1 ♫ 🎶

لایه ای از ابرهای نازک، تیزی آفتاب را گرفته و سایه ی ملایم و دلچسبی را در فضای بزرگ محوطه ی باغچه فراهم کرده بود. جوانه های بیدار شده و نیم شکوفه های شاخه ها با نسیم بهاری آرام می رقصیدند و خنکی مطبوعی از حوض بزرگی که به "دریاچه" شناخته میشد، به هوا بر میخاست. تاب چوبی زیبا گهگاه بخود میلرزید و جنبیدن برگهای بوته های تمشک، مخفیگاه پرنده های کوچکی که در کنار پرستوهای شاخه نشین، سروصدایی به پا کرده بودند را آشکار میساخت...

- جان: خیلی خب، فکر میکنم دیگه وقتشه، شرلوک
- شرلوک: وقت چی؟!
- اینکه بهم بگی چه خبره؟
- شرلوک [بعد از مکثی کوتاه:] تو، منو به رابرت استفان معرفی کردی، درسته؟
- خب آره.
- واقعاً چی دلت میخواد؟ دلت میخواد بهش کمک کنم؟
- خب،... معلومه!
- چرا؟
- جان کمی مکث کرد و سپس گفت: یعنی چی چرا؟ خب چون اون درگیرِ...
- ...اینکه کسی درگیر مشکلی باشه دلیل نمیشه تو هم منو بهش معرفی کنی! میشه؟
- خب چرا که نه؟! یسری از مراجعین ما، بیمارای من بودن! مگه یادت نیست؟
- بله. ولی این یکی بنظر مشکل جدی ای نمیاد.. [شرلوک لحظه ای توقف میکند و به سمت برگهای یکی از بوته ها تا روی زمین خم میشود]

جان هم در حالی که دو دستش برای گرم ماندن، در جیبهایش بود، متوقف شد، نگاهش را ابتدا به سمت دیگری گرداند و سپس رو به شرلوک کرد:

- هوه!... ببین شرلوک! میدونم تو میونه ات با ارواح خیلی خوب نیست، ولی منم دقیقاً به همین علت فکر میکنم تو میتونی کمکش کنی.

شرلوک نعل اسبی را از لای شاخ و برگها بیرون آورد. راست ایستاد و همانطور که با دقت به آن نگاه میکرد گفت:

- اگر بدونی که دوستت خیلی هم باهامون روراست نبوده، چی؟... [رو به جان:] بازم میخوای کمکش کنم؟
- این... چیه؟!
- هیش! [نعل را در جیبش میگذارد]



رابرت از پشت درخت بلوط بزرگ، نزدیک می آید:
"نگران رزی کوچولو نباشید. الویرا مراقبشه. بهش آخرین سفارشات رو کردم. اون دختر در پرستاری بسیار ماهره."

جان نگاهش را بین شرلوک و رابرت جابجا کرد. این از آن مواقعی نبود که دلش بخواهد بی خبر بماند، اما قطعاً از مواقعی هم نبود که بخواهد بی خبر بودنش را فاش کند. هیچوقت برای سؤال کردن از شرلوک هلمز، دیر نبود؛ و از طرفی نیز، احساسی در اعماق وجودش او را به دید زدنِ همه چیز ترغیب میکرد... دید زدنِ آنچه بین نگاه ها رد و بدل میشد و بر کلام ها جاری نمیگشت... چیزی وجود داشت.. چیزی که خود نیز از همان ابتدا حس میکرد... بین یار قدیمی که انگیزه ی روزهای ایستادن را به جان داد و رفیقی که عصای روزهای زمین خوردنش را از او گرفت، بعلت نامعلومی، چیزی او را به شرلوک بیشتر متمایل میکرد... آنچه بخوبی میدانست این بود که نگاه ها چیزی بیش از حرکت مردمک ها هستند، و او خود متخصص پیگیری این معانی بود.. ندایی در وجودش می گفت فعلاً سکوت و بدقت تماشا کردن، بهتر است، هر چند بنظر نمی آید این وضع خیلی ادامه دار شود...


****

2 ♫ 🎶

جان، شرلوک و استفان، آرام آرام به سمت انتهای باغ میرفتند. شرلوک که دستهایش را پشت کمرش قلاب کرده بود، خیره به خزه های روی دیوارها پرسید:

- در ساعاتی که پدرتون روح رو دیده، شما خونه بودید؟
- رابرت [کمی فکر میکند]: نه... ولی من خودم که اونو دیدم آقای هلمز!...
- چه ساعتی بود؟
- بین ساعت 5:30 تا 6 صبح.
- [یک نگاه به عقب، و نمای بالای ساختمان] گفتید برق قطع شد؟
- بله.
- کی؟
- ساعت 5:30 برق قطع شد و منم اومدم بیرون که... .
- فکر نمیکنم از شما سؤالی پرسیده باشه!
- نه، سؤالی نپرسید. فقط همونی که بهتون گفتم. میگفت "شونه ام گم شده. تو بهم دروغ گفتی"

- جان به شانه ی توی دستش نگاه کرد و گفت: ...و  نزدیک به 7 سال پیش، تو این شونه رو گم کردی! خب حالا دروغش کجاست؟

- رابرت: یک روز بعد از ظهر بود که سوفی روی تاب نشسته بود و من تماشاش میکردم؛ شونه از سرش افتاد، منم برش داشتم. اما بعداً نمیدونم کجا گذاشتمش. بعدها چند بار ازم خواستش اما یادم نیومد. برای همین هم بهش گفتم "کلاغه برد!" بلکه از ذهنش بیرون بره... حالا بعد از اینهمه سال، این تاب، صبح دیروز برای خودش داشت تو هوا تاب میخورد!.. و ظهر که اومدم تا بررسیش کنم، این شونه رو درست همینجا روی تاب دیدم!... [با صدای لرزانی ادامه داد:]  خدای من! باورم نمیشه... این چه معنی ای داره...
- شرلوک: معنیش جز این نیست که یکی این شونه رو گذاشته روی تاب.
- جان: شرلوک!

