1 ♫ 🎶


انگشتش را باز هم جابجا کرد.. بالایی.. پایینی.. نزدیکتر.. دورتر...

آرشه مثل موج ، گاه آرام و گاه تند و شکسته می رفت و می آمد اما انـتـخــاب نقاطی که نوک انگشتان، زبریِ لطیف سیمها را لمس میکرد، آنچنان مهم بود، که انـتـخــاب یک به یک سنگهای دل یک کوه، در صعود از یک پرتگاه، برای لمس قدمهای آنکه روحش از زمین جداست،... اما نگاهی، روی زمین چشم انتظار اوست...

تنها لغزشی کوچک مفهومی را تغییر میداد و لرزشی افزون تر، بنیاد عالَمی را دگرگون میکرد...

چشمهایش را بسته بود و پلکها را محکم روی هم فشار میداد...

قطره ی شبنمی روی پیشانی اش غلت خورد و از شقیقه جاری شد..

انگشت سبابه را مثل نبضی که در شاهرگ داشت روی سیم لرزاند.. پژواک دوچندان شده ی صدا، عضلات دست چپش را لحظه ای سست کرد...

اما دسته ی خوش تراش ساز را همچون نابینایی که لحظه ای عصا از دستش رها شده باشد با انگشتانش ذره ذره لمس کرد و یک بار دیگر محکم گرفت ..

نه...

نمی نواخت...

گویی حرف میزد...

گویی داشت حرف میزد...

هر نتی از این موسیقی غریب که بالا می رفت پلکهایش را بیشتر به هم می فشرد و هر نوایی که پایین می آمد و سنگین میشد، یک تاب دیگر به ابروهایش میداد...



"آه...!"



موسیقی با صدای فالش یک نت ممتد قطع شد و گویی چیزی به زمین افتاد..


جان که پشت میز آشپزخانه نشسته بود، سرش را از لپتاپ بلند کرد.. "آو شرلوک!"

سریع خود را به پنجره رساند.

آرشه از دست شرلوک رها شده بود . خود ویالون را بزحمت از سقوط نجات داده و برای حفظ خودش  به لبه ی تکیه گاه کاناپه ی سیاه چنگ انداخته بود که جان بازویش را گرفت و کمک کرد روی زمین بنشیند...

حالا هر دو در حد فاصل باریک پنجره و پشت کاناپه ی شرلوک، روی زمین نشسته بودند..

جان چند لحظه نفس زنان به دور و بر روی زمین نگاه کرد... به آرشه ی افتاده... و بعد به شرلوک...

خیس عرق شده بود. هنوز چشمانش بسته بود و نفس میزد... دستی که در دست جان بود می لرزید...


- "چته شرلوک؟ حالت خوبه؟ ببینمت!"


موسیقی ای که جان در حین تایپ کردن میشنید، بحدی غریب تر و متفاوت از همیشه بود که اگر اینچنین قطع نمیشد، قطعاً چند ثانیه بیشتر با جاری شدن تعجب و حیرت او ، بر زبانش فاصله نداشت... حالا که فکر میکرد، بنظرش این موسیقی را هیچ کجا نشنیده بود و برای بداهه نوازی بیش از حد فراز و فرود داشت... مشخصاً اگر وضعیت بهتری بود، درباره ی آن از شرلوک سؤال میکرد اما آنچه اکنون روبرویش میدید حال مریض گونه ای بود که ترحّم و احساس مسئولیت دکتری اش را زودتر از هر حس دیگری بر می انگیخت...


شرلوک عضلات صورتش را آزاد کرد... سپس با بازدمی آرام، چشمهایش را باز کرد. اکنون اندکی بهتر بنظر میرسید...

با مردمک چشم اطراف را برانداز کرد و به موقعیت خودش و جان نگاه انداخت. اکنون میتوانست تپش قلب و نفسهای آرام خودش را بشنود.. گویی تازه متوجه شده بود که چه اتفاقی افتاده است...


- حالت خوبه؟ چت شد؟ خوبی؟ جواب بده!

