت سر تأیید کرد و با اندکی ترس ادامه داد]: اون میگه اگر به سؤالاش جواب نده، روح آزارش میده یا خودش آزار میبینه -یه همچین چیزی. خودم هم درست متوجه نشدم- ... من هم که دیدم سؤالات خیلی هم پیچیده نیستن -هرچند که خیلی مربوط به جرئیات اند- جوابها رو به پدر میگفتم و بعد از یکی دو روز میدیدم که حالش بهتر شده و دیگه هذیون نمیگه... تا ...

- روز بعدی و سوال بعدی!

- بله، آقای هلمز...

- اوم.. جالبه... خب حالا مشکل چیه؟ سه نفری کنار نمیاین؟!

 

جان کمی چپ چپ به شرلوک نگاه میکند...

 

- استفان: ناراحتی های پدرم بیشتر شده... با شدت گرفتن بیماری کلیویش بی قرارتر هم شده.. من نگران سلامتیش هستم... البته... یک مشکل دیگه هم هست.. اخیراً سوالی پرسیده که من برای جوابش باید به محل کار سابقم مراجعه کنم و ... خب نمیتونم!

- هم. روشنه. حالا میشه لطفاً به دو-سه تا سؤال من جواب بدید؟

- بله.

- پدرتون، روح همسرتون رو هم میبینه؟

- [رابرت از این سؤال کمی تعجب میکند. بعد از یک مکث]: نه.

- آیا در زمان بازنشست شدن، مورد چکاب یا آزمایشی قرار نگرفتید؟

- [با چهره ای متعجب]: چکاب؟... ام... بله یک تست خون ازم گرفتن...

- روحی که پدرتون میبینه سؤال تکراری هم پرسیده؟

 

جان و رابرت هر دو حیرت زده به شرلوک زل زدند. بعد از چند ثانیه جان با یک اخم کوچک پرسید: "سؤال تکراری؟!!" و سپس سرش را به سمت رابرت چرخاند...

رابرت چند لحظه با خودش فکر کرد. اخمهایش توی هم رفت و مثل کسی که چیزی را به یاد می آورد آهسته آهسته گفت:

- آ... فکر میکنم... بله! بله سه بار تا بحال یک سؤال تکراری رو پرسیده... [گره ابروها را باز و با هیجان به شرلوک نگاه کرد] آه خودم بهش توجه نکرده بودم! خب این... این یعنی چی؟!

- من فالگیر نیستم آقای استفان. ما چند روز دیگه یه سر به خونه تون در "میدستون" میاییم. در این چند روز اگر اتفاق خاصی افتاد خبر بدید.

- ام، ولی...

شرلوک به سمت اتاقش رفت... :

- خطری تهدیدتون نمیکنه آقای استفان...

بعد از یک مکث :

... البته به احتمال 73.8 درصد!