چند لحظه سکوت افتاد.

- استفان بعد از تأملی گفت: خب.. کی؟
- شرلوک: چه عجب، یه سوال درست. ولی کاملاً بدیهی! باید بین کسانی گشت که جزئیات خاطرات شما رو میدونن. شما بگید! کلاغ؟!
- آه؛ آقای هلمز، میدونم این احوالی که من دارم چقدر ممکنه براتون مسخره بنظر بیاد ولی...
- نه چندان. فقط فهرست تمام کسایی که اینجا کار میکردن، کافیه.
- بسیار خوب، حتماً. شما فکر میکنید...؟
- شما نمیدونید من به چی فکر میکنم. [رو به سویی دیگر] اونطور که من شمردم شما اینجا 5 تا دوربین دارید؟
- بله، اتفاقاً یکی از دلائل اینکه من به کسی از کارمندان فعلی و سابق اینجا شک نکردم هم همینه. اینجا 5 دوربین وجود داره. با اینکه این دوربینها نقاط کور زیادی دارن، اما بهرحال هیچکدوم هیچ تحرک غیر عادی ای رو ثبت نکردن.

- جان: فقط 5 تا؟ نسبت به این خونه و باغ بزرگ، کم نیست؟
- استفان: قبلاً بیشتر بود ولی هزینه ی زیادی داشتن برای همین فقط به پنج تاش بسنده کردیم. دو دوربین در محوطه ی باغ، یکی تو پارکینگ، و دو دوربین هم در دو طبقه ی ساختمون.

- شرلوک:دیگه چه چیزهای عجیبی مشاهده کردید؟
- استفان: از دیروز صبح، هیچی. بجز خوابای پریشانم! آه... بقول برونته: "ساده ترین و همگانی ترین نوع آسایش، همان خواب است." که خوب متأسفانه مدتیه من ندارم!!
- شرلوک [زمزمه کرد]: هم.. شاید اونقدرا هم "ساده و همگانی" نیست... [نیم نگاهی به چهره ی رابرت انداخت:] آخرین باری که مطالعه کردید چه زمانی بود؟
- هفته ی پیش، قبل از اینکه اصلاً به لندن بیام.
- کجا؟
- ام... [شانه ای بالا انداخت] همینجا!
- دقیقاً؟
- وقتی داشتم از مسیر بازارچه ی پشت مزرعه ی خانواده ی رالف بر میگشتم.
- پیاده که نبودید!
- نخیر. تو ماشین مطالعه کردم.
- [با نگاه به سنگهای کنار باغچه] آخرین دارویی که مصرف کردید؟
- من مریض نیستم آقای هلمز!

- جان رو به رابرت گفت: این سؤالات صرفاً باید پرسیده بشه، رابرت. مشکلی نیست!

- رابرت: آه، بله، متوجهم. عذر میخوام. .... ام من داروی خاصی استفاده نمیکنم. نهایتاً یک شربت معده است که هر وقت دچار معده درد شدم، یه قاشق استفاده میکنم. دارو توی خونه موجوده میتونید ببینید.
- شرلوک: هر وقت دچار درد شدید؟! پس یعنی همیشه مشکل معده ندارید؟
- نه، بیشتر بخاطر استرسه.
- اوهوم....[زیر لب تکرار میکند:] استرس..

شرلوک درب بزرگ پارکینگ که لای آن اندکی باز بود را بازتر کرد و داخل شد. همزمان پرسید: گفتید که بعد از بازنشستگی، از شما چکاب گرفتن. نتیجه اش چی بود؟
- مشکلی نداشتم. یکم چربی خونم بالا بود که...[با یک نیم لبخند] اونم فکر میکنم این روزا طبیعیه!


- ماشین قشنگیه.
- ممنون. تنها چیزیه که باقی مونده. تماماً هم متعلق به من نیست.

شرلوک کنار دیوار خم شد و چند زنجیر و لوله را در دست گرفت:
- اینجا دوچرخه ای هم باید باشه!
- آه، بله دوچرخه ی الکس. اون الآن رفته دنبال یسری کارا.
- [با نگاه به رد ساییده شده ی کف] از قرار معلوم، معمولاً با دوچرخه تردد میکنه
- بله همینطوره.
- دست فرمونش چطوره؟
- دوچرخه سوار خوبیه!
- شرلوک [می ایستد] منظورم رانندگی با ماشینه.
- آه، نه. الکس با ماشین کاری نداره. اون کاراشو با دوچرخه انجام میده. ورزشکار خوبیه، قبلاً کشتی هم کار میکرده. [رو به جان، با لبخند:] دوست داره خودشو رو فرم نگه داره.
- جان: شاید هم رانندگیش خوب نیست! من اگر مباشر بودم، همچین ماشینی هم دور و برم بود، شاید زودتر از اینا از میادین ورزشی خداحافظی میکردم! [و با لبخند به شرلوک نگاهی انداخت]

نیم لبخند بسیار محوی روی لبهای شرلوک هم نشست. خم شد و توی ماشین را نگاه انداخت.. مری پشت فرمان: "اون کاملاً متوجهه که تو چی میگی شرلوک!... [سپس به فرمان ضربه ای میزند و با لحن کجی میگوید:] نشد یه مسابقه با هم بدیما! "


*****

3 ♫ 🎶

پرنده ای روی قطعه ی فلزیِ بیرون زده از یکی از چراغهای دریاچه نشست. چهچهی زد و آرام گرفت... از روبرو شرلوک و سپس رابرت و به دنبال آنها جان، در حالیکه از درب پارکینگ خارج میشدند، برای آن پرنده ی کوچک قابل رؤیت بودند.. و شاید پرنده هم برای شرلوک!... نسیمی آرام وزید، و پرنده از سایه بان کوچکش پرید...