- [شرلوک با حرکت سر جواب داد]...

- [نبضش را گرفت، با تعجب:].. فشارت خیلی بالاست! آروم باش!... میتونی حرف بزنی؟ یک کلمه هم کافیه..

- [ آب دهانش را قورت داد و گفت:] خـ..خوبم..

- [جان با دهان نیمه باز به او زل زد و منتظر ماند. بعد از چند لحظه] خیلی خب. همینجا بشین. فقط ترجیحاً دراز نکش. اوکی؟ الآن برمیگردم. [نیم خیز شد که برود.. اما شرلوک بازویش را گرفت ..]

- آه... خوبم..جان!... طوری نیست...[سعی میکند نفسهایش را آرام تر کند]... فقط یکم... هیجان زده شدم همین..

- هَیَجـ ؟.. آه! هیجااان زدده؟؟؟!!


به نظر جان؛ تنها چیزی که اصلاً به این روزهای شرلوک جور در نمی آمد واژه ی "هیجان زدگی" بود!


- آره... هوووه!... داشتم... عاه!.. ام... موسیقیِ... موسیقیِ...

- موسیقی چی؟ این چه آهنگی بود که میزدی؟... [یک نیم نگاه ناخودآگاه به آرشه] واسه این بود که هیجان زده شدی؟!

- یکم.. سخت بود...

- یکم چی بود؟!.. من که تاحالا نشنیده بودمش!

- صدای...


2 ♫ 🎶


صدایی دیگر:

"پسرا؟ اومدم بگم به دوستاتون برای عید پاک خبر دادم... آو! بد موقع مزاحم شدم؟!"


جان گردنش را کشید تا بتواند از این طرف کاناپه خانم هادسون را دم در ببیند:


- با کلافگی: آه مزاحم چی؟، خانوم هادسون!... میشه لطفاً اون شربت آب پرتقالی که روی میزه رو بدین به من؟ [رو به شرلوک:] نفس عمیق بکش...

- [خانم هادسون شربت به دست به کاناپه نزدیک شد] آو.. شرلوک! چی شده؟

- [شرلوک در تکمیل جمله ی آخرش، رو به جان:] ..فقط داشتم سعی میکردم صدای حرکتش رو بنوازم....

- [جان لیوان را از دست خانم هادسون گرفت و به شرلوک داد] صدای حرکت چیو؟

- [با اصرار دست جان، یک جرعه نوشید و با صدایی بم و آرام ادامه داد:] ..توالی nsLTP2 ... فقط یه بخش کوچیکش. ... هر مونومر... هر کد سه تایی ... یک نت مشخص، ... گندم... میتونی صداشو بشنوی، جان... البته از زبان قاصر من.. [یک جرعه نوشید] این فقط... صدای حرکت موزونش بود... توی سلولش... بی نظیره نه؟...هح!... [یک نفس عمیق کشید و شروع به نوشیدن شربت کرد]


جان که با اخمی حاکی از تعجب گوش میکرد، نگاهش را بالا برد و متحیر به خانم هادسون که بالای سر آنها ایستاده بود، نگاه کرد.

خانم هادسون هم که چشمانش کمی گرد شده بود نگاه معنی داری به جان انداخت و بر خلاف روال همیشگی اش، چیزی اضافه نکرد.


شرلوک شربت را نیم خورده به جان تحویل داد و یکدفعه از جا بلند شد. : "باید برم"


- جان: کجا؟!

- شرلوک[در حال پوشیدن اورکتش]: "وارفارین"!

- خانم هادسون: چی؟

- شرلوک: ممکنه همین روزا نیازم بشه.

- جان: شرلوک؟؟!!

- [از راهرو داد میزند:] برای خودم نمیخوام. [صدای بسته شدن در]



- خانم هادسون: گفت دنبال چی میره؟

- جان [بعد از یک مکث]: وارفارین.. گفت داره آهنگ چیو میزنه؟!

- حالا چی هست؟ .. ام.. نمیدونم گفت "گندم"؟!

