1 ♫ 🎶


شهر لندن مثل همیشه شلوغ بود. رودخانه ای از ماشین ها، اهالی و رهگذران، در میان ساختمانهای بلند و کوتاه، در جریان بود و تابلوها و نوشته های تبلیغاتی سیمای سنگی شهر را اندکی رنگ و رو میبخشیدند... جریان پر ترددی از انسان و اختراعاتش... و زمزمه ی بی شماری از حرفهای گرم یک جمع دوستانه تا هیاهوی پر زرق و برق رسانه ها...


221B - خیابان بیکر


/صدای تلویزیون:/

"...شما تا چه حد از این دست تحقیقات علمی حمایت میکنید؟ امروز سؤال این است که آیا مرزی برای پیشروی در علم وجود دارد؟ و در صورت وجود، آیا از سوی دولتمردان کشورها رعایت میشود؟ سارا لوکاس، خبرنگار شبکه ی اسکای نیوز . میدستون.

- مجری: خب، ممنونم سارا. پروفسور، شما یک استاد برجسته ی دانشگاه کمبریج هستید. تا بحال ..."


جان تلویزیون را خاموش کرد.

یک جرعه ی دیگر از قهوه اش نوشید و به علامت چشمک زنِ سر پاراگراف خیره شد...


2 ♫ 🎶


" زیتونهای سبز

در توئیتر درباره ی پرونده ای مربوط به یکی از هم دانشگاهی های قدیمیم، اشاره کرده بودم. بله، هفته ی پیش، ما به میدستون رفتیم. به عمارتی سرسبز و پر از درخت زیتون. موضوع درباره ی آزار یک روح بود، بنابراین ابتدا تصور کردم میتونم مرحله به مرحله در توئیتر شما رو در جریان بذارم. اما متأسفانه نمیتونم. چون روح به قول شرلوک، زیادی بزرگ بود.

لطفاً عصبانی نشین. سعی میکنم کلیات ماجرا و چگونگی حل پرونده رو _که برای اینکه شرلوک اونو کامل به من توضیح بده، یک توقف یک ساعته ی دلچسب در کنار جاده داشتیم _ براتون بگم ولی به دلیل قانون حفاظت از اسرار رسمی، نمیتونم به یکسری از جزئیات بطور مستقیم اشاره کنم.

من در طول دوره ی تحصیلم در بارتز، و همچنین دوره ی خدمت نظامیم، با اشخاص زیادی آشنا شدم. تعدادی از اونها دوستان من هستند. از بعضیاشون گهگاهی خبر دارم و از بیشترشون نه. دوستانی بودند که در جنگ قربانی شدند و بعضی هم خودشون رو منزوی کردند... آه میشه گفت علی رغم تفاوتهای من و شرلوک هلمز در زمینه ی مسائل اجتماعی، در مجموع، از لحاظ داشتن دوستانِ نزدیک، بطرز عجیبی آمار مشابهی داریم! با این حال، هنوز هم که هنوزه معتقدم شرلوک رو نمیشه با هیچکس مقایسه کرد و از بسیاری از جهات، شاید تا ابد برای من ممتازه._ البته معنیش این نیست که وقتی بدون اطلاع من، تو آب پرتقالم وارفارین حل میکنی خوشم میاد، شرلوک! حواست هست؟ دیشب  بعد از مسواک زدن، فقط 2 ساعت و نیم طول کشید تا خون ریزی لثه ام، بند بیاد!
که خب البته این موضوع ظاهراً صبح امروز تموم شد. شرلوک یک نمونه ی خون از من گرفت، و بدون هیچ توضیحی رفت به بارتز. خدا میدونه بعدش چی پیش بیاد! بگذریم...

ماجرا از اونجا شروع شد که یکی از هم دوره ای های قدیمی ام به نام رابرت S. رو بعد از سالها، در مطبم دیدم. اون که بازنشسته از یک مؤسسه ی تحقیقاتیه، برای بیماری پدرش اومده بود. اما در خلال صحبتهامون متوجه شدم که این روزها درگیر مشکل دیگه ای هم هست. اون 6 سال پیش همسر و دختر بیمارش رو از دست داد و حالا ادعا میکرد روح دخترش برگشته. اون میگفت این روح، از طریق پدرش، از اون سؤالاتی میپرسه و تا جواب نگیره دست بر نمیداره. سوالاتی که بعضیهاشون علمی بودن!

در نگاه اول، بنظر ساده میومد. اینکه احتمالاً هم دوره ای قدیمی من مشغول به تحقیقاتی بوده و عده ای میخواستن از اون اطلاعات بگیرن. اما موضوع به همین سادگی هم نبود. اول اینکه من هیچ خبری در این باره که اون مشغول به چه تحقیقاتی هست که ارزش جاسوسی کردن رو داشته باشه، نداشتم. دوم اینکه سوالاتی که روح میپرسید، اطلاعات مهمی نبودن، سوم اینکه دوربینهای نصب شده در خانه تحرکی رو نشون نمیدادن و چهارم اینکه رابرت بعد از مشاهده ی شواهدی مثل جابجا شدن اشیاء خونه، فولدرهای کامپیوتر، و های-لایت های بی معنی در کتابهاش، یک روز صبح بهم پیام داد که: خودش هم اونو دیده! اونم درحالیکه روح به چیز جالبی اشاره میکرد که کسی براحتی نمیتونست از اون با خبر باشه: خاطره ای درباره  ی گم شدن یک شونه ی دخترونه.

بنابراین، ما به روستایی در حوالی میدستون رفتیم. به خونه ای سرسبز، بزرگ، و خوش آب و هوا. در اون خونه، سه مستخدم، یک پیشکار مرد به نام الکس، و یک مادر و دختر به نام های ماری و الویرا زندگی میکنند. الکس مردی بلند قد، درشت و پر انرژیه. اهل ورزشه و کاراش رو با دوچرخه انجام میده. ماری که اصلیت فرانسوی داره اما از ابتدا در همین خونه متولد شده، بانویی آرام و با اعتماد بنفسه که ظاهراً پدر و مادرش هم قبل از مرگشون برای اجداد رابرت کار میکردند. و الویرا بانوی جوانی که هرچند کمی سر به هوا و وحشت زده بنظر میرسید، اما بخوبی مراقب رزی بود. _ بله قرار بود رزی رو با خودمون سر پرونده ها نبریم، اما نمیدونم چرا شرلوک این بار اصرار به این کار داشت... بهر حال این استثنائی بود، و خب مشکلی هم پیش نیومد. البته برای من هم، بودن در کنار دخترم تجربه ی لذت بخشی بود...

از صحبتهای ما و بازدید از خونه در یک صبح تا ظهر، چند مورد مشخص شد: این که پدر رابرت فردی بشدت خرافاتیه، تحقیقات بین بریتانیا و چند کشور دیگه بطور مشترک انجام میشده و رابرت تا ده سال پیش، از طریق پدر ماریان با بخش فرانسوی مؤسسه شون در ارتباط بوده. ما همچنین دو فهرست هم درخواست کردیم. یکی فهرست کارکنان سابق عمارت و دومی فهرست جاهایی که ماشین مدل بالایی که مسئولیت رفت و آمدهای رابرت رو داشت، بیشترین مراجعه رو به اونجاها داشته - انجام این یکی رو شرلوک از راننده ی ماشینِ خودمون خواسته بود.


اما اونجا چه اتفاقی افتاده؟ حتماً این روزها تیترهای روزنامه ها رو دیدین:

"همه ی مردان آقای جاسوس!.... خشاب علم در سلاح سیاست... شاه_دزد!... علم بهتر است یا ثروت؟... فالگوش، پشت درهای بسته ی MI6 ... در آمپول های ما چه میگذرد؟..." - این آخری یکی از مزخرفترین تیترهایی بود که تو دیلی_اکسپرس بهش برخوردم! شوخیتون گرفته؟!


بله، موضوع جاسوسیه اما نه دقیقاً به اون شکلی که رسانه ها بیان میکنن. نمیدونم چرا همیشه اصرار دارن یه چیزهایی به موضوع اضافه و یا از اون کم کنن. بامزه تر از همه، تأثیر یک پرونده ی امنیتی روی پیام های بازرگانیه. هاها، مطمئن باشین اگر از تیغِ **** برای اصلاح صورت استفاده کنید، به بیماریهای بازسازی شده (؟!) مبتلا نمیشید!!...
پس ناچاراً زحمت روشن کردن موضوع به دوش منه.
همونطور که میدونین متهم اصلی دستگیر شد. بازجویی های ****** از مظنون اصلی پرونده مشخص کرد که اون یک جاسوسه. اما یک جاسوس از یک جاسوس دیگه. موضوع کمی پیچیده است. سعی میکنم بخوبی و با جزئیات بیشتر، ماجرا رو تعریف کنم. ولی پیش از اینکه ادامه ی مطلب رو بخونید، یا گیج بشید، فقط میخوام بدونید: واقعاً دارم سعیمو میکنم!


هفته ی گذشته، نیمه شبِ همون روزی که ما به لندن برگشتیم، یک درگیری ظاهراً هیجان انگیز بین افراد ****** با روح و عوامل سازنده ی اون رخ داد. البته بازیگر نقش روح، بطرز عجیبی فرار کرد (!) اما عامل گرداننده ی صحنه، و مظنون اصلی، دستگیر شد.