- شرلوک: آخرین باری که در منزل تعمیرات انجام دادید چه زمانی بود؟
- رابرت: معمولاً کارا رو خود الکس انجام میده. مگر برای موارد خیلی تخصصی، که اونم زیاد پیش نیومده... آم.. فقط حدوداً دو ماه پیش برای تعمیر چراغهای اطراف دریاچه اومدن و البته خودم هم اینجا بودم..

نگاه شرلوک به سمت دیوار انتهاییِ مایل جلب شد. با دست به آن نقطه اشاره کرد و گفت:
- اون ظروف ته باغ، بنظر میاد بهم ریخته! بریم یه نگاهی بندازیم.

آب پاشِ قطره ای با صدای فِت فِت ممتدش، قطره های آب را از میان پرتوهای آفتاب، به روی چمنها و گیاهانِ خودروی پای درخت زیتون پرتاب میکرد. کفشدوزکی با قلم زنی زیبای خالهای مشکی روی بال های چترآگینش به آهستگی روی سطح خاکی و ترک برداشته ای که شاید خبر نداشت بخشی از یک گلدانِ قدیمی یشمی رنگ است، حرکت میکرد، با حس کردن سایه هایی رنگی که از پس قطره ها به سمتش نزدیک میشدند، بال زد...

- رابرت: اینا یسری گلدون قدیمیه. نزدیک بهار که میشه، الکس اینها رو از انبار بیرون میاره و اینجا میچینه، برای گل کاری.

شرلوک آهسته روی زانو نشست و ذره بینش را باز کرد.


جان یک نگاهی به درب انباری کوچک در کنج دیوار انداخت و گفت: "رسیدگی به اینجا کار سختیه..."

شرلوک از جا بلند شد و سر گرداند. رو به دریاچه گفت:

- گفتید موقع تعمیر چراغهای اطراف دریاچه کجا بودین؟
- همینجا.
- ...
- آها، منظورتون دقیق تره؟ [با دست اشاره کرد:] من بالای اون ایوان نزدیک پله ها سر میز عصرانه نشسته بودم و از دور به کارگرها اشراف داشتم.
- چرا چراغا رو خودتون درست نکردید؟
- من؟! این که تخصص من نیست! راستش خیلی از این چیزا سر در نمیارم... چند تا از چراغها هم کف دریاچه ان..

شرلوک با قامتی راست کرده، صدایش را صاف کرد و گفت:

- پس، جهت اطمینان میپرسم. الکساندر، ماریان و الویرا. فقط همین سه نفر با شما زندگی میکنن؟
- بله.
- [نگاه به آفتاب آسمان] خب دیگه، فکر میکنم امروز ناهار مهمان شما هستیم.
- آه، بله البته، باعث افتخاره.
- میتونم سفارشی هم بدم؟
- [با لبخند] هاه... بله. حتماً!
- برای "همه".
- ام... [پس از نیم نگاهی به جان:] چرا که نه! البته!
- لطفاً همگی سر یک میز بنشینن و غذا هر چی که هست، برای همه یک عدد تخم مرغ آب پز هم بعنوان پیش غذا، زودتر سرو بشه. پوست نکنده، لطفاً.
- رابرت [کمی متعجب شد، اما بسرعت خودش را جمع و جور کرد:] اوکی!..

*****

4 ♫ 🎶

[الویرا با صدای بلند، طوری که ماریان در آشپزخانه بشنود:] خیلی خب دیگه، حواسم نبود.. آها، پیداش کردم.

خم شد تا قاشق دسته طلای کوچکی که پایین پنجره ی کوچک در محوطه ی روبروی آشپزخانه افتاده بود را بردارد که دست دیگری، زودتر آن را برداشت.. هر دو ایستادند.

- آه!.. آقای هلمز!..

شرلوک قاشقک را به سمت او گرفت و نیم لبخند کوتاهی تحویل داد.
الویرا کمی دستپاچه شد.. تریِ دستش را با پیش بندش خشک کرد و قاشقک را آرام از دست شرلوک گرفت.. : "ممنونم.."

- شرلوک [با لحن آرامی گفت:] اغلب از دور علائمشون شبیه همن. برای همین در نگاه اول دو فرض، اما از نزدیک... همه چیز واضح تره.
- بـ... ببخشید؟ چیا... شبیه همن؟
- عشق و.....  وحشت.
- ..وحشت؟!
- و معمولاً اونی که حقیقت داره، ناخودآگاه، انکار میشه.
- الویرا [با کمی معذب شدن دور و بر را نگاه کرد و گفت:] ام... بـ... ببخشید، من... [با لبخند]من متوجه نمیشم شما از چی صحبت میکنید؟
- از چیزی وحشت داری؟
- من؟ نه!
- حواست سر جاش نیست، و مدتیه خواب خوبی هم نداری...
- الویرا [در حالیکه بطرز بی قراری سعی میکرد مستقیم به صورت شرلوک نگاه نکند:] آقای هلمز، من الآن باید ناهارو آماده کنم...
- شرلوک [کمی نزدیکتر آمد و با لحن دلگرم کننده ای گفت:] وقتی اومدیم، داشتی با وحشت از پنجره ما رو دید می زدی..