- یه داروی ضد انعقاد خونه. یعنی یه آهنگ اینقد فشار آورد بهش؟!

- [با تعجب و ترس] ضد انعقاد خووون دیگه برای چی؟!

- ام... آه، حداقل گفت که برای خودش نمیخواد!

- آه...جاااان! ... فکر می کنم کار خوبی کردم به دوستاتون خبر دادم. مالی و سربازرس گرگ. گفتم برای عید پاک بیان اینجا. فکر کنم اگه هر دوتون یکم استراحت کنین بهتر باشه...

- [جان آرشه و ویالون را از روی زمین برداشت و از جا بلند شد] ممنون خانم هادسون، خوب کاری کردید.. [در حال گذاشتن ساز در جعبه اش] ولی استراحت از چی؟ ما دو هفته است که فقط دو تا پرونده داشتیم. یکیش که شرلوک گفت چون "مقتول دستش به شرلوک نمیرسه"، از همون اول، عملاً ناقص موند. منم نفهمیدم منظورش چی بود؟! اونیکی هم که ... آه، شرلوک هیچوقت سازش رو اینطوری رها نمیکرد... واقعاً گیج شدم.. اگه الآن بجای این کارا به دیوار شلیک میکرد خیالم راحت تر بود، میدونین..!

 


***


3 ♫ 🎶


پتوی نرم و کوچک را روی رزی کشید. دستان کوچک او را نوازش کرد و آرام به پیشانی اش بوسه زد. گاهی به خواب عمیق و آرام دخترش غبطه میخورد...

ماگش را برداشت و چای سرد شده را در سینک خالی کرد. یک چای داغ دیگر برای خودش ریخت و برگشت به سراغ لپتاپ..


" یاقوت کبود

در یکی از روزهای ابری پایان زمستان، وقتی که بنظر نمیرسید پرونده ای در انتظار من و شرلوک هلمز باشه، پای گم شدن یکسری اسناد به خونه ما باز شد. اسناد متعلق بود به املاکی که به "مجموعه ی املاک یاقوت کبود" معروف بودن. املاکی که دیروز بعد از ظهر آقای "ویلسون" بطرز بسیار مؤدبانه ای طی یک مراسم تشکر و قدردانی شایسته (!) از زحمات من و شرلوک هلمز، ما رو متوجه کردند که ارزش 1/4 انگلستان رو داره!

آه... نمیدونم بازار گرمی بود یا نه. بگذریم. اما در هر حال بنظر میومد پلیس با دستگیری "جوزف دموند" پیشکار آقای ویلسون، که اثر انگشتش بر گاوصندوق خالی خونه ی ایشون پیدا شده بود، پرونده رو بسته. اما این وسط چیزی بود که از نظر شرلوک ایراد داشت. جوراب های جوزف!

شاید اگر ****** از اسکاتلندیارد ما رو نمیشناخت و بهمون کمک نمیکرد، بخاطر بهم ریختن یک دفتر کار، قُرُق کردن یک عمارت بزرگ، و رانندگی وحشتناک در اتوبان، فقط جهت بررسی اشکال در یک جفت جوراب، حسابی به دردسر می افتادیم! اما خوشبختانه رفتارهای عجیب -والبته بطرز غریبی سایلنت- شرلوک در اون روز، منجر به اثبات بی گناهی "جوزف دموند" و آزاد شدن اون از زندان شد.

