جان دسته کلیدش را روی میز انداخت و خودش را روی مبل.


- هآعخ....

- خسته... بنظر میرسی!

جان چشمانش را مالش داد و سرش را به سمت شرلوک که روی صندلی خودش نشسته بود چرخاند:


- نه نه.. خسته بنظر نمیرسم! خسسسته ام!! هوف! [از روی مبل بلند شد و کاپشنش را در آورد]


شرلوک همانطور که به کتابِ توی دستش زل زده بود با نیم اخمی گفت:


«قرار بود یه.... درخخخت کریسمس... بگیری!»


جان در حال آویزان کرددن کاپشن روی چوب لباسیِ دم در، ابرویی تاب داد:


«آره!... ولی حتی یه دونه هم پیدا نکردم!... [به سمت آشپزخانه رفت] شیر برای منم هست؟»


شرلوک با اخم و دقت بیشتری روی یکی از کلمات کتاب دقیق شد و چیزی نگفت.

جان از شیرجوش که هنوز شیر گرم در آن بود، لیوانش را پر کرد. روزنامه ی روی میز آشپزخانه را برداشت و به سمت کاناپه ی خودش آمد:


- ...درواقع گفتن همه شو ایرانی ها خریدن!

- [شرلوک یک ابرویش را بالا داد:] هوم!


جان یک جرعه شیر نوشید. چند لحظه به سکوت گذشت..


- شرلوک

- ...

- شرلوک!

- هوم!

- این بنظرت عجیب نیست؟!

- هوم...

- شرلوک!

- هوم؟ آره! آره...


جان نیم خیز شد و با اخمی رو به کتابی که در دست شرلوک بود گفت:


«ببینم اصلاً اون چیه داری میخونی؟»


شرلوک سر از کتاب بلند کرد. ابروهایش را بالا برد و گفت: «ها؟ ام... هیچی... هیچی!» و دوباره به کتاب برگشت.


جان با کمی تعجب به نوشیدنش ادامه داد.


بعد از چند لحظه، شرلوک سری بلند کرد و رو به جان گفت:


- جان!... ام... میدونی... تو میدونی «دستار» چیه؟!

- ها؟

- اینجا نوشته: "صوفی سرخوش از این دست که کج کرد کلاه/ به دو جام دگر آشفته شود دستارش"...هوم؟

- o_O

- =)