الویرا مستقیم به چشمهای شرلوک نگاه کرد. پس از چند لحظه با احساس آرامش بیشتری، خودش را جمع و جور کرد و جواب داد: "فقط،.. کنجکاو شدم همین."

شرلوک با همان لحن ملایم ادامه داد:
- هر وقت کنجکاو میشی فرار میکنی؟ فکر میکنم کنجکاو ها بیشتر جلو برن، تا عقب!
- ام.. منظورتون چیه؟
- این روزها متوجه چیز عجیبی نشدی؟
- نه. چه چیزی؟
- با راننده ی ماشین صحبت کردم. اون میگه برای ضمانت درست بودن حرفهاش میتونم از تو سؤال کنم.
- من شناخت زیادی ازش ندارم.
- چیزای ساده است. مثل اینکه شما هر روز بعد از ظهر پدر آقای استفان رو توی باغ میگردونید.
- بله. البته بجز هفته ی اخیر. ایشون اخیراً با زحمت بیشتری و بسختی میتونن راه برن.
- و هفته ی گذشته آقای استفان به بازارچه رفته. درسته؟
- بله، ایشون معمولاً از این بازارچه ها دیدن میکنن.
- پشت مزرعه ی رالف؟
- بله.
- بخشی از مسیر رو با ماشین رفتن و برگشتن.
- درسته.
- که توی ماشین هم تا خود خونه خوابشون برده.
- ام.. بله. چرا می پرسید؟

شرلوک چند ثانیه مکث کرد. نگاهش روی قاشقک دسته طلا، درون دستان بانوی جوان افتاد.. آن حالت دلگرم کننده در ثانیه ای نایدید شد و ابری از حالتی همچون اندوه یا افسوس بر نگاهش سایه افکند... احساساتی عجیب در یک آن همانند یک نسیم به وجودش میوزیدند و رد میشدند... لحظه ای حس میکرد که کاش میتوانست از آن دختر حمایت کند، لحظه ی دیگر با تمام وجود حس میکرد که چه عالم بزرگی پیش روی الویراست و او از دیدن آن ناتوان است و لحظه ای دیگر بند بند وجودش نوای این احساس را سر میداد که عالمی که الویرا در آن حضور دارد چه بسا بهتر از عالمی باشد که ذهن شرلوک در آن سیر میکند... نگاهش روی پاهای خودش افتاد... پاهای برهنه ی روی چمن را دید که بخاری از مه از روی آن عبور میکند...

-" آقای هلمز؟"

سر بلند کرد.. نزدیک بود باز هم چشمش به همان دیواره های بلندی که منظره ی بزرگی را از پیش چشم محو میکنند بیفتد.. اما روبرویش، تنها نگاه متعجب الویرا بود.. سری تکان داد و دوباره به پاهایش نگاه کرد. کفش های چرمی با همان ساییدگیِ کوچک هفته ی پیش، روی کفپوش چوبی.

- رو به الویرا: آم. ممنون که جواب دادی.
- ... نگاه الویرا شرلوک را که سریعاً از مقابل او رد شد، بدرقه کرد...

صدای ماریان از آشپزخانه آمد:
- "الویرا؟ کجایی؟ ببین الکس نیومده؟"
- " آ.. اومدم!..."


*****

5 ♫ 🎶

میز اربابی، پس از مدتها، تمامی ساکنین عمارت آلیو را با هم بر سر یک سفره میدید. ردیف منظمی از ظروف سفید و دستمالهای سبز رنگ، روی میز قرار داشت که با پیش غذای ساده ای که درحال سرو بود، ترکیب جالبی را ایجاد کرده بود...

- شرلوک [با اشاره به اتاق آخر]: در مورد اون اتاق بهم بگید. [و گازی به تخم مرغش زد]
- رابرت [در حال برداشتن نمکدان، لحظه ای توقف کرد و گفت:] اون، اتاق دخترمه.
- شرلوک [رو به الویرا]: چند وقت یک بار به اونجا سر میزنید؟
- الویرا [با نیم نگاهی به بقیه]: آ.. من اصلاً نزدیکش هم نمیشم. بعد از اون اتفاق و حتی... مرگ پرستارش، ...
- ماریان: اِلی!... [رو به شرلوک:] آقای دکتر در اونجا رو قفل کردن و ما هیچکدوم نزدیک اون اتاق نمیریم.
- رابرت: کافیه دیگه.. [در حالیکه پوسته های شکسته ی تخم مرغ را از جلوی پدر جمع میکرد گفت:] آقای هلمز اگر لازم باشه حاضرم...
- شرلوک: گفتید پرستار مرده؟
- رابرت: بله، مدتی بعد از سوفی، اون از دنیا رفت.
- شرلوک: چطور این اتفاق افتاد؟
- الکس [در حالیکه آخرین تکه ی تخم مرغش را با کمی کلم بروکلی روی نان میگذاشت گفت:] آقای دکتر اولش از اون پرستار شکایت کردن، اما بعد شکایتشون رو پس گرفتن.
- شرلوک: چرا این کارو کردید؟
- رابرت [همانطور که با کارد و سبزیجات داخل بشقابش بازی میکرد:] من اون روزا خیلی عصبی بودم. دخترم خودش بیمار بود و مشخص بود که پرستار گناهی نداره.. اما انگار... نمیدونم، انگار دلم میخواست کسی رو متهم کنم ولی دیدم بی فایده است. [شانه ای بالا انداخت و رو به شرلوک ادامه داد:] دادگاه طولانی شد و من هم خسته شدم. از خیر ادامه ی پرونده گذشتم.. پرستار بیچاره حتی خودش هم ناراحت بود...ولی نمیدونم چطور شد که حدود چند روز بعد از اتمام کار دادگاه، درگذشت.
- الکس [در حال پاک کردن پایین لبش با دستمال]: من میدونم. بخاطر استفاده ی بیش از حد از نوشیدنی، از دنیا رفت. [نگاه به بقیه] ...خب،.. تو روزنامه که اینطور نوشته بود!
- شرلوک: مایلم اگه ناراحت نمیشید، بعد از ناهار یه نگاهی به این اتاق بندازم آقای استفان.
- رابرت: البته.
- ماریان: اگر اجازه بدید، آقای هلمز، برم و غذای اصلی رو بیارم.
- جان [که قاشق کوچک دیگری از غذای مخصوصِ رزی را در دهانش میگذاشت، سری به تأیید تکان داد و گفت:] این، پیشنهاد خیلی خوبیه!