مشخص شد که مؤسسه ی تحقیقاتی ای که رابرت در اون کار میکرد وابسته به ***** بوده. اونها  روی نوع خاصی از باکتریوفاژهای ترکیبی تحقیق میکردن _ ویروسهایی که قابلیت حمله به باکتری و انسان رو دارن.

مؤسسه برای رابرت و شاید چندین نفر مثل اون، اوضاع رو اینطور توصیف کرده بود که عامل ناشناخته ای با یک حمله ی بیولوژیکی وارد انگلستان شده و اونها میخوان با روش مشابه، حملات رو مهار کنن. اون روش، روش «دستکاری ژنتیکی و ساخت باکتریوفاژ، و سپس انتقال مستقیم یا با واسطه ی ژن به انسان، از طریق ایجاد بیماری ثانویه ی ویروسی یا هدفگیری بیماری های عفونی» ـه. _ ببخشید دارم سعی میکنم جلوی وسوسه ام برای تبدیل یک مطلب وبلاگ، به یک مقاله ی پزشکی رو بگیرم. راستش، الآن بهتر درک میکنم که شرلوک موقع حل پرونده ها چه احساسی داره! :)

توضیح علمیش یکم دشواره ولی ساده اش اینه که تصور کنید که یک ویروس یا باکتری بخواد اثر خاصی روی شما بذاره و شما برای نابودیِ اون اثر، بخواید از یک ویروس دیگه استفاده کنید. (البته که این کار به این سادگی ها هم نیست. من سال گذشته مقالاتی در این زمینه خونده بودم ولی مثل اینکه همه چیز همیشه اونطور که در "ظاهر" بنظر میاد، پیش نمیره.)

متأسفانه در عمل، اتفاق دیگه ای در جریان بود. اونا داشتن روی ویروسهای دستکاری شده ای کار میکردن که میتونست علاوه بر تولید بیماری، بطور خاص، یکسری افراد که زمینه ی های ژنتیکی خاصی دارند و یا به بیماری دیگه ای مبتلا هستند رو هم هدف بگیره. بقول شرلوک: "نوعی سلاح که درصورت تکمیل، میتونست علیه قوم یا نژادی خاص عمل کنه و از هر نظرِ قابل تنظیم، بین انسانها تمایز قائل بشه."
وحشتناکه. خیلی وحشتناکه. اما متأسفانه حقیقت داره. نمیدونم چی باید بگم. من یک پزشک هستم. ولی این باعث شد از خودم بپرسم که آیا میتونم علم رو در این زمینه استفاده کنم؟ آیا حتی برای دفاع کردن هم ما مجازیم دست در طبیعت ببریم؟ آیا اونی که در واقع داره حمله میکنه ما نیستیم؟!...

و این کار اولین قربانیان خودش رو گرفت. همسر و فرزند رابرت. رابرت خودش هم درست مطمئن نبود. اونطور که خودش میگفت، گویی تمام این سالها رو درموردش فکر کرده و فقط به یک حدس رسیده. اینکه ظاهراً آلودگی رو بطور ناخواسته از طریق جابجا کردن یک کتابِ آلوده شده _شاید توسط یک بی احتیاطی_ از فضای آزمایشگاه، به خونه آورده. اون از طریقی که فکرش رو هم نمیکرد، همسرش رو  به ویروسی که هنوز در مرحله ی مطالعه بود، بیمار کرده بود و این بیماری به نوزادی که در راه داشتن هم منتقل، و در نهایت باعث از دست رفتن هر دوی اونها شد.

نکته اینجا بود که به دلیل اون چیزی که بهش «الگوهای خاص مربوط به متیلاسیون DNA» میگن، بیماری فقط اون مادر و دختر رو از پای در آورد و نه فرد دیگه. مثل اثر کردن اختصاصی در حد اثر انگشت. این فاجعه، رابرت رو بطور ناگهانی متوجه اونچه که در حال وقوع بود کرد... اون قبلاً از پرستار بچه بدلیل بی احتیاطی، شکایت کرده بود؛ اما بعد از فهمیدن موضوع، شکایتش رو پس گرفت. خودش رو به بهانه ی افسردگی بازنشست کرد و از این طریق، از این کار کنار کشید. نمیتونم قضاوتی بکنم. اصلاً نمیتونم قضاوتی بکنم. ولی فکر میکنم انسان هر وقت که متوجه اشتباه بودن مسیرش بشه، بهتره که اونو عوض کنه.

مؤسسه هم ابتدا با گرفتن چکاب مطمئن میشه که رابرت خودش مبتلا نشده، و بعد به بهانه ی حفاظت از اون، و در واقع برای حراست از اطلاعاتش، تمام رفت و آمدهای رابرت رو بوسیله ی در اختیار گذاشتن یک خودرو، زیر نظر میگرفت.

ما از فهرست کارکنان متوجه شدیم که سالها پیش، در اون خونه چهار مرد و پنج زن، زندگی و کار میکردند. جالب این بود که به دلیل وابستگی امنیتیِ رابرت به موسسه ای که در اون مشغول بود، تمامی مستخدمین خونه هم، دارای شناسه های دقیق و حتی لباس رسمی و با اتیکت بودند. گویی همه چیز در کنترل بود. بعد از اون اتفاقات و بازنشستگی، بدلیل درآمد کمتر، رابرت دو مرد و سه زن از جمله پرستار بچه رو مرخص میکنه. بنابر این، فقط چهار نفر باقی میمونن: "الکس، ماری و همسرش ویلیام، و دخترشون الویرا". ما همچنین فهمیدیم که پرستار بعلت ناراحتی از اونچه که رخ داده، در اثر مصرف بیش از حد نوشیدنی، از دنیا رفته. فکر میکنم خبرش هم در روزنامه ها چاپ شده بود، هرچند این اتفاق مال خیلی وقت پیشه. نمیدونم اون تا چه حد از موضوع مطلع شده بود و آیا اصلاً از اصل موضوع خبر داشت؟ یا فقط احساس ترحمش نسبت به اون کودک اونو تا این حد ناراحت کرده بود؟... بهر حال دیگه هیچکس نمیدونه.

اما این آخریش نبود. به فاصله ی کوتاهی، نزدیک به چند هفته بعد، ویلیام، راننده ی خودروی رابرت، در اثر ایست قلبی میمیره و مؤسسه، یک جایگزین برای اون میفرسته. این فردِ جایگزین، کسی نبود بجز فرانسیس مولتن (Francis Moulton)، همون مظنون اصلی پرونده که دستگیر شده. راننده ای که برخلاف نفر قبلی، از ساکنین خونه نبود، و در هیچکدوم از مراحل تحقیقاتمون ملاقاتش نکردیم. من اولش بکلی راننده رو فراموش کرده بودم. جز در لحظه ای که شرلوک توجه من رو به دوچرخه سواریِ الکس جلب کرد. اگر پیشکار رابرت، بیشتر با دوچرخه رفت و آمد میکنه، و دست فرمون خوبی هم در رانندگی با ماشین نداره، پس نقش و امتیازات منحصر بفردی که در اختیار راننده هست رو نباید نادیده گرفت. راننده ای که کارهاش رو در یک کارواش و تعویض روغنی خاص در همون حوالی، با احتمالاً مقامات بالاترش هماهنگ میکرده. اما با کدوم مقامات بالاتر؟ اصولاً مؤسسه اون رو برای زیرنظر گرفتن رابرت استخدام کرده و او میتونسته خیلی راحت گزارشش رو بده. پیچیدگی موضوع، همینجاست.
ابتدا سازمانِ *** (جاسوس اول) ، قصد زیرنظر گرفتن موسسه ی وابسته به ****** رو داره؛ پس برای رابرت، خودروی محافظت، و راننده تعیین میکنه. بعد پای سازمانِ  ********** (جاسوس دوم) وسط میاد که با نفوذ یکی از نفراتش در *** (جاسوس اول)، فردی که بعنوان راننده ی جدید فرستاده میشه رو انتخاب میکنه! این منو یاد ضرب المثلی میندازه که میگه دست بالای دست بسیاره!...
میدونین چیه؟ الآن دارم به این فکر میکنم که راننده ی قبلی واقعاً ایست قلبی کرده بود؟...