((بله، اثر انگشت شاید یک اطمینان خاطر برای پلیسهای این دوره و زمانه باشه؛ مثل عکس رادیولوژی برای بعضی دکترهای بی حوصله، و تعویض ویندوز برای مهندس های تنبل! ولی اگر شما هم در لحظه ی دستگیر شدن جورابی به پا داشته باشید که بوی یک ترکیب آروماتیک خاص رو میده، و همچنین اگر نتیجه ی معاینه ی این جوراب، کشف برندی از واکس کفه ی ماشین، مورد استفاده در یک کارواش با فاصله ی معینی از خونه ی شاکی باشه که  "نیمه عمر تجزیه ی شیمیایی اون در تماس با رطوبت پا" نشون بده که شما در 1.5 ساعت گذشته، به گواه بررسی های میدانی عملکرد شما در زمان مطروحه، فقط فرصت بازگشت از کارواش، پارک ماشین، رفتن به طبقه ی دوم برای رسیدگی به گلهای تراس، و نهایتاً ناخنک زدن به سیب زمینی سرخ کرده در آشپزخونه رو داشته اید و نه دزدی از گاوصندوق و شخصاً مخفی کردن اسناد در 3.4 مایل دورتر در مرکز شهر، لذا شاید دیگه حتی اثر انگشتتون روی درب گاوصندوق هم نتونه برای به زندان افتادن شما کافی باشه! ))...  آه شرلوک!.. این دقیقاً جملاتی بود که شرلوک بعد از یک و نیم هفته سکوت مطلق، در دادگاه مطرح کرد(مسلماً منم از روی ویدئوی کوتاه روی سایت شبکه ی خبر پیاده اش کردم! هیچوقت نمیشه خزئبلاتی که یک-نفس بهم میبافه رو حفظ کرد!) و ... ام خب البته سوء تفاهماتمون با مسئولین دادگاه، یه چند ساعتی بیشتر طول نکشید و بالاخره شب تونستیم بیاییم خونه!

بویژه اینکه دو شب بعد، اسناد پیدا شد. در همون شبی که ما بخاطر صدای مهیب انفجار کپسول گاز در انباری به صحنه ی جرم رفتیم اما شرلوک یکدفعه بدون هیچ خبر یا حتی پیامی، صحنه رو ترک کرد و نیمه شب با اسناد برگشت. در یک کوسن مبل، که سه دست در بازارچه ی سوندام چرخیده بود! متأسفانه سرنخ دزد اصلی گم شد و بدتر، همون شب پسر و عروس خانواده به طرز هراس انگیزی در شهر تصادف کردند که خانم لیندا در اون تصادف کشته شد. "


جان یک جرعه از چایش نوشید و به صفحه ی مانیتور خیره شد.. صدای ویبره ی موبایلش را شنید.


4 ♫ 🎶


- الو

- جان، سلام رفیق. خوبی؟ مایکم. استمفورد.

- مایک! شمارتو عوض کردی؟

- نه، گوشیم خاموش شده. یه لطفی میکنی؟ کدپستی اون منطقه ای که خوابگاه دانشجویی بچه ها بود رو برام میفرستی؟ گفتم که گوشیم...

- آها، اوکی.

- ممنون، منتظرم.


جان، گوشی را قطع کرد و به اتاقش در طبقه ی بالا رفت. کشوی پایینی دراور را باز کرد و یکسری کاغذ را بالا و پایین کرد. اما توجهش به یک کارت پستال جلب شد... آرام کارت پستال ، آلبوم و یکسری کاغذ که همراه آن بود را بیرون کشید. سرش را چند درجه کج کرد و به کارت پستال خیره شد...


"با آرزوی بهترین ها. مری مورستون"


چند لحظه روی نوشته ثابت ماند.. گلویش را صاف کرد و سعی کرد از آن کارت رد بشود اما نمیشد...


- این چیه؟

- آو خدای من، جان، تو اصلاً حواست به مناسبتها نیست، نه؟!

- هوم؟ سالگرد ازدواجمونه؟!

- خخخخ... نه حالا که میبینم، وقتی گفتی آدم پررویی هستی باید بیشتر جدیت میگرفتم!.. عیده! صرفاً یه یادگاری.

- اوهوم، ممنون... خب،.. ام.. یعنی الآن خیلی زشته که من کارت پستال نگرفتم؟! [لبخند]

- اینا رو از اون دوست کارآگاهت یاد گرفتی یا خلاقیت خودته؟! "شرلوک هلمز"؟؟!

- [لبخندش جمع و خیسی چشمانش پیدا میشود] مری، نمیخوام.. اهم.. راجبش صحبت کنیم.. لطفاً. هوم؟!