*****

6 ♫ 🎶

یک فرش بلند، چند تابلو و چراغ دیواری، و یک میز عسلی پایه بلند... این راهرو  از این انتها، او را به یاد نقشه ای می انداخت که برای ترساندن مایکرافت، به شرلوک پیشنهاد کرده بود!... و اکنون پشت درب بسته ی اتاق سوفی، دختربچه ی پنج ساله ای که شش سال پیش درگذشته بود، منتظر ایستاده بودند... ناگهان روکرد به شرلوک و گفت:

- تخم مرررغ؟!

شرلوک همانطور که سرش توی گوشی بود گفت: "برای بیماری های کلیوی که مفیده! نیست؟"

- جان در حال نگاه کردن به نقاط دیگر، با صدای آهسته زمزمه کرد: "ها ها جالبه؛ چه خوبه که یه دکتر دیگه هم اینجا داریم!"
- شرلوک همانطور که هنوز گوشی توی دستش بود به جان نگاه کرد، سپس گفت: "خب، چطوره حالا یه کارآگاه دیگه هم داشته باشیم! بگو ببینم تو دفترچه ات چی داری؟"

جان درحالیکه به عادت، نوک زبان را از گوشه ی لبش کمی بیرون داده بود، چند لحظه به شرلوک نگاه کرد. سپس صدایش را صاف کرد و دفترچه اش را از جیبش بیرون کشید:

- اهم.. خب، در نگاه کلی، بنظر میاد که یه روح داریم که داره جاسوسی میکنه. شایدم بهتر باشه بگم، یه جاسوس که داره نقش روحو بازی میکنه. [دفترچه را بست] کل موضوع در یک جمله!
- واضحه.
- آره، ولی.. یه چیزایی معلوم نیستن! مثل اینکه چه کسی یا کسانی این کار رو کردن و اینکه چطور انجامش دادن؟ در فهرست کارکنان قبلی اینجا هم کسی که هنوز حتی در میدستون حضور یا منفعتی داشته باشه، وجود نداره... اصلاً اون روح، چی رو جاسوسی میکنه؟ چون اطلاعات مهمی که نگرفته وگرنه خود رابرت هم عقلش به این چیزا میرسه! و ام... [لبی تاب داد:].... این جور چیزا.
- [ابروهایش را بالا برد]: "اینجور چیزا"!...
- [شانه بالا انداخت]: اوهوم!...
- شرلوک [چشمهایش را بست و سرش را کج کرد:] آه، ابهام اصلیتو بگو، جان!

جان، همچون بازیکنی که این دور را باخته باشد، تسلیم از اینکه نتوانسته بود آنچه میخواست را بدرستی مخفی کند، در و دیوار را نگاه، و کمی این پا و آن پا کرد؛ سپس با حالت مصممی رو به شرلوک گفت: "اهم... خب. .. اصلاً "چرا" یک روح باید ازش جاسوسی کنه؟"
شرلوک به آرامی نگاهش را به زمین دوخت.. نفس کوتاهی کشید.. سپس با مردمکهایی ثابت تصاویری که از ذهنش عبور میکردند را مرور کرد و با صدای بم آرامی گفت:
- این چیزیه که حتی  وقتی درباره اش می پرسی، جان، داری همزمان بهش اشاره میکنی...[پوزخند تلخی زد:] "روح"!.... شواهد ظاهری، برخلاف چگونگی وقوع جرم، در مورد پیدا کردن "انگیزه" اونقدر کمک نمیکنن که "عمیق شدن در مفاهیم" کمک میکنن. اصولاً "وجود روح"، علتی داره و اون علت، همچنین، علت مأموریتش هم هست... [پس از مکث کوتاهی، گوشی را به سمت جان گرفت] ببین، متیو جواب داده.
- متیو؟ [به گوشی نگاه میکند] متیو کیه؟ 
- راننده ی ماشینمون. گفتم لیست جاهایی که خودرویی با مشخصات خودروی پارک شده در پارکینگ آلیو بیشترین تردد رو در ساعات اولیه ی روز و انتهای شب کرده برام دربیاره.
- خب؟
- معمولاً در این ساعاته که، ماشین ها برای رسیدگی های روزانه، بدون سرنشین تردد میکنن.
- و نکته ش چیه؟
- نکته اش اینه که در بیشتر این ساعات، ماشین به یک تعویض روغنی_کارواش که آوریل2011 در این حوالی باز شده مراجعه میکنه.
- جان [با نیم اخمی در حال فکر کردن:] یعنی.. دو ماه بعد از درگذشت سوفی؟
- شرلوک رو به جان: بنظرت اینجا، توی این روستا چند تا ماشین به این امکانات نیاز دارن؟

جان، به یک نقطه روی زمین زل زد...