شرلوک گفت که، روح باید اعتماد افراد رو جلب میکرد برای همین هم اول پدر رو که خرافاتی هست، براحتی فریب میده، و همزمان توجه رابرت رو به جابجایی وسائل و اتفاقات عجیب، جلب میکنه. اینطوری زمینه برای توجه رابرت به حرفهای پدرش بیشتر فراهم میشه. و حالا سؤالات. اون در میان سوالهای علمی، بدیهتاً سوالهای بی ربط هم می پرسه و وقتی نوبت به نمایش در مقابل رابرت میرسه، از خاطرات خانوادگی استفاده میکنه.
که البته از نظر شرلوک، این روح یک خطا هم داشت. اون بعضی از سؤالات رو مجبور شد بدلیل فراموشیِ پدر، چند بار بپرسه. بعدها که پیرمرد چیزی که فراموش کرده بود رو به یاد می آورد و دوباره اما "با جزئیاتی متفاوت" تکرار میکرد، تکرار شدنِ پرسش، معلوم میشد. (این واقعاً خطاست؟! وقتی از شرلوک این سؤالو پرسیدم گفت: " ارواح هرچند که به «تکرار» علاقه مند باشن، یک روح ثابت علاقه ای به «تنوع» نداره." نمیدونم شاید اخیراً یه مقاله راجع به "علاقه مندی های ارواح" خونده و توی اون قصر ذهنش ذخیره کرده! :/)

شرلوک پرونده رو حل کرده بود، اما یکسری جزئیات دیگه هم در این بین وجود داشتن که هنوز برای من روشن نبود. در اون بعد از ظهر بارانی در مسیر برگشت، وقتی در کنار جاده برای یک قهوه توقف کردیم، شرلوک بقیه ی جزئیات رو برای من شرح داد.
ظاهراً چک کردن فیلم دوربینها برای پیدا کردن بهترین جا برای پارکینگ، این اجازه رو به راننده ی جدید میداد تا نقاط کور دوربینها رو هم براحتی پیدا کنه. از اونجا به بعد، جابجایی وسائل، و نصب چند بلندگو در داخل چراغهای اطراف دریاچه توسط افرادی بظاهر تعمیرکار، تهیه ی ویلچر، تکون دادن تاب و هر چیز دیگه ای که برای یک نمایش هراس انگیز لازمه، از اون دست کارایی بودن که بوسیله ی افراد اجیر شده قابل انجامن. افرادی که در مورد دوربینها اطلاع یافته اند و با هر بار ورود و خروج ماشین از منزل، براحتی درون عمارت رفت و آمد میکردن.
البته ظاهراً همیشه هم نتونستن مخفی بمونن. گویا یک بار، الویرا، بانوی جوانی که در اونجا کار میکرد، تصادفاً متوجه این تحرکات شده، اما راننده مستقیماً اون رو تهدید به سکوت کرده بود. اون دختر در حدی ترسیده بود که میدونست هر چیزی که مربوط به راننده هست رو باید بی کم و کاست، تأیید کنه.
خوشبختانه یا متأسفانه قبلاً این روش کار شرلوک رو زیاد دیده بودم. هرچند ایندفعه ملایم تر بود. اون به دروغ به الویرا گفته بود که با راننده صحبت کرده و راننده هم اون دختر رو بعنوان شاهد حرفهاش معرفی کرده. بعد، از خانم جوان درباره ی چند مورد سؤال میکنه، که البته یکی از اونها رو که درست یادم نمیاد، مثل اینکه چیزی در رابطه با خوابیدن رابرت در ماشین بود، از خودش در میاره. وقتی الویرا همه ی موارد رو چشم بسته تأیید میکنه، پنهان کاریش اثبات میشه. _ (هیچوقت یادم نمیره وقتی با من هم همین کارو کرد! البته خیلی بدتر. اون قضیه ی سگ هاوند و برق زدن چشمهاش!..)

شرلوک معتقده که الویرا بی گناهه. اون صرفاً مأمور به سکوت در برابر تحرکات مشکوکی میشه که دیده بود، پیش از اینکه هیچ ایده ای داشته باشه که چه اتفاقی افتاده.. به گفته ی خود الویرا، اون بعداً به این فکر افتاده که این تحرکات ممکنه به روحی که خونه ی رابرت رو بهم ریخته بود، ارتباط داشته باشن اما پیش از اینکه بخواد خودش رو درگیر کنه، «ما» وارد اون منزل شدیم. اون دختر میگفت از اینکه شرلوک هلمز برای حل این موضوع به اونجا اومده خوشحاله و میدونسته که موضوع، هر چی که هست، بزودی حل خواهد شد. نمیدونم چنین اعتمادی چقدر مسئولیت ما رو سنگین تر میکنه. و مسئولیت شرلوک رو. _ بهرحال وقتی دیروز موقع ناهار داشتم اینو بهش میگفتم، فقط بهم تأکید کرد که تو ساندویچش خیارشور نذارم. نمیخوام قضاوتی بکنم ولی فکر میکنم معنی کلیش این بود که موافقه!

می مونه جابجا کردن فایل های کامپیوتری و هایلایت های کتابها، که اون هم با در نظر گرفتن اینکه رابرت برای دیدن بازار یا هر کار دیگه ای از ماشین پیاده میشه، و کتاب و لپتاپش رو توی ماشین میگذاره، خیلی سخت نیست. آه خدای من،.. البته نمیدونم چرا همیشه آسونیش بعد از اینکه شرلوک توضیح میده مشخص میشه!

"اطلاعات علمیِ کوچیکی هم که پرسیده شده هرچند بطور خام قابل استفاده و به درد بخور نیستن، جان؛ اما اغلب فقط چند کلمه از یک خاطره، برای باز کردن کل دفترچه ی خاطرات کافیه."
این عین جمله ای بود که شرلوک به من گفت و من درست متوجه نشدم تا اینکه بعداً از توضیحات روشنگرانه ی ***** فهمیدم یعنی چی. بذارید عین ایمیلی که از اون دریافت کردم رو براتون بذارم:
"چیز واضحیه، دکتر واتسون. در بعضی سیستمها، داده های مربوط به هر فرد، بصورت کد شده، بی معنی و نامنظم در بانک اطلاعاتی ذخیره میشن. مثل دستگاه ریز ریز کننده ی اسناد. منتها با این تفاوت که در اینجا، این اطلاعات برای خود سیستم قابل بازیابیه. و یکی از راههایی که برخی هکرهای حرفه ای برای شکستن کد و بازیابی اطلاعات استفاده میکنن، اینه که یکسری از اون ریز-داده های غیر مهم و بی معنی رو رهگیری کنن تا بتونن تعداد احتمالات رو کاهش بدن. بنابراین اونها از طریق این اطلاعات ریز و بظاهر بدرد نخور، میتونستن کد رو باز، و به بانک اطلاعاتی شخص مورد نظر در سیستمِ اون مؤسسه دست پیدا کنن...."
دیگه مغزم داره سوت میکشه. این قهوه ی چهارمه که دارم میخورم.

اما باز هم شما به اندازه ی من متعجب نمیشید. چون جای من نیستید که شب موقع خواب به این فکر کنید که شرلوک وابستگی این مؤسسه ی تحقیقاتی، به ****** رو، در همون روز اولی که رابرت به ما مراجعه کرد، فقط از روی نحوه ی ایستادن و تودوزی اسم در داخل ژاکتش؛ همچنین دخالت جاسوس دوم رو از لحظه ی ورود به عمارت، و یا منشأ سرقت خاطرات، و نام متهم اصلی رو تنها از روی یک کارت پستال فهمید.
ظاهراً پرستاری که بخاطر این موضوع دست به نابودی خودش زده بود، نامزدی داشت. آدم برای نامزدش بعضی چیزها از روزِ کاریش رو تعریف میکنه، نه؟ مثل شونه ای که گم شده و پیدا میشه. حالا پرستار مرده، و این فرد علاوه بر اینکه انگیزه ی کافی برای انتقام داشت، از طریق پرستار، در جریان خاطره ای مثل شونه ی گمشده هم، بود. کسی که اسمش رو در فهرست کارکنان دیده بودیم. نامزدی که در انتهای یک کارت پستال بجا مونده در اتاق کودک، برای پرستار نوشته بود:
"با آرزوی هزاران باغ، گل یاس. F.M. "......  :  فرانسیس. مولتن.

من هنوز هم دارم سعی میکنم این موضوع رو بفهمم، اما حالا که فکر میکنم میبینم شاید این پرونده به خودی خود اینقدر برای من اهمیت نداشته که یادگاری دیگه ای که بدست آوردم، برام مهمه. اینکه "


جان، انگشتهایش را روی صفحه کلید، آماده گذاشته بود. یکبار دیگر به صفحه ی نمایش و آن علامت چشمک زن خیره شد. نفس عمیقی کشید و به آرامی انگشتان را روی دکمه ها رقصاند:

" ... اینکه ما چقدر در معرض اشتباه و خطا هستیم، چقدر از این خطاها به انتخابهای خودمون وابسته اند، در زندگیم چقدر از انتخابهای اشتباهم صدمه دیدم و هر اونچه که از انسان بودن در وجودم حس میکنم رو تا چه حد مدیون انتخابهای درستم هستم. مدیون شریک زندگیم مری، که هرچند اندوه رفتن زود هنگامش هنوز به قلبم سنگینی میکنه. مدیون خنده های دخترم، مهربانی دوستانم در خیابان بیکر، و دیوونه ای که هنوز نمیدونم بهترین دوست نزدیکمه یا بدترین! هرچی که هست، تنها دوست نزدیکمه. شرلوک هلمز.

پ ن :
البته اگر یک بار دیگه چیزخورم کنه، در اولین فرصت میکشمش. "




خانم هادسون با یک در زدن کوچک، گفت: "جان؟"

جان به صندلی تکیه داد و گردنش را کج و راست کرد : "خانم هادسون، ممنون!"