- ببخشید؛..ام... خب... عوضش.. شاید بخوای تو این فروشگاه بغلی یه بسته ماکارونی شکل دار بگیری!

- [تک خنده] آه!.. شوخی میکنی؟ چه ربطی داره؟!

- چون من از اینا دوست دارم. چه فرقی میکنه؟ بالاخره باید یه چیزی بگیری که دوست داشته باشم! به اون سیبیلات که نمیخوره الآن پاشی بری گل بگیری، آقای دکتر! [یک لبخند بزرگ]

- [جان نتوانست بیشتر مقاومت کند. آهسته خندید...] ...


جان نتوانست بیشتر مقاومت کند. آهسته خندید... چند بار پلک زد و لبخندش را کمی جمع کرد... بغض خفته اش را قورت داد... آلبوم را باز کرد. عکسهای قدیمی دوره ی جوانی... دانشجویی... ورق زد... روزهایی که برای اعزام آماده میشد...

چشمش به یک عکس دسته جمعی با حلقه ای ده نفره از دوستان قدیمی افتاد... جمعی خوشحال و لبخند به لب... مایک استمفورد که آن موقع لاغر تر بود، گوشه ی تصویر ایستاده بود. البته با یک عینک درشت تر و احتمالاً سنگین تر، که آن روزها بین دانشجویان رواج داشت. عکس مربوط به یک گردهمایی دوستانه چند سال بعد از فارغ التحصیلی بود.. اما جان نمیدانست چرا بقیه را به یاد نمی آورد... این عکس صمیمی می بایست مربوط به "نزدیک ترین ها" می بود اما...

ناخودآگاه صدای شرلوک در پشت صحنه ی ویدئویی که به اصرار لستراد برای تبریک به جان ضبط کرده بود، توی ذهنش پیچید. همان ویدئوی ویرایش نشده ای که یک روز بعد از ظهر لستراد بهمراه یکسری وسائل بازمانده از شرلوک برایش آورد.. Many happy returns ... :


"- شرلوک: گفتی، من چرا دارم اینکارو می کنم ؟! 
- لستراد [پشت دوربین]: قراره برای شام نباشی.
- اها.. آره خب معلومه که قراره نباشم . قراره اونجا پر آدم بشه!...  آه... جان چطور می تونه یه شام تولد داشته باشه؟ همه ی دوستاش ازش متنفرن. ... فقط کافیه تو صورتشون نگاه کنی. ...  من یه مقاله راجع به "نفرت سرکوب شده به هنگام نزدیکی به فرد موردنظر" نوشتم، کاملا بر اساس دوستاش!...
[زیر لب با خودش:] ...ام...البته احتمالا به خاطر بازتابش ، انتخاب خیلی خوبی برای یک هدیه نبود..."


ناخودآگاه دوباره به خنده افتاد... سری تکان داد و یک نفس عمیق کشید... کاغذ ها را دوباره به هم جمع کرد که آنها را سرجایش بگذارد. اما یک لحظه پیش از بستن آلبوم دوباره چشمش به گوشه ی دیگری از آن عکس افتاد. رابرت بود. دست روی گردن یک نفر دیگر و یک لبخند باز...

چند درجه سرش را بالاتر آورد و لحظه ای فکر کرد.. سپس کاغذ ها را جمع و جور کرد، توی کشو گذاشت و آن را بست.


***


5 ♫ 🎶


- خوبه. برای نشست چند نفر رو میتونین در نظر بگیرین؟

- 2 نفر.

- 2 نفر؟!

- 2 نفر برای سالن نشست، 2 نفر برای کریدور، 2 نفر درب اصلی ، 2 نفر درب فرعی ، 2 نفر پارکینگ اختصاصی ، 2 نفر اتاق کنترل ، 2 نفر بین خدمات ، 2 نفر خیابون اصلی ، و 2 نفر هم در اختیار - تلفنی.