7 ♫ 🎶

شرلوک ادامه داد:

- ارواح، هر کدوم با انگیزه ای دور و بر آدم پرسه میزنن، جان. بنظر میاد کاملاً به نفع تو شد که اون روز مصاحبه بر اساس حروف الفبا نبود...

جان، ناگهان به سمت شرلوک بر میگردد و با حیرت به او می نگرد... نگاهش سپس روی آن میز عسلی پایه بلند در راهرو می افتد و او را به فکر می اندازد.. در لحظه ای، کاغذدیواری های تیره رنگ راهرو، جای خود را به گچ سفید و یکدست میدهند و در انتهای بازِ آن، دیوار کرم رنگ با دری چرمی ظاهر می شود... نور، تمام فضا را پر میکند.. در دو طرف، صندلیهایی قرار گرفته و حدود هفت-هشت نفر اینجا و آنجا نشسته اند.. صداها مات و زمزمه وار هسنند.. جان، با دقت به درب چرمی نگاه کرد...

چشمهای جان، ثابت و مات، منتظر دیدن چیزی بود...

شرلوک از پشت سر به او نزدیک شد... : "گفتی رابرت بلندپرواز بود، نه؟"

جان به سمت شرلوک برگشت و نگاه پرسش گرانه اش را در نگاه شرلوک انداخت..

- مرد پر انرژی و بلند پرواز... هوم... خوبه... اما یادته بهت گفتم که استعداد اگر با طمع همراه بشه ترکیب خطرناکی بدست میاد؟...
- چجور طمعی؟
- تو خودت هم اینو حس کردی، جان. وگرنه چرا تا بحال سراغش رو نگرفتی؟ چرا اون رو از یاد برده بودی؟..
- من، یادم نرفته بود..
- "به خاطر آوردن" با "به یاد داشتن" فرق میکنه... تو "تناقض" رو در مورد رابرت حس کرده بودی و چون نمیخواستی کسی که انگیزه هات رو ازش گرفتی پیش چشمت خراب بشه، عمداً فراموشش کردی...
- من؟ این کارو کردم؟..
- چرا ازش نپرسیدی که چرا در مصاحبه ی ارتش قبول نشد؟ و چرا از این موضوع ناراحت نبود؟ چرا نپرسیدی در موسسه شون در مورد چه چیزی تحقیق میکنه؟ اینکه چرا ازش با خودرو حفاظت و درواقع رفت و آمدهاش به این وسیله کنترل میشه؟... چرا برای ارتباط با بخش فرانسویِ مؤسسه شون از کارکنان داخلی استفاده میکرده؟...چرا همه ی کارکنان اینجا اتیکت رسمی دارن و داشته اند؟...
- جان [چند بار پلک زد و آب دهانش را قورت داد:] ...
- اون روز، پیشنهاد کار در ارتش به تو داده میشه و در مصاحبه هم قبول میشی، اما به رابرت پیشنهاد دیگه ای داده میشه... پیشنهاد کار در مؤسسه ی تحقیقاتیِ کاملاً محرمانه. تحقیقات بر موضوعی که حتی با نزدیکترین دوستان هم قابل به اشتراک گذاشتن نیست.. شرکت در جنگی که قدرت و ثروت بیشتری به همراه میاره... شما هر دو درحالیکه تصور میکردید خدمت میکنید این سالها رو گذروندید.. در انتها، خسارتی که متوجه تو شد، تیری بود که به شونه ات خورد و کابوسی که برات باقی موند اما ... آدمهایی که روی پله های بلندتر می ایستن، باید بیشتر مواظب نقاط ضعفشون باشن...
- نقاط ضعف؟
- دوستِ تو، بعد از مرگ همسر و فلج متولد شدن دخترش تصور میکنه شاید عواقب کاری باشه که با پدرش کرده... "روح"، در اون زمان، فرستادن پدر به خانه ی سالمندان بود. پس برای راحت کردنِ خودش، از مسیر قبلی بر میگرده و پدرش رو به خونه بر میگردونه. همین نکته کافیه تا ماهیگیر متوجه بشه قلابش رو باید کجا بندازه... جاسوسهایی که به دنبال اطلاعات محرمانه بودن اما از هیچ طریقی نتونسته بودن به دوست محکم و با انگیزه ی تو نفوذ کنن، راهِ نفوذ رو در ارواح میبینن... [با صدای آهسته تر و طنین اندازی ادامه داد:] پس یه روح میسازن... روح، باید باور پذیر باشه،.. باید... جلب اعتماد کنه...