خانم هادسون داخل آمد و سینی چای و کیک را روی میز گذاشت، و سر میز نشست، با نگاهی به لیوانهای روی میز:

- آو! فکر کنم خودت به اندازه ی کافی، قهوه خوردی! نه؟
- [با خنده، درحالیکه چشمهایش را مالش میدهد:] آه... خانم هادسون! بالاخره تمومش کردم...
- شیش روزه داری مینویسی... [کیک را روی میز میگذارد و لیوانها را توی سینی جمع میکند]
- خب اگه منظورتون نوشتن راجع به جاسوسی MI6 از یه موسسه ی متخلف وابسته به ارتش بریتانیا، و بعد هم جاسوسی CIA از MI6 ـه،.. [با نگاه به کیک ها..] اونم یجوری که پس فردا رسانه ها خبر مرگ کاملاً تصادفی خودمونو بر اثر بخار گرفتگی در حموم، منتشر نکنن،.. بله،.. باید بگم یکمی سخت بود!!
- آو، خدای من! پس این چیزایی که جنی توی میزگرد اخبار بعد از ظهر میگه، چیه؟
- اونا قضیه رو کامل نمیدونن یا نمیخوان که کامل بگن، خانم هادسون! [یک تکه کیک برداشت و با تکخندی ادامه داد:] هه، تازه عملیات آدمای مایکرافتو که عمراً اگر بشه نوشت!! من اسم پلیسم نمیتونستم بیارم!!
- من که سر در نمیارم. باید خودم بخونم ببینم چی نوشتی، جان.
- [با دهان نیمه پر:] زیاد تلاش نکنین!

خانم هادسون در حالیکه با سینی از سر میز بلند میشود: "با دهن پر حرف نزن، آقای دکتر!"

جان با لبخند عذر خواهی میکند، و خانم هادسون به سمت آشپز خانه میرود. موبایل جان صدا میدهد:

"دکتر واتسون. قرار ملاقات نزدیکه. باید قبل از اون با هم صحبت کنیم. M_"

خانم هادسون از آشپزخانه با صدای بلند میگوید: "جان، این شیرخشکها دارن تموم میشن. میخوای بگیری از همینا بگیر، این سری خیلی خوب بود."

- جان [همانطور که خیره روی موبایل در حال فکر است]: باشه... [سر از موبایل بلند کرد:] قوطیشو بذارین یه جا جلوی چشم، تا یادم بمونه.

*****

3 ♫ 🎶

- مالی: خبرا رو شنیدم

- شرلوک[همانطور که روی میکروسکوپ مشغول است]: هوم؟

- اخبارش... همه جا دارن راجع به شما حرف میزنن...

- همه همیشه حرف میزنن. [چیزی را روی کاغذ ثبت میکند و دوباره به میکروسکوپ برمی گردد]

- خودت هیچ نظری در این باره نداری؟

- [شرلوک به مالی نگاه کرد. با نیم اخمی به حالت فکر کردن، گفت:] بنظرم، بزودی از این موضوع هم خسته میشن و راجع به یه چیز دیگه حرف میزنن. [سپس رو به میکروسکوپ، دستش را به سمت مالی دراز میکند:] اون قطره چکونو بده، لطفاً.


مالی قطرات آب باقیمانده در قطره چکان را در ظرف پتری تکاند، و آن را به شرلوک داد..


- "ممنون."


مالی چند لحظه به میز آزمایشگاه خیره شد. شرلوک، یا منظور او را از سوالش نفهمیده بود، یا بسیار بسیار خوب فهمیده بود. یکبار دیگر به او نگاه کرد. ظاهراً بشدت مشغول بنظر میرسید. شرلوک معمولاً به آنچه دور و برش میگذشت توجهی نشان نمیداد. اما مالی نمیدانست که چرا این بار حس دیگری دارد. احساس میکرد این جمله که "مردم بزودی از این موضوع هم خسته میشوند و به سراغ چیز دیگری میروند" یا یک جمله ی کاملاً خالی از احساس است و یا یک دردودل! احساس بی حسّی که گویی سقوطی از یک اهمیت پررنگ، پشت آن باشد... مالی این احساس را خوب میفهمید.... لحظه ای به گزارش قتل زیر دستش نگاه انداخت.. نیم لبخندی به خودش زد و به این فکر افتاد که شاید باز هم بیش از حد در حال کند و کاو در احساسات خود و دیگران است... که صدای شرلوک او را به خود آورد:

- خوشبختانه همونطور که فکر میکردم، درد زیادی نکشیده.

- مالی [سری تکان داد:] هوم؟

- شرلوک چشم از لنز میکروسکوپ برداشت و با اخم های در هم، به خودش گفت: البته مطمئن نیستم کدوم دردناک تره؟ مرگ طولانی اما ملایم، یا کوتاه و وحشتناک! [لحظه ای مکث کرد و سپس ابرو بالا انداخت و رو به چهره ی مات مالی توضیح داد:] جِرِمیا.

- مالی [به خودش آمد]: آهام. خب؟

- قبلش مرده بوده. یا میشه گفت یکجورهایی لب به لب شده، ولی عامل اصلی، دستگاه برش نبوده.

- تو از کجا اینو حدس زدی؟

- هیچوقت حدس نمیزنم.

- [با لبخند] خیلی خب، از کجا میدونستی؟


شرلوک چند لحظه مکث کرد. میخواست توضیح بدهد اما... گویی خود هم درست به یاد نمی آورد... حالتی عجیب که پیش از این لمسش نکرده بود. او به چیزی که میدانست آگاهی داشت اما نمی دانست از کدام نقطه باید آغاز به بیان کند. "از کجا" میدونی؟.... از "کجا؟"...


- دندوناش

- چی؟!!

- ام، نه. وارفارین.

- وارفارین؟!

- ام.. درواقع از روی افزایش غیرطبیعی ترکیبات حاصل از تخریب فیبرین در خونش. در مقایسه با نمونه ی خون فردی که دز پایین وارفارین رو مصرف کرده باشه واضحه. بهش دز بالایی از اون رو خوروندن. اما از طرفی، اون گیاهخوار بوده، و آخرین شامی که خورده پر از کاهو و کلم سبز و بروکلی بود که سرشار از ویتامین K هستن. مکانیسمش با دارو تداخل میکنه و کمی مقاومتش رو افزایش میده اما نمیتونه جونش رو نجات بده. بلطف رژیم غذاییش، خون ریزی داخلی نمیکنه ولی بعد از آسیب اولیه ی دستش، بعلت عدم انعقاد خون و خونریزی زیاد، از هوش میره. در واقع مرگش با اثر وحشتناک اون دستگاه و قطع عضو، جلوتر و یا همزمان رخ داده، و میشه گفت وقتی اون گیوتین بزرگ پایین میومده، اون، قبلاً، مرده بوده.


4 ♫ 🎶


شرلوک این را گفت و به نگاه کردن روی میکروسکوپ ادامه داد... اما خودش بخوبی میدانست که دیگر دلیلی برای نگاه کردن در آن میدان دیدِ دایره ای شکل ندارد... اما فقط ادامه داد.. او خود، این را خوب میدانست...


صدای بسته شدن درب آزمایشگاه را شنید.. مثل اینکه مالی چیزی گفت و یا خداحافظی کرد... درست نفهمید چند دقیقه گذشت.. اصلاً متوجه صدای مالی نشد.. از میکروسکوپ فاصله گرفت و خودکار را روی کاغذ انداخت.. قطره چکان که کج روی لبه ی ظرف مانده بود، افتاد و خیلی آرام روی سطح صاف میز قل خورد و به سمت شرلوک آمد... میلی متر به میلی متر، آرام جلو می آمد و صدای ظریف قل خوردنش برای کسی که روی آن تمرکز کرده، در سکوت آزمایشگاه برجسته بود... نزدیک به شکاف باریکی روی میز، انگشت باریک و درازِ دستی، آن را از حرکت نگه داشت...


http://bayanbox.ir/view/2441197483712755035/magnusen-hand.jpg



- چرا بهش نگفتید ماجرای وارفارین رو از کجا میدونستید، آقای هلمز؟


شرلوک سر بلند کرد و به آن چهره ی کشیده و استخوانی با چشمهای بی روح و سرد نگریست. متعجب، ولی با لحنی خالی از احساس گفت:


- مگنوسن؟


چارلز مگنوسن، با انگشت، بازی کنان قطره چکان را از روی میز برداشت. همانطور که به آنسوی میز، روبروی شرلوک حرکت میکرد، خیره به قطره چکان گفت:


- من نمیدونستم که تو میتونی تا این حد روی طبیعت... [رو به شرلوک] مطالعه کنی!


شرلوک روی پایه ی صندلی چرخید و با نگاهی زاویه دار، پاسخ داد:


- الآن دارم با بخشی از "طبیعت" حرف میزنم؟!


مگنوسن ایستاد. با لبخند به شرلوک نگاه کرد. قطره چکان را توی جیبش گذاشت و یک شیشه ی کوچک محتوی مایعی زرد رنگ را از توی قفسه برداشت. رو به شرلوک گفت:


- موسیقی دلنوازی بود، آقای هلمز. [سعی کرد روی شیشه را بخواند:] "هیدرو... برومیک... اسید" ؟ به نظرت ذرات اینم میتونن حرف بزنن؟ [کمی درب شیشه را بویید] اوممم... اسید قوی ای بنظر میاد!

- [با طعنه:] میخوای شیمی یاد بگیری؟

- آو، نه...آفای هلمز. قبلاً هم گفتم.. [شیشه را توی قفسه گذاشت] من هر چیزی که لازم داشته باشم رو "میدونم". [سپس دست در جیب و در حال تماشا کردن قفسه های آزمایشگاه دوباره به شرلوک نزدیک شد]

- شرلوک نگاهش را به میز دوخت و با حالت کلافه مانندی گفت: از من چی میخوای؟

- هیچی! [شانه ای بالا انداخت] چی میتونم بخوام؟... فقط گاهی... لذت بخشه که از چیزی که میدونی استفاده کنی... برای من احتیاجی نیست چیزی رو اثبات کنم، چون... "میدونم"!