- اوم!! انتظار اینهمه تمهیداتو نداشتم! نصفشونو مرخص کن. فقط 2 نفر توی پارکینگ و خدمات مهمن. آه ، راستی! بپرس از برادرم خبری رسیده یا نه؟

- بله. [از اتاق خارج میشود]


خانم اسمالوود یک جرعه ی دیگر از قهوه اش را مینوشد.. :

- بنظر سرحال میاین، مایکرافت!

- چرا بد باشم؟ [پاهایش را از روی میز جمع کرد و کش و قوسی به گردنش داد] عآه.. وقتی همه چیز طبق برنامه پیش میره!

- بنظرت تعداد افراد رو کم کنیم ریسک نیست؟

- نه. همه چیز مرتبه. اینجور مواقع زیاد بودن موجب دردسره. سلامت جلسه تضمین شده ست..

- چقدر به این "تضمین ها" مطمئنی؟

- آه،.. اون خیلی بهتر از قبله. روز به روز هم داره بهتر میشه. اصلاً علاقه ای به این موضوعات نداره، دلیلی هم نداره اطلاعات اشتباه بهم بده. ضمن اینکه... [نیم خیز به جلو و با تاکید بیشتر:] نتایج "تحلیل"های خودمون هم همینو تأیید میکنه.

- ولی تو که گفتی اون حرف نمیزنه..

- بله، ولی شرلوک تونسته باهاش ارتباط برقرار کنه. همین برام کافیه. همین که راضی شده به سؤالام جواب بده. شما که فکر نکردی من مثل احمقها فنجونمو بر میگردونم و منتظر میشینم تا از توی فنجون بهم بگن چی درسته چی غلط؟!...

- ..آه، بله قبلاً هم گفتی. "فقط بعضی جزئیات مورد تردید"!...

- ..و اینم گفتم که راهنمایی گرفتن من از اون در حد "بله" و "خیر"ـه!... [یک نفس عمیق] اون هنوزم حرف نمیزنه.. [به صندلی تکیه میدهد و با خودکار روی میز بازی میکند] ... نمیخوام اذیت بشه... بخصوص حالا که حداقل بعد از هر ملاقاتشون، بوضوح میبینم که وضعیتش بهتره...

- [بعد از چند لحظه تأمل]: گفتی فقط ساز میزنن؟!!

- آره.. ساعتها... [خیره به وسائل روی میز] .. هوم! باید اعتراف کنم شرلوک کارش تو این حوزه ها بهتر از منه!


[مأمور داخل میشود]: قربان حامل پیغام رسیده.

- بگو بیاد تو


شخص دیگری داخل می آید.


- مأمور دوم: آقای هلمز.

- مایکرافت: خب؟

- پیغام شما رو به برادرتون رسوندم..

- خب؟

- بدون جواب. فقط به یک یادداشت بسنده کردن...

- "یادداشت"؟! [و با نیم اخمی، کاغذی را که مأمور جلو می آورد، از دست او میگیرد. در حال نگاه کردن به کاغذ:] چیز دیگه ای نگفت؟

- نه، هیچی.

- [اشاره با دست] ...


هر دو نفر مأمور خارج میشوند.

الیزابت اسمالوود از دور به کاغذ در دستان مایکرافت نگاه میکند، اما چیزی نمیگوید و منتظر می ماند.


مایکرافت کاغذ را باز میکند...


چند ثانیه با تعجب به آن خیره میشود...


- اسمالوود: چی شده؟

- [همچنان درحال برانداز محتویات کاغذ، زیر لب جواب میدهد:] .....نمیدونم... این یه....... خبر خوبه.... یا خبر بد؟!...[همچنان در حال خواندن].. اوه خدای من...

- مگه توی اون صفحه چقدر متن جا میشه؟ به مشکل خوردیم؟

- [با صدایی آهسته، نگران و در حال فکر]: موضوع اینه که متنی درکار نیست!..... [با نگاه به یک گوشه ی دیگر:] "اکتبر 1890" ؟!!!

- بنظر چیزی بیشتر از یه نامه ی برادرانه میاد...!؟

- [سرش را از کاغذ بلند کرده و بعد از چند لحظه مکث، آن را آرام به طرف اسمالوود میگیرد]: ...