شرلوک رویش را به سمت دیگر راهرو بر میگرداند و هر دو چند قدم جلو میروند و درحالیکه پاهایشان هنوز روی کفپوش سرامیکیِ راهرو است، سر از محوطه ی باغ در می آورند... شرلوک با دست، دختر ویلچر نشینی که در مه، کمی دورتر در نزدیک بوته ها قرار گرفته است را نشان میدهد:

- روح کسی که بهش عشق ورزیدی، برای آزرده خاطر شدن مناسبتره اما وقتی که قراره کسانی اونو بازسازی کنن، به همون اندازه هم سخته.. پس بجای همسر، روح کودکی که بزرگتر شده بهتره... و البته مرموزتر!..
از طرفی، این روح بهر حال داره اطلاعات میگیره.. پس به همین سادگی قابل باور نیست مگر اینکه اول با اتفاقات عجیبِ ریز و درشتی مثل جابجاییِ وسائل و های_لایت کتاب، و غیره.. زمینه سازی بشه و... [رو به جان:] بعد هم، حداقل یک نفر دیگه هم تأییدش کنه...
اما این روح، روحِ ذهنِ رابرته. چه کس دیگه ای زمینه ی پذیرشِ روح رابرت رو داره؟...[به روبرو نگاه میکند و پاسخ خودش را میدهد:] کسی که با اون همدرد باشه... اما کی؟.. [چند بار پلک میزند و به آرامی میگوید:] من معتقدم هیچ همدردی برای یک درد محرمانه وجود نداره؛... پس، برای قبولاندن روح، به اونیکی، باید از یک ابزار حاشیه ای بهره گرفت..

جان، نفسش را در سینه حبس کرده بود... گرهی روی ابروهایش افتاده بود و قدم به قدم با شرلوک همه چیز را در ذهنش به یاد می آورد و سامان میداد...
اما این بار، احساس آرامش میکرد.. این بار، با پشتوانه ی آرامشی حاکی از آنکه در قدم زدنِ دوباره در خاطرات، در این راهرو تنها نیست، گویی که پس از تردیدی، انتخابش را کرده باشد، با اشتیاق به شرلوک نگاه کرد و پرسید:

- از چه ابزاری؟!
- حداقل من یکیشو تو جیبم دارم و اگر تو، کنار گلدونهای ته باغ، متوجه موهای سیاه و ردپای گربه نشدی، سومی رو دیگه هر دو باهم سر میز ناهار دیدیم..

هر دو رو به سویی دیگر کردند و وسط باغ، میز ناهار خوری را که همه سر آن نشسته بودند، دیدند. شرلوک در حالیکه نعل اسب را در دستش زیر و رو میکرد، رو کرد به جان و گفت:

"..خرافات، جان! خرافات مسخره ی انگلیسی! اول این نعل لای بوته ها _که نمیدونم قرار بوده برای صاحب خونه خوش شانسی بیاره یا برعکسش، برای روح بدشانسی! -بستگی داره کدوم وری بخوای نگاش کنی- _و بعد هم گربه ی سیاهی که از ترس چیزی یاکسی، _احتمالاً کسی که اون هم متقابلاً ازش ترسیده باشه،_ طوری میپره که تمام گلدونها رو بهم میریزه...
اینها، از معروفترین و قدیمی ترین خرافات این کشورن ولی میخواستم مطمئن بشم که این خرافه گرایی به کی بر میگرده. [همزمان با چند قدم به میز ناهارخوری نزدیک شدند] میخواستم ببینم بعد از خوردن تخم مرغ، اون کیه که پوستشو سوراخ میکنه تا "شیطان"، ... ازش خارج بشه!!"

جان تماشا میکرد که پیرمرد سالخورده چطور پوست تخم مرغ را سوراخ و خرد میکند...

از این زاویه، از پشت سوراخ های وسط پوست تخم مرغ، چهره ی جان پیدا بود... پیرمرد همانطور با قاشقک به پوسته ها که همچون قاب ترک خورده ای، چهره ی متفکر جان را در بر گرفته بود، تلنگر میزد...

شرلوک زمزمه کرد:
"انگیزه ی پدر برای پذیرفتن روح، خرافاتشه؛ و انگیزه ی رابرت از دیدن روحِ دخترش..."

جان رو کرد به شرلوک: "اون چیکار کرده؟!....."

آخرین ضربه ی قاشقک، کل پوسته ها را خرد کرد و با به زمین ریختنش چهره ی شرلوک هم پیدا شد:

"بستگی داره به اینکه بعنوان یک محقق، روی چی تحقیق کنی... یا..." [رو بسوی دیگر کرد...]

همراه با جان، روبروی شومینه ی آپارتمان خودشان در خیابان بیکر ایستادند.. شرلوک ادامه داد:

"... یا در واقع، کجا و برای کی کار کنی؟..."

سپس با دست، لبه ی ژاکت خاکستری رنگ کسی که روی صندلی جان نشسته بود را لمس کرد و به سمت جان گرفت:
"شاید اونجایی که ژاکت قدیمیش رو هنوز هم استفاده میکنی. ژاکت یک مؤسسه ی تحقیقاتیِ نظامی، که توی جداره ی داخلیش دوخته شده: "رابرت... B.... استفان..."

...... تابلوی قشنگیه نه؟..."


- جان [که با دهانی نیمه باز غرق در افکار خود و کلمات شرلوک بود، بعد از جمله ی بظاهر بی ربط آخر، سری تکان داد:] هان؟
- ترکیب رنگش جالبه...
- ترکیب رنگش؟!!...

جان، رویش را برگرداند و قاب عکس پشت سرش را روی دیوار با همان کاغذ دیواری تیره دید. با تعجب به سمت شرلوک برگشت که در این لحظه متوجه حضور رابرت شد که با شتاب در حال نزدیک شدن به آنها بود. رابرت گفت: "ببخشید، بالاخره کلید رو پیدا کردم!" از میان شرلوک و جان قدم برداشت و روبروی قفل در قرار گرفت.

جان با سرفه ای، خودش را جمع و جور کرد و سعی کرد عادی بنظر برسد. دوباره به تابلو نگاهی کرد و گفت:

- آره... عـ... ترکیبِ... رنگش!