شرلوک با نیم اخمی به چهره ی مگنوسن نگاه کرد.. مگنوسن جلوتر آمد:


- "دونستن"، چیزیه که برای من و مثل من، منفعت میاره... و برای کسی مثل.. مثل جان واتسون؛.. شاید مسئولیت. ... ولی برای تو...


خم شد و صورتش را روبروی صورت شرلوک قرار داد. درحالیکه قطره چکان را نشان میداد، ادامه داد:


- برای تو، چی میاره آقای هلمز؟


شرلوک با چهره ای ثابت، به مگنوسن خیره شد. سپس با حرکت مردمک، نگاهی به قطره چکان انداخت. قطره چکان از وسط شکسته بود.. اخم هایش را بیشتر در هم کشید... مگنوسن با همان حضور نزدیکِ آزار دهنده اش ادامه داد:


- واقعاً کدومش بدتره؟... حتی کسی از این موضوع خبردار هم نمیشه! هیچکس حتی اگر "باخبر" هم بشه، اونو "نمی فهمه"...

[دست شرلوک را گرفت و کف دست او را به سمت بالا قرار داد. با شستِ دستش، پهنه ی کف دست شرلوک را به آرامی لمس کرد... نگاه شرلوک هم به دست خودش افتاد.. مگنوسن با لحن سریعتری ادامه داد:]

...هیچکس نمی فهمه. هیچوقت. که بعد از "دونستن" همه ی اینا، چی برای تو باقی میمونه... [و ناگهان لبه ی شکسته ی قطره چکان را در دست شرلوک فرو کرد]

شرلوک با ناله ای از درد، سرجایش به عقب پرید و دستش را کشید...

- آاااخ...

- میبینی؟ اینو میاره!...


چند وسیله از روی میز به زمین افتاد... مگنوسن از شرلوک فاصله گرفت و با قدمهای بزرگ خودش را به درب آزمایشگاه رساند.

شرلوک به چند قطره خون که از دستش روی زمین میچکید نگاه کرد.. مگنوسن در حالیکه با یک دست در را باز کرده بود، پیش از رفتن نگاهی به شرلوک انداخت و گفت:


- اینقدر حساس نباش... ببین کدومشه؟


شرلوک نگاهی متفکرانه به مگنوسن انداخت و خیره به نقطه ای دیگر، به فکر رفت...

مگنوسن از در بیرون رفت و مالی داخل آمد... "صدای چی بود شرلوک؟"


صدای خودش و مایکرافت در ذهنش پیچید:


- منظورت چیه؟ مثال بزن.

- یه بار با چاقو پیداش کردن. به نظر میرسید داره به خودش آسیب میزنه. پدر و مادر وحشت زده شده بودن. فکر کردن میخواد خودکشی کنه. ولی وقتی ازش پرسیدم چیکار داشت میکرد، گفت:

"میخواستم ببینم عضله هام چطور کار میکنن..."

 ازش پرسیدم دردی حس میکنه یا نه، گفت:

"درد کدومشه؟"


شرلوک نفس زنان چند بار به این سو و آنسو نگاه کرد، این صدا با حالت کودکانه ای در همه جا به گوش میرسید...

"درد کدومشه؟"


چشمهایش را بست و سعی کرد متمرکز باشد اما صداها زمزمه وار بیشتر شدند...


میخواستم ببینم عضله هام چطور... درد کدومشه؟... به نظر میرسید داره... ـاستم ببینم عضله هام چط... درد کدومشـ... یه بار با چـ... چطور کار میکنن... ازش پرسیدم دردی حس میـ... کدومشه.... میخواستم ببینم.... حس میکنه یا نه... حس میکنـ... دردی... عضله هام چطور کار میکنن....


درد کدومشه؟....




*****


5 ♫ 🎶

مالی ژاکتش را از روی دسته ی مبل برداشت تا بپوشد. جان درب اتاق شرلوک را آهسته بست و به سمت مالی آمد. با صدای آهسته ای گفت:

- یه آرامبخش هم بهش زدم. محض احتیاط!
- خوبه!
- اوهوم!... [جان، چند ثانیه مکث کرد. سپس در حالیکه انگشتان دستش را بی اختیار بحالت نرمش_مانندی باز و بسته میکرد، نزدیکتر آمد] اهم... همین؟.. گفتی.. وقتی برگشتی فقط چند تا وسیله افتاده بود و ... با...
- [سری به تأیید تکان داد و آنچه جان نمیتوانست جمله اش را با آن کامل کند، گفت:] قطره چکون!

جان نگاهش را به یک نقطه ی دیگر پرت کرد و یک نفس عمیق کشید... مالی کیفش را از روی صندلی برداشت. هر دوی آنها تقریباً کلافه بودند اما سعی میکردند به خودشان مسلط باشند.
جان  یک قدم جلوتر آمد و با نیم نگاهی به درب بسته ی اتاق، با صدای آهسته ای گفت:
- مایکرافت یه چیزایی میگفت. راستش.. فکر میکردم.. اوضاع بهتره... [ناگهان نظر و لحنش را عوض کرد:] ولی من فکر نمیکنم میخواسته به خودش آسیبی بزنه!... آخه با قطره چکون؟!.. اونم کف دست؟!.. موقعی که داشتم اون شیشه خورده ی کوچک رو از دستش میکشیدم بیرون، داشت عین بچه ها زمینو گاز میزد.. [با لبخندی تصنعی سر تکان داد] نع... من فکر میکنم بیشتر یه تصادف بوده. شرلوک این روزا حرکات عجیبی ازش سر میزنه ولی نه در اون حد که...
- ..نه، منم اینو نمیگم. ولی خودش زیر لب یه چیزایی میگفت!
- چی مثلاً؟
- مالی یک تار موی فرضی را پشت گوشش انداخت و با کلماتی کنترل شده گفت: آم.. یه چیزایی درباره ی اینکه.. ام.. "میخواستم ببینم درد کجاشه؟" یا... یـ.. یه همچین چیزی..

نیم اخمی برای یک لحظه روی پیشانی جان افتاد،.. ولی بالافاصله با حالت اطمینان بخشی، مالی را به ادامه ی مسیرش به سمت در هدایت کرد و گفت: "نه، چیز خاصی نیست. من با مایکرافت قرار دارم. باید راجع به این موضوع جدی تر صحبت کنیم."

در را گشود. مالی تصمیم گرفت از آنجا به بعدش را به جان بسپارد. نفسی گرفت و لبخندی زد: "اوکی!... "

- بازم ممنونم از کمکت.
- خواهش میکنم. عصر بخیر.
- عصر بخیر.

مالی از پله ها پایین می رفت.. جان در حالیکه در را میبست، عمیقاً به فکر فرو رفت.. سپس نیم نگاهی به تلفن انداخت...


*****

آرامبخش داشت کم کم اثر میکرد. پلکهایش سنگین میشد ولی گویا نمیخواست بخواب برود..

چراغهای شهر، مانند بستری از ستارگان روی زمین، خودنمایی میکردند و بعضی از دورترینِ آنها، چشمک هم میزدند... ماشینها همچون جریان نرمی از زندگی، از خیابانها عبور میکردند و نورهای زرد و قرمزِ صف کشیده و منظمشان درازای راههای پیچ در پیچ را نشان میداد...

با بازدمی گرم، بخاری از دهانش برخاست...
" آه... "

نگاهی به دور و برش انداخت... صدایی از پشت سر گفت:

"شبهای اول بهار، هنوز هم سردن، شرلوک!"

شرلوک بدون اینکه برگردد، به زیر پا و روبرویش نگاه انداخت:

"من... من اینجا چیکار میکنم؟..."

صدای سنگریزه ها زیر قدمهای مرد کوتاه قامت اما مصممی که به شرلوک نزدیک میشد، بلندتر از همیشه به گوش میرسید...

- من که از همون اول بهت گفته بودم... [جلوتر آمد و شانه به شانه ی شرلوک ایستاد، با نگاه به شهر:]... آه... بیش از حد حوصله سر بره! نه؟!...

- نه!.. تو گفته بودی "ساکنه"!

- خب اینم همونه! نیست؟.. اوه! دستت چی شده؟! [با تقلید حالتی دلسوزانه] میسوووزه؟...


شرلوک نیم نگاهی به پانسمان دستش انداخت و با بی حوصلگی رویش را برگرداند...

موریارتی از پشت سر شرلوک رد شد و سمت راستش ایستاد. در گوشش زمزمه کرد:


- ...اشکالت همیشه همینه، شرلوک! میخوای جلوی "اونچه که جاریه" رو بگیری!!

- تو.  گفتی.  "ساکنه"!

- و در کمال "سکونت"، جریان داره!!... [به صورت شرلوک زل زد و با دقت این کلمات را تلفظ کرد:] مرده هایی که خودشون رو به "زنده بودن" زدن رو نمیشه بیدار کرد!!...


شرلوک به دورترین چراغهای شهر نگاه کرد... زیرلب زمزمه کرد : "بیدار؟..."


- بهم بگو، شرلوک! بهم بگو اون پایین "چی میبینی"؟

- شهر...