- [کاغذ را بدست میگیرد.] ... [در حال نگاه کردن، با لحنی زیر لب و حیرت زده:]...آ...گفته بودی.... در حد "بله" و "خیر" دیگه..هم؟!


رنگ از روی مایکرافت پریده است. هنوز با حیرت و شوک، خیره به لبه ی میز، غرق در فکر است...


- [با حالتی زمزمه مانند:] من اصلاً از شرلوک سؤالی در این موارد نپرسیدم!!.. هیچوقت... نمیپرسم...

- [با کمی اخم در حال تلاش برای خواندن..] بعضیهاش مربوطن... ولی... یه سری از اینها....[سر را از کاغذ بلند میکند:] تو معنی اینا رو میدونی مایکرافت؟

- مهم نیست!... چیزی که منو بیشتر نگران میکنه اینه که...


به فکر فرو میرود.. بعد از چند ثانیه، ناگهان گویی که به یاد چیزی افتاده باشد، گره ابروها را باز میکند. تلفن را برداشته و تماس میگیرد:


- لطفاً وصل کنید به شرینفورد...

[بعد از چند ثانیه مکث] ...

میخوام یک بار دیگه وضعیت بند ویژه رو برام شرح بدی..

- [//چند ثانیه صحبتهای فرد پشت خط//] ...

- هیچ علامت مشکوکی؟ اتفاقی؟...

- [//چند ثانیه صحبتهای فرد پشت خط//] ...

- هر اتفاقی افتاد منو در جریان بذارید..


مایکرافت تلفن را قطع میکند و عمیقاً در فکر میرود.


- اسمالوود: همه چیز روبراهه؟

- [سکوت] ...


بعد از یک مکث طولانی : " باید از نزدیک بررسی کنم..."


- شرینفورد؟!

- خیابون بیکر!


***


6 ♫ 🎶



درباره ی روزهای لندن همیشه نمیشد مطمئن بود، اما شب... منظره ی چراغهای شهر از این ارتفاع، قطعاً افقی دیدنی داشت... یک نفس عمیق کشید... بخار کم سویی در هوا بجا ماند...


- شبهای آخر زمستون انگار سردترن...

- [کمی سرش را به راست گرداند اما به عقب بر نگشت] : گزاره ی خیلی معنی داری نیست، مری!

- مسخره نشو! خودتم میدونی!

- چیو؟

- اینکه قرار نیست همه چیز "منطقی" باشه تا "معنی دار" بشه، شرلوک!


مری جلوتر آمد و شانه به شانه ی شرلوک، رو به منظره ایستاد. دستهایش را توی جیب کرد و یک نفس عمیق کشید...

شرلوک هنوز غرق در سوسوی چراغهای مات شده ی دوردست بود... یک نفس دیگر کشید...

بعد از بیش از دو هفته، اولین لحظاتی بود که اندکی احساس سبکی میکرد. شاید تنها در این حد که خلوتیِ این لحظه را دست نیافتنی میدانست...

نور چراغهای پل هانگرفورد از دور در چشمش مات و پخش شده بودند.. اما اصراری برای واضح تر دیدنشان نداشت.. خوب بود.. این روزها هرچه "جزئیات" کمتر، بهتر.. گویی لبه های بیش از حد تیز شئ ای را کند کرده باشی...


- قشنگه که حتی کوچکترین ذرات عالَم هم با آدم حرف بزنن...

- بیشتر بنظر میاد باعث انفجار مغز بشه...

- بالاخره زدیش نه؟ :) ..

- هوم!...حالا همچین "بالاخره" هم لازم نداشت!

- [میخندد] آ.. شرلوک! اینجا هم دست بر نمیداری؟!... یالا! قبول کن که سخت بود!

- باشه، سخت بود. ولی "بالاخره" رو برای رسیدن به "اهداف" استفاده میکنن!... [با ناخوشی نگاهش را به یک گوشه ی دیگر از شهر چرخاند و زیر لب ادامه داد:] ... نه تلاش برای گذروندن یک بعد از ظهر فوق العاده اذیت کننده...