قفل در چند بار صدا داد. ماریان با کریر و ساک رزی نزدیک آمد: "نمیدونم چرا میخواید این بچه رو هم داخل اتاق ببرید، آقای هلمز. از این کار مطمئنید؟"

جان به شرلوک نگاه کرد. شرلوک: "نه، قرار نیست. گفتم بیاریدش چون قراره پس از خروج از این اتاق، به لندن برگردیم."


*****

8 ♫ 🎶

یک اتاق کودکانه با دیوارهای صورتی روشن، پرده ی توری طرح دار، قفسه ی کتابهای داستانی، چند عروسک کوچک و بزرگ در اطراف تخت خواب، و ... یک ویلچر کوچک در گوشه ی اتاق...

رابرت که پشت سر آنها داخل شده بود، جلوتر آمد.. با نگاه به اتاق، غباری از اندوه بر پیشانی اش نشست...

شرلوک با چشم نگاهی به کل اتاق انداخت... آرام قدم برداشت و چند شیء را از نزدیک نگاه کرد... لحظه ای دوباره زمزمه هایی از اطلاعات بی شمار آویخته از اشیاء پیش چشمش خودنمایی کردند... سری تکان داد و به سمت میز تحریر رفت... چند کتاب داستان هنوز روی میز بود...

- رابرت: چند ساله که به اینجا دست نزدم...

شرلوک خم شد و قفسه ی زیر میز را دید زد... توی یک جعبه ، چند مهره ی بازی، یک پروانه ی کاغذی و چند کارت پستال دست ساز دیده میشد...

جان، که بمحض ورود، با احساس اندوهی آشنا، ناخودآگاه اخمهایش را در هم کشیده بود، گره ابروهایش را باز کرد و نفس عمیقی کشید:
"...واقعاً... متأسفم..."

- رابرت: آه.. ممنونم... نمیدونم اینجا... چه چیزی میتونه کمک کنه... ولی امیدوارم مفید باشه...

شرلوک انگشتانش را بین کاغذهای درون جعبه جابجا کرد.. یک کارت پستال کوچک چاپی بین کارتهای دست ساز وجود داشت.. آن را بیرون کشید... یک کارت کوچک با تصویری از یک سبد گل یاس...


آن را باز کرد:

«با آروزی هزاران باغ گل یاس.. F.M.»

- شرلوک: اینجا چیزی از لوازم پرستار هم هست؟
- رابرت: آم... نه، فکر نمیکنم. اگر هم بوده از اینجا جمع کردن...
- هوم.. تشخیص تمام لوازم خانمها از دختربچه ها همیشه کار آسونی نیست... [گوشی اش را در آورد و شروع کرد به تایپ کردن:]


« فکر کنم امشب برای گرفتن دلقک بهت نیاز باشه. میدستون. فارلی شرقی. A12 ساختمان آلیو. SH_»
.... ارسال به >> Mycroft



- شرلوک [کارت را سر جایش گذاشت:] میتونم باهاتون راحت صحبت کنم، آقای استفان؟
- رابرت: بله

- شرلوک [نیم نگاهی به جان انداخت]: ...
- جان [به نشانه ی تأیید کمی سرش را پایین آورد و با دقت کلمات شرلوک را دنبال کرد] ...

- شرلوک [رو به رابرت]: وضع مالیتون چرا بد شد؟
- گفته بودم. خودم رو که بازنشست کردم درآمدم کمتر شد و طبیعتاً برای پرداخت یکسری بدهی ها...
- ..علت فوت همسرتون چی بود؟
- ..ام.. وایولت مریض شد، راستش.. این چه ربطی به...
- ...اون چه کابوسیه که شما رو آزار میده؟
- رابرت [برانگیخته:] منظور شما رو نمی فهمم آقای هلمز! [و به جان نگاه کرد]

- جان [دست به سینه ایستاد، با اعتماد بنفسی، توأم با تأسف گفت]: خب؛... راستش برای منم سؤاله!

- رابرت [با حالت غافلگیرانه ای]: چی؟!... چـ... چطور؟!؟...
- شرلوک در حال خروج از اتاق: مسلماً با علم به حضور ما در اینجا، این روح قلابی احتمالاً امشب هم به دیدارتون میاد..

شرلوک رزی را از دستان ماریان که بیرون اتاق منتظر ایستاده بود، گرفت و به جان تحویل داد، همزمان جمله اش را کامل کرد: "...برای آخرین بار."
سپس لحظه ای توقف کرد. نعل اسب را در کف دست رابرت گذاشت و با نگاه در چشمان او با لحن آهسته تری گفت: "ارواح بزرگی برای خودتون ساختید، آقای استفان. تا وقتی که با خودتون و ما رو راست نیستید، متأسفم؛ در این مورد کاری از دست من بر نمیاد."

...


*****

9 ♫ 🎶

آسمان بالاخره بهم پیچید و با اولین رعد، قطره های باران روی شیشه های ماشین چکید.. در چند ثانیه، باران بهاری شدت گرفت و تمام مناظر سبز را خیس کرد... صدایی بجز صدای آرامبخش باران وحشی، و تیک و تاک برف پاک کن ماشین، به گوش نمیرسید، که جان، سکوت را شکست:

- من درست و حسابی ناهار نخوردم. یه جا وایستیم یه قهوه بخوریم؟
- هوم... چطور؟ حتماً باید جبران کنی؟
- خب، فکر میکنم تو چند تا چیز داشته باشی که بخوای برام تعریف کنی!

شرلوک با نیم لبخندی به جان نگاه کرد. لبخندش را با رضایت جمع کرد و با نگاه به مناظر بیرون گفت:

- اهم.. گمانم؛ ... تو هم همینطور...