- اینو که همه میبینن. بهم بگو "تو" چی میبینی؟

- چرا می پرسی؟

- [شروع میکند به قدم زدن]: چون دارم میبینم که داری دستت رو می بُری... آه نه نه! نه مثل احمقا!... منظورم اینه که شاید تماشا میکنی که چطور کار میکنه...


شرلوک چشمانش را لحظه ای میبندد و راستای نگاهش را به سمتی دیگر می گرداند...


- موریارتی [قدم زنان در اطراف شرلوک]: بهم بگو! بگو "چی میبینی؟"


دوباره به افق شهر نگاه میکند.. با دهان باز نفس میکشد. نفس زنان، چند بار پشت هم پلک میزند... :


- می خوام ببینم که... [بلند نفس میکشد]


موریارتی نزدیکتر می آید...: "...ببینی که...؟!!"


- ... میخوام... ببینم که...

- ...ببینی که...؟؟؟؟

- ببینم که... [نفس نفس زنان]... کدومشه؟... [چشمانش را میبندد و بسختی این کلمات را تلفظ میکند] درد.... [باز میکند..] "درد کدومشه"؟...


پس از به زبان آوردن این واژه ها، گویی وزنه ای از زبان او رها شده باشد. عرق سردی به پیشانی اش نشسته بود. آرام آرام نفس میکشید و به خود اجازه میداد که نفسش جا بیاید...

موریارتی به او نزدیکتر شد. رو به چهره ی شرلوک ایستاد و با اشاره ی دست به منظره ی شهر، این کلمات را بریده بریده و محکم به زبان آورد.. :

- میبینی؟... وقتی "بیشتر میبینی"؛ .. وقتی "بیشتر میدونی"؛ .. دیگه این "شهر" نیست که جلوی چشمته، شرلوک! [با تاکید و تحریک:] "درد متحرکه"!... [زیرلب با تعویض صدایش:] البته خوووبه!...


کمی فاصله گرفت و در سمت دیگر شرلوک قدم گذاشت. به پایین اشاره کرد و با صدایی رسا ادامه داد:

- ...اون ماشینه رو ببین! "واضحه" که دو متر اونطرف تر قراره بترکه!... زنه رو میبینی؟ با این همتی که تو کار الکل داره فقط 18 ماه دیگه موندنیه!.. اون یارو خرس گنده رو ببین! امشب قراره تو شرط بندی خیابونی چاقو بخوره!  _[زیر لب:] اوم...قبر گنده ای لازم داره!_ ... "مردم" "مردم" "مردم"! یک مشت آدمی که راه میرن... حرف میزنن، خرید میکنن... نگرانن... [کلمه به کلمه نزدیک صورت شرلوک:] همش... برای لحظه ای که...[سری تکان داد:] قرار نیست برسه! ... برای اتفاقی که وااااضحه که به شکل دیگه ای می افته!... میبینی؟ اون یارو راست می گفت! [آدامسش را مزه مزه می کند و فاصله میگیرد]

- راست میگفت؟

- آره از طرز فکرش خوشم میاد! هرچند در کل یه احمق بود!

- یارو؟

- اون یارو! پ!... اون یاروو!... نچ، ای بابا اسمش چی بود؟.... [شانه ای بالا انداخت و لب و دهانش را کج کرد:] همون یارو باباهه دیگه!

- "... ندونستن.. نعمته!.."


6 ♫ 🎶


شرلوک گویی داشت در لحظه ای تمام زندگی را به یاد می آورد.. نمیدانست چشمهایش از سرما خیس شده است یا از لحظه ای که پلکهایش را روی هم فشار میداد.. با نگاه های کوتاه و پراکنده، منظره ای را که موریارتی به او نشان میداد، نگریست..


موریارتی عقب عقب قدم برداشت و با صدای بلند فریاد زد:


- آسمونو ببین شرلوک! دیوارا رفته بالا! این همه اسیــــر!... وقتی که چیزی نمیدونن!!... وقتی که چیزی نمی بینن...


شرلوک خودش را میدید که چطور در دشت پهناوری با پای برهنه بر زمین قدم بر میدارد و هیچکس آنجا نیست... دنیای بزرگی که دیدنی نیست... وسعت آسمان و پهنای زمین، افق دور و ابرهای عظیم... آنچه از عظمت جهان که هرگز به چشم نمی آید... رطوبت روی چمنهای زیر پایش را حس کرد، ذرات خاک، باد، حشرات.. تمامی آنچه زنده یا غیر زنده نامیده شده بود اما هماهنگ با هم موسیقی عظیمی از هستی را می نواخت... تمامی آنچه میشد "فهمید" اما حتی دیده هم نشده بود... و مسافری که بر این عرشه قدم گذاشته وقتی بخواهد کسی را جستجو کند که بتواند درباره "هر آنچه میداند" با او سخن بگوید، هیچکس را در این دشت نمی یابد... دربرابر حجمی از ذهنهایی که فکر میکنند میدانند ولی نمیدانند، کسانی که ادعا میکنند می فهمند اما نمی فهمند، این دیوارهای خاکستری بود که بالا و بالاتر میرفت... افق را میگرفت... آسمان را می دزدید... قرص تاریکی همچون دریچه ی یک چاه، خورشید را از پیش چشم می ربود... ناخودآگاه زمزمه کرد:


- "کی... میفهمه؟..."


شهر هنوز میدرخشید و جریان ستاره های رقصان هنوز ادامه داشت...


موریارتی دستهایش را از هم باز کرده و داد زد:


- اما این وسط کی غمگینه؟...

- [شرلوک چشمهایش را مالش داد] آه...

- ...اونی که "میدونه"!! ...

- [رویش را به سمت مخالف گرداند]...

- [موریارتی نزدیک تر آمد و با انگشت به پایین اشاره کرد. با صدای بلند گفت]: ببینشون! ببینشون، شرلوک! همون یارو که قراره تصادف کنه، پشت فرمون الآن داره با آهنگ داییدو نعره میزنه!..

- [چشمهایش را روی هم محکم فشار میدهد و بسختی نفس میکشد]...

- ...اون زنه بی خیال فردا، الآن خوش و خرم امشبم به سلامتی من و تو میزنه!.. اون هرکول بی مغزو ببین! قبر گنده یا قبر کوچیک! فعلاً که داره از کری خوندنش لذت میبره!... [با صدای کمی آهسته تر، با تأکید نزدیک صورت شرلوک:] اما اونی که این وسط "درد" رو، با تک تک سلولهاش، حس میکنه کیه؟!...


اشکهای شرلوک از چشمهایش جاری شد... با آهی دو زانویش را روی زمین انداخت...


موریارتی فاصله گرفت و عقب عقب قدم برداشت...


چراغهای شهر هنوز به زیبایی هرچه تمام تر می درخشید...




*****

7 ♫ 🎶


مایکرافت با سرفه ای به سیگار توی دستش نگاه میکند : "چقدر ضعیفه!" و آن را در جاسیگاری فشار میدهد.

جان: "خب نکن. اگر هر دفعه که شرلوک اعصاب منو بهم میریزه، منم میخواستم سیگار بکشم، الآن چیزی ازم نمونده بود!"

مایکرافت با افسوس، آهی کشید. پاهایش را از روی میز پایین آورد و به منگنه خیره شد : "چاره ای نیست. باید متوقفش کنیم."

جان، پتوی روی رزی را که در کریرش آرام خوابیده بود، بالاتر کشید. دستهایش را بهم سایید و کاپشنش را جمع و جور کرد: "ولی فکر نمیکنم این اصلاً راه حل درستی باشه، مایکرافت. همون دفعه ی اول که اینجور راه حلی برای مشکل خانوادتون به ذهنت رسید، کافیه. چقدر سرده اینجا؟!"

مایکرافت بلند شد و پرده ی پنجره را کنار زد. آفتاب مایلی به داخل تابید: "اینجا بشین. سیستم گرمایشی خراب شده. امروز هم معلوم نیست هوا چه مرگشه."