- "اذیت کننده"؟ صفت جدیده؟

- آه.. مری!!...

- چرا با "جان" راجع بهش صحبت نکردی؟... همین الآنم دیر نشده...

- [با اندکی کلافگی، چشمانش را میبندد:] عآه.. جان!... [رو به مری:] ... به جان بگم که چی بشه؟ اینکه ذهن اونو هم مشغول کنم چیزی رو تغییر میده؟

- [با شوق] خدای من! این خیلی عالیه! [با خنده] اصلاً فکرشم نمیکردم...

- عالیه؟

- وقتی میگی "ممکنه ذهن جان رو مشغول کنه"، یعنی معتقدی که حرفتو میفهمه! [شرلوک رو دور میزند و سمت دیگرش قرار میگیرد. با لحنی آکنده از شوخی:] خب مردک دیوونه ی مغرور! برو بهش بگو و خودتو خلاص کن!

- مری ، یجوری حرف میزنی انگار چیزی رو از "جان" مخفی میکنم که اگر بهش بگم "خلاص میشم"!

- آره! مخفی میکنی!...

- خدای من! میشه تمومش کنی؟!... [زیر لب:] شما زن و شوهر تو خواب و بیداری دست از سر آدم بر نمیدارید!...

- دیدی؟... حداقل راجع به خوابات بهش بگو!...


مری در حالیکه چشمانش برق میزند مستقیم توی چشم شرلوک که سعی میکند نگاهش را متوجه نقطه ی دیگری کند، زل میزند و مشفقانه ادامه میدهد: " بعنوان دکترت!.. چمیدونم... بنظر من که حداقلش اینه که راجع به چیزی که یجورایی به خودش مربوطه باهاش مشورت کنی!...[نگاه به یک نقطه ی دیگر] من که ترجیح میدم اگه کسی خواب منو دید، حداقل بهم بگه!!.. [نگاه به دست شرلوک] اون وارفارینه تو دستت؟"


- ام... حس میکنم نیاز میشه...

- [لبهایش را جمع میکند] اوهوممم!... کاااملاً هم طبیعیه! عین اون خوابا!...

- چیزِ... معنی داری نیست، مری. ...

- خب همینو بهش "بگو"!

- محض رضای خدا! که چی بشه؟!... من خودمم درست ازش سر در نمیارم...

- خب، تجربه ثابت کرده هرچی که تو ازش سر در نمیاری، جان اتفاقاً خیلی هم خوب سر درمیاره!.. ام.. و بالعکس!!..[تکخنده]

- [با نگاه به افق] آه... دقت کردی خیلی خوشحالی...

- خب پس چی؟ بشینم مثل تو اشک بریزم؟!

- [با یکه خوردن، رو به مری] : کی؟؟ من؟!!..

- [با لبخند] پس بهم بگو چرا پلِ به اون گندگی رو مات میبینی، جناب هلمز..ز..ز..


پیش از اینکه شرلوک بخواهد به جواب دادن فکر کند، تصویر مری از جلوی چشمان او محو شد... نفس گرفت که جمله ای بگوید اما همانطور با دهان نیمه باز ثابت ماند.. نگاهش را به سنگ ریزه های روی زمین دوخت و بعد دوباره به چراغهای شهر...

صدای نفسهای به شماره افتاده ی خودش در گوشش میپیچید... ابروهایش گره خورد و چند بار پشت هم پلک زد... شاید مری راست میگفت...


ناگهان با صدای زنگ موبایل، جا خورد!... گلویش را صاف کرد... :


- اهم.. جان؟

- شرلوک! فکر میکنی بتونی تا نیم ساعت دیگه خودتو برسونی؟

- [نگاه هوشیارانه به دور و برش] آ... چی شده؟

- خیلی فوریه.. می ترسم دیر برسی..

- چی شده، جان؟!

- خانم هادسون دو سه تایی "چیز کیک" گرفته، اگه نیای خودمون همشو میخوریم!

- [پیشانی اش را گرفت] عآه... خودم میکشمت!