درحالیکه جان کریر کودک را در آفتاب میگذاشت، مایکرافت ادامه داد:

- ساعت داره 3 میشه. قبل از اینکه بیاد، باید تصمیم نهایی رو گرفته باشیم.
- من نمیتونم همچین کاری با شرلوک بکنم، مایکرافت.
- فکر کردی برای من راحته؟
- خب، خیالم راحت شد که راحت نیست! هیچ میفهمی چی داری میگی؟
- [دست روی پیشانی اش گذاشت] آه.. جـ...
- .. اصلاً گیریم که شرلوک قبول کرد. خواهرت چی؟ اونو میخوای چیکارش کنی؟ مگه نگفتی تازه کمی بهتر شده.
- "خیلی" هم بهتر شده. ولی موضوع دقیقاً همینه. وقتی دو نفر با هم معاشرت میکنن روی هم تأثیر میذارن. چه برسه به...
- جان [توی حرف میپرد:] مایکرافت، میدونم. خواهر و برادر تو، هر دو اخلاق خاصی دارن. ولی اینطوری اوضاع بدتر میشه. من میدونم که...
- [توی حرف میپرد:] نه، نمیدونی. [همانطور ایستاده، به لبه ی میز تکیه میدهد:] شرلوک تنها کسیه که میتونه با یوروس ارتباط مستقیم برقرار کنه. _البته مستقیم ترین ارتباطی که میشه بهش گفت: مستقیم!_ اون، به وضوح بهتر شده. آرومه، اوضاع جسمیش خوبه، داروهاش رو به موقع میخوره، تغذیه ش خوبه، وضعیت روحی بهتری داره، تمام گزارشهای شرینفورد مثبتن. و بعد از هر ماه که همدیگه رو ملاقات میکنن، بهتر هم میشه. [سپس چند لحظه سکوت کرد، نفس عمیقی کشید و ادامه داد:] آه... اما درباره ی شرلوک، میشه گفت دقیقاً برعکس شده. خودت گفتی کمتر حرف میزنه، زیاد جر و بحث نمیکنه. [کاغذی را از روی میز برداشت و با اشاره به آن:]  البته فقط برای من نیست.. ظاهراً برای اونیکی دوستتون هم مشابه همین کارو کرده. [کاغذ را روی میز می اندازد و زیر لب:] هرچند، در سطح خودشون... [رو به جان کرد:] من نمیتونم بیشتر از این ریسک کنم. شرلوک جواب هر سؤالی که ممکن بود تا 2021 از یوروس بپرسم _یا حتی هرگز نپرسم!_ رو خودش، همون دقیقه توی یه تیکه برگه ی یادداشت نوشته!... سرسام آوره..، من هنوز نصف کلماتی که درج شده رو نفهمیدم از کجا آور...!!
- جان [ابروهایش را بالا برد:] اوه! پس بگو! اینجوری از کوره در رفتی...
- [با کلافگی و صدای بلند:] آه... خدای من!
- [به قصد آرام کردن مایکرافت:] ...من متوجهم چی میگی، مایکرافت. ولی اون الآن خیلی بهتره.
- عه؟!... مطمئنی؟!!
- [جان چند لحظه مکث کرد:] آم... خب البته بجز امروز. [بعد از مکث کوتاهی رو به مایکرافت:] ببین، بنظرم گذر زمان میتونه...
- [قدم زنان] گذر زمان میتونه، بشرط اینکه ملاقاتها بطور ماهانه تکرار نشن. مطمئن باش بعد از ملاقات هر ماه، دوباره برمیگردیم سر خونه ی اول.
- جان [همانطور که نشسته، با نگاه، حرکات عصبی مایکرافت را دنبال میکرد گفت:] خیلی خب، اصلاً تو درست میگی. [دستهایش را از هم باز میکند] جواب یوروس رو چی میخوای بدی؟
- نمیدونم.. [با کلافگی دستهایش را روی میز میگذارد و همانطور خمیده چند لحظه فکر میکند.]...


جان، چند ثانیه به روزنامه های روی میز نگاه کرد. همان تیترهای هفته ی اخیر... بعد از چند ثانیه رو به مایکرافت گفت: "چطوره یکبار، و فقط یکبار آزمایشی، امتحان کنیم."

مایکرافت به سمت جان برگشت: "آزمایشی؟"
- یک بار، به یک بهانه ای این ملاقات رو متوقف کنیم و اثرش رو ببینیم. اگر جواب نداد، باید دنبال یه راه دیگه باشی، مایکرافت.
- خیلی خب، باشه. [راست ایستاد و ناامیدانه نفس کوتاهی کشید] آه... فکر کنم فعلاً چاره ی دیگه ای نداریم... ولی... [با نیم اخمی به جان نگاه کرد:] چه بهونه ای بیاریم؟!
- آم.. بنظرم...

در همین لحظه فردی در زد و لای در را باز کرد: "آقای هلمز، برادرتون اومدن."

جان و مایکرافت با غافلگیری به یکدیگر نگاه کردند...


******

8 ♫ 🎶

- شرلوک [ابروهایش را بالا برد:] "تأسیسات دریایی!"
- جان: آره، تأسیساتِ... دریایی!
- مایکرافت [گویی تازه چیزی به ذهنش رسیده باشد، به جلو خیز برداشت:] از طرفی یه مدته زیر نظرم. MI6 هم که ریخته بهم..

[مایکرافت که سررشته ی مورد نظرش را پیدا کرده بود، سعی کرد خودش را جمع و جور کند. با ظاهر کلافگی به صندلی لم، و ادامه داد:] ساعت 4 صبح هم بهم تلفن میزنن!... حالا رسانه ها بماند!... فعلاً شاید تا چند مدت نتونم رفت و آمد به شرینفورد رو تأمین کنم.. روی هر رفت و آمدی که من هماهنگ کنم حساس هم شدن. قرار نیست شرینفورد رو هم آمریکایی ها پیدا کنن.. [یک جرعه از فنجان چایش نوشید] نخودای هر آش!

شرلوک بدون هیچ حرکتی، آرام روی صندلی نشسته بود و فقط نگاهش را از جان به مایکرافت و از مایکرافت به جان حرکت میداد و به دقت گوش میکرد...

- جان: راست میگه، شرلوک. الآن تو هم یه جورایی زیر نظری. اصلاً همه مون. [نیم نگاهی به مایکرافت]
- مایکرافت: شما هم اخیراً پرونده های سختی داشتین... بد نیست کمی استراحت کنین.. البته... مشکل امنیتی، چیز خیلی جدیدی نیست. این اتفاقها همیشه ممکنه رخ بدن. ولی بهتره خودمون بهونه دست کسی ندیم...
- جان: آره موافقم. یکمی احتیاط که ضرری نداره. [فنجان را بالا آورد تا جرعه ای بنوشد ولی متوجه شد که فنجانش خالی شده است.] اهم... [سرفه ای کرد و فنجان را پایین گذاشت]

چند ثانیه کاملاً به سکوت گذشت. شرلوک آب دهانش را قورت داد و صدایش را صاف کرد:

- پس، فعلاً تا مدتی نمیتونم به اونجا برم.

/مایکرافت و جان، همزمان:/
= "دقیقاً."

مایکرافت زیرچشمی چپ چپ به جان نگاه کرد و جان به نقطه ای روی زمین خیره ماند....

شرلوک سکوت را شکست: "اوکی."

جان و مایکرافت هر دو با کمی تعجب سر جایشان اندکی جابجا شدند. شرلوک آهسته ادامه داد:

- پس... هر وقت مشکل حل شد... بهم...

/ همزمان:/
= مایکرافت: حتماً بهت خبر میدم..
= جان: خبر میده، آره.. [رو به مایکرافت:] حتماً... خبر بده..

هر دو به طرز نیمه ناخوشایندی به هم نگاه کردند.. شرلوک بلند شد و درحال خروج از اتاق گفت: "تو ماشین منتظرم." و به بیرون رفت...

جان، خودش را در تکیه ی صندلی فرو برد: آآآه... خدای من!... افتضاح بود! فهمید. از اولشم معلوم بود میفهمه. [از جا بلند شد] بچه که نیست. [کریر رزی را برداشت]
- مایکرافت: بله، معلوم بود. فقط از اونچه که انتظارشو داشتم فجیع تر پیش رفت!.. مراقبش باش...

موبایل مایکرافت زنگ خورد. جان با دست خداحافظی سریعی کرد و خارج شد...

- مایکرافت [با موبایل:] بله؟ ....


*****

9 ♫ 🎶

ناگهان با صدای بلند پیامهای بازرگانی از جایش پرید.
جان، همانطور نیمه دراز کشیده، روی کاناپه ی بزرگ، صدای تلویزیون را تا انتها کم، و به ساعتش نگاه کرد. 2 و 30 دقیقه ی شب بود. شقیقه اش را ماساژ داد، و نشست... چند ثانیه مکث کرد تا به خودش بیاید. چراغها خاموش بود و فقط نور تلویزیون اتاق را روشن میکرد.. باران تندی می بارید و اکنون صدای باد و باران تنها صدایی بود که در کل خانه بخوبی بگوش میرسید.. خمیازه ای کشید و کنترل را برداشت تا تلویزیون را خاموش کند، که با ویبره ی گوشی اش، دوباره جا خورد.

- مایکرافت؟
- اوضاع چطوره؟
- الآن؟!!
- بهرحال تو که تا الآن جلوی تلویزیون بودی!
- آه.. [سر و صورتش را مالش میدهد:] خوبه. تو این چند روز که اتفاق خاصی نیفتاده. میشه بخوابم؟
- شبکه ی یورونیوز رو بگیر.
- چی؟
- همینطوری، گفتم شاید دلت بخواد یه تیکه دیگه از پرونده تونو هم ببینی.. اون دختر ویلچرنشین که معلوم نشد چطور فرار کرد یادته؟
- [جان شبکه ی تلویزیون را عوض کرد:] خب؟
- شب بخیر.

جان با اخمی از تعجب تلفن را قطع کرد و لحظه ای به زیرنویس خیره ماند. تلویزیون در حال پخش تصاویری از یک دختر جوان بود که جایزه ای را در مراسمی سیاسی در محیط دانشگاهی، از دست مسئولین دریافت میکند. زیرنویس:
"...... دانشجوی جوان رشته ی پزشکی دانشگاه سنت پترزبورگ، به دلیل خدمات مؤثر علمی و فرهنگی، جایزه ی بهترین..."

جان چشمهایش را بست و ناامیدانه آهی کشید: "آه... خدای من!"
سپس تلویزیون را خاموش کرد و کنترل را روی مبل انداخت...


***

از این پهلو به آن پهلو برگشت. ملافه ی رخت خواب هنوز خنک بود. باران وحشیانه به شیشه میخورد و نور اندک مهتاب و چراغهای آنطرف خیابان را خال خالی روی صورت شرلوک می انداخت... صدای شاخه های درختانی که باد شلاق وار آنها را به شیشه های خیس میکوبید به تقلای فراریِ بی پناهی میماند که سراسیمه بر در میکوبد تا کسی به کمکش بشتابد. گاه نوکِ تیز شاخه ای به شیشه ی پنجره کشیده میشد.. گویی که همان پناهنده است که در آخرین تلاشهایش برای مدد جستن به در و دیوار چنگ میزند تا از مرگ بگریزد...

بلند شد و روی تخت نشست...
عمداً یک نفس عمیق کشید.. بی فایده بود. امروز موعد قرار ملاقاتی بود که فرسنگها دورتر در دریا داشت. حتی همان روزهایی که به آنجا میرفت هم به این موضوع فکر میکرد. وقتی در هلیکوپتر، از بالا، آبهای روان و موجهای خروشان را میدید، وقتی به آن افق بی انتها و نقطه ی دوری که کمتر کسی از وجودش آگاه بود مینگریست، باز هم به این موضوع فکر میکرد. به اینکه آیا این دیدن ها فایده ای هم دارد؟ آیا کمکی هم میکند؟ بعد، به خودش جواب میداد که فعلاً تنها و بهترین کاریست که میشود کرد... و تمام تمرکزش را روی حروف صدا داری که در ذهن داشت، جمع می کرد و لحظه ای که درهای آن دیوارهای خاکستری باز میشدند، دیگر به هیچ چیز بجز آبی بی کران نگاهی که چشم انتظار او، از شوق آن چند دقیقه مکالمه ی عمیق و هم_آهنگ برق میزد، نمی توانست بیاندیشد...
اما امروز، از دست رفت، و شامگاه این ملاقات، هوای وحشی اقیانوسی را در اولین هفته های بهار، پشت پنجره های اتاق او آورده بود...
چنین اتفاقی شاید دور از انتظار هم نبود.. کلافه شده بود. نگاهی به دستش کرد. پانسمانش را باز، و دستش را این رو و آن رو کرد.. سعی کرد لرزشی را که از عصبیت یا ناراحتی یا هر حس دیگری که منشأ آن بود، ایجاد شده است، کنترل کند. نگاهش را به گوشه ی اتاق افکند. در لحظه ای به یاد حرکات خودش افتاد. وقتی که از بی حوصلگی به دیوار شلیک میکرد؛ جست و خیز کنان با یک نیزه ی بلند، روی کاناپه ها این طرف و آن طرف می پرید؛ با جان، شوخی های خطرناک میکرد و یا بر سر خانم هادسون فریاد میکشید... دوباره به دست خودش نگاه کرد.. پوزخند تلخی زد... او در خیابان بیکر، با این همه رفت و آمد و خرت و پرتهای پراکنده در خانه که همیشه جان را از بهم ریختگی خانه شان عاصی میکرد، لحظاتی که توانایی و استعدادش مهجور میماندند را تاب نمی آورد... اغلب اوقات، تقاص اینکه "چرا مردم فقط کمی فکر نمی کنند" را دیوار، و آن صورتک خندان پس میداد... و حالا تنها چند لحظه تصور حضوری تنها، در یک نقطه ی دور، با این همه دانستن، و این همه بی قراری، برای اینکه قلبی که از پس حوادث عمر، وجودش تا چندی پیش انکار میشد، به درد آید کافی بود...

تمام نیرویش را جمع کرد و از تخت بلند شد. از اتاق بیرون آمد و به سمت پنجره ی اتاق نشیمن رفت. نور زرد کوچکی پنجره های مات و خیس خورده ی پشت پرده ها را نمایان میکرد... پرده را آهسته کنار زد و لحظه ای به خیابان نگاه کرد..
نیم لبخند تلخ دیگری به خودش زد: "برای چی دارم بیرونو نگاه میکنم؟" بخشی از پرده ی باریک و سفید که لای انگشتانش بود را رها کرد. لحظه ای نگاهش به روی میز افتاد. یک قوطی شیر خشک، وسط لوازم کار. قوطی را برداشت و نگاه کرد. همان شیر خشکی بود که خودش خریده بود.. همان که آن پیرزن... برق کوچکی در چشمهای شرلوک افتاد. یک لحظه به این فکر کرد که آن خانم مسن و بامزه که او را در خرید شیرخشک راهنمایی کرده بود، با اینکه سن و سال زیادی هم داشت، اما چقدر تیزبین و ...

- ...و مهربون بود!

شرلوک سرش را به عقب گرداند. مری دست به سینه ایستاده بود و با لبخند بزرگی، درست مثل همان روز، با چشمان براق به او نگاه میکرد. شرلوک خواست چیزی بگوید اما کلمه ای به زبانش نیامد.. مری گفت:

- شاید، همه هم اسیر نباشن، شرلوک. هر کسی به اندازه ی دایره ی دید خودش، دنیا رو بزرگ میبینه. هر کس هر چقدر که بتونه. [سپس با لبخند، تأکید کرد:] هر چقدر که بتونه، پاشو از بندها بیرون میذاره... حس کردن، قانونمند نیست... [با خنده:] گاهی حتی کمی شیطنت هم لازم داره!...

شرلوک دوباره نیم نفسی گرفت که پاسخی بگوید اما سایه ی مری هم همچون کلماتی که در دسترس زبانش بودند، محو شد...
چشمهایش سریع حرکت میکرد. نفسهایش تندتر شد. در آن نگاه خاموش، چیزی روشن شده بود... دوباره به پنجره نگاه کرد. زیر لب گفت: "چرا داشتم به پنجره نگاه میکردم؟ حتماً علتی داشت!...."
ناگهان سرش را بلند کرد : "هآه!"  و پیش از اینکه لبخندش فرصت بر لب نشستن بیابد، قوطی شیر خشک را روی میز گذاشت و به سرعت شال و کلاه کرد...

******

10 ♫ 🎶

باران، همچنان به شدت میبارید...

- سس هم بزنم، آقا؟
- ها؟ هوم؟
- گفتم سس هم بزنم؟
- آم بله، لطفاً، یکم.

سیب زمینی هایی که در چشم برهم زدنی در حال سرد شدن بودند را روی صندلی گذاشت و خودش هم روی صندلی دیگری نشست... مطمئن نبود نیمه شب با دو ظرف سیب زمینی در ایستگاه اتوبوس نشستن، کار عاقلانه ای هست، یا نه. اما بر خلاف تمامی آنچه سالها پیش تصور میکرد، این لحظه با تمام ظاهر بی معنی اش، به شدت آرامش بخش می نمود... حتی اگر، آنچه در انتظارش بود، هرگز اتفاق نمی افتاد...

نمیدانست چقدر گذشت... صدای تمام قدم ها در ابتدا، تنها لحظه ای، و نه بیشتر، آشنا به نظر میرسیدند... هر عابر بی پناهی که در آن باران بیرون مانده بود، توجه او را به خود جلب میکرد... دکه ی کوچکی که تا نیمه شب سیب زمینی میفروخت، مدتی میشد که چراغش را خاموش کرده بود. و ساعتی گذشته بود که دیگر حتی رهگذری هم از آنجا عبور نمیکرد... زمان همچون قطرات بارانی که می بارید میگذشت و کسی عددش را نمی شمرد...

گرسنه ی ژنده پوشی با قدمهایی که روی زمین خیس میکشید، نزدیک آمد. شرلوک نگاهی به چهره ی او انداخت.. میدانست مخاطب او، سیب زمینی های سرد شده است.. یک اشاره ی ملایم از شرلوک، و دور شدن آن خیابانگرد همراه با سیب زمینی ها، شاید آخرین اتفاقی بود که آن خیابان، در آن ساعت به خود میدید...

شرلوک از جایش بلند شد. سردی و خیسی بارانی که سقف ایستگاه اتوبوس را هم نمیشناخت، تا استخوان نفوذ کرده بود، اما مهم نبود... کتش را دور خودش جمع تر کرد و آهسته قدم به پیاده رو گذاشت... با همان کفشهایی که گوشه اش ساییده شده بود، روی زمین خیسی که خود را میزبان دایره بازیِ قطره های پرشمار باران کرده بود...

عقل، سرزنش میکرد، اما احساسی، او را از کاری که امشب کرده بود، بطرز عجیبی راضی نگه میداشت... نیم نگاهی به آسمان انداخت و دستش را سایه بانِ چشمانش کرد... باران شدت گرفته بود و داشت تمام سرش را خیس میکرد... کاش چتری...

سرش را پایین گرفت و یک قدم دیگر برداشت. باد سردی وزیدن گرفت و او را لحظه ای سر جایش متوقف کرد... تصویر شرلوک روی زمین در چاله ی آبی افتاده بود ولی قطرات پی در پی آب، اجازه ی دیدن نمیداد... در آن خیابان، گویی حضوری پررنگ تر از باد، بنظر نمیرسید... اما چند لحظه بعد، سایه ی چتری سرخ رنگ را بر سر خود احساس کرد... رویش را برگرداند...




این، آخرین اتفاقی نبود که آن خیابان، در آن ساعت به خود میدید...




http://bayanbox.ir/view/8080225932330041801/00000000asli.jpg



پایان./