به نام خدا


سلام :)

اینجوری که حساب کردم تقریباً یک سال و نیم پیش بود که پروژه ای رو شروع کردم و الآن چند روزه که تموم شده.

من هم مثل خیلی های دیگه درس خوندم ولی در کل زندگیم، به هر کار لذت بخشی که انجام بدم، میگم یه پروژه. هر کاری که هدفی داره، خروجی ای داره، و در راه انجامش تلاش میکنم، یه پروژه است.

گاهی اوقات وقتی بساط خیاطی رو باز میکنم تا یکسری لباسها رو تغییر بدم، یا یک لباس جدید بدوزم، میگم این پروژه رو شروع کردم، و تلاشم رو میکنم تا به سلامت به پایان برسونمش. هر چیزی که می نویسم، طراحی میکنم و یا درست میکنم، یه پروژه است... یکی از پروژه هایی که داشتم، ژرفانوشتهای داستانیِ یک و دو بود که واقعاً خوشحال بودم که تونستم اونطوری که دلم میخواد به سرانجام برسونمشون.

ولی حالا، از انجام و اتمام پروژه ای برمیگردم، که فکر میکنم یکی از طولانی ترین پروژه هایی بود که در زندگیم کلید زدم و تلاش بی وقفه ام برای تموم کردنش به این خاطر بود که نمیخواستم طولانی بودنش باعث بشه از فاز انجامش بیرون بیام و نیمه کاره بمونه...

بقول شرلوک و موریارتی که : یک نوازنده نمیتونه تحمل کنه قطعه ی موسیقیش نیمه تموم بمونه. محتضر هم که باشه، پا میشه، پای ساز میشینه و بقیه ی موسیقیشو کامل میکنه...


پروژه ای که داشتم

پروژه ای که داشتم درباره ی یک سریال بود. یک سریال نسبتاً تخیلی اما واقع گرا.

طرفدار شرلوک و فیلم تخیلی؟!

بله. نکته ی این سریال این بود که خیلی از حقایق رو طوری شرح میداد که با وجود اون به اصطلاح تخیلات، همه چیز بیشتر با عقل جور در می اومد..

نمیخوام تبلیغ سریال کنم اینجا، پس اسم نمیارم. موضوعیت هم نداره. هدفم از بیان مطلب چیز دیگه ایه.

در این سریال کارآکترهای تخیلی زیادی وجود داشتند و نقش اول سریال، کسی بود که میتونست اونها رو ببینه، در حالی که بقیه نمیتونستن. در واقع وجه اشتراکش با شرلوک شاید همینه :)

و اون، چیزهایی رو که میدید در کتابهاش نقاشی میکرد.

من در این مدت، مشغول نقاشی کردنِ تمام نقاشی های اون کتاب بودم.

در واقع، در حال حاضر، فکر میکنم بیش از 200 یا شاید 250 کارآکتر رو نقاشی کرده باشم. کارآکترهایی با توصیفات شخصیتی مختلف، و تاریخچه های متفاوت...

در مسیری که داشتم اینها رو گرد هم می آوردم، برای فهمیدن بسیاری از کلمات، اصطلاحات، موقعیتهای جغرافیایی و وقایع تاریخی، مجبور به سرچ و مطالعه شدم و چیزهایی رو یاد گرفتم که عمراً شاید قبلاً پای مطالعه اش مینشستم!!...

مجموعه ای که الآن پدید اومده، برام خیلی ارزشمنده. گاهی میشینم و فقط ورق میزنم و تماشا میکنم.

چیزهای زیادی هم یاد گرفتم. چیزهایی که از خدا میخوام همیشه در ذهنم باقی بمونن...


یاد گرفتم...

اما یک سری نکات حاشیه ای هم دیدم که برام ... نمیدونم بگم عجیب، بگم جالب یا بگم غم انگیز بود؟!... شاید بهتره بگم قابل تأمل بود.

یکی از اون نکات این بود که متوجه شدم در بیشتر سریالهایی از این دست، - چه بهتر، چه نازل تر - وقتی کار به مباحث آخرالزمانی میرسه و "جهنمی" که ممکنه دنیا رو در بر بگیره، نکته ی جالبی وجود داره.

میبینم که اونها وقتی میخوان "جهنم" رو توصیف کنن، (و طبیعتاً طبق جریان فیلم، جهان رو از اون جهنم نجات بدن!)، فضا و زندگی ای رو توصیف میکنن که خیلی از وجوهش شبیه مردم مشرق زمینه. و حتی مردمی در نواحی ای از قاره های مختلف و بخصوص در آفریقا زندگی میکنند که زندگی ای بسیار بسیار وحشتناک تر از اون دارن. میدونین چی میخوام بگم؟...

گویا تنها نیمی از زندگی ای که بسیاری از مردم در شرق دنیا، بخصوص مردم جنگ زده، و مردم فقیر در سراسر دنیا دارن، برابر با ته ته تصور یک نویسنده ی غربی از "جهنمه"!!

راستش هنوز از این موضوع دلم بشدت گرفته. جمله ی جالبی رو در جایی خوندم که نوشته بود: "شاید این دنیا، خود، جهنمِ دنیای دیگری است!"


فکر میکنم که شاید ما به نوعی "عادت کردیم" که هر روز وحشتناک ترین اخبار قتل و کشتار و فقر و خودکشی و تجاوز و انفجار و حمله و غیره رو بشنویم و نهایتاً با تأسف از کنارش رد بشیم. ما عادت کردیم که حالمون بد باشه. زندگیمون بدون پیشرفتی توقف کنه و همه  چیز رو گردن دیگران بندازیم...

تصمیم گرفتم تمام تلاشمو بکنم تا زندگیم "دقیقاً اونطوری باشه که وقتی مُردم، بگم: آخیش...خوب زندگی کردم".

و "خوب زندگی کردن دقیقاً پولدار بودن نیست!!" این حسی که دارم رو باید داشته باشید. شنیدن یا خوندن این کلمات شاید نتونه برای القای این "احساس" کافی باشه...

و از وقتی این رو مثل یک معجزه، مثل یک آیه ی جدید وحی، مثل یک مکتب آزادی خواهانه و بمعنای واقعی کلمه، انسانی، زیر پوستم "حس" کردم، دارم تمام تلاشم رو براش میکنم. منتها سختیش اینه که وقتی "تحولی" رو در اعماق "وجودت" حس میکنی، خیلی سخته که اطرافیانت رو هم با خودت همراه کنی یا حداقل، اونها دوباره لالایی نخونن و چشمی که تازه باز کردی رو ناخواسته دوباره به خواب گرم نکنن...

برای همین هم از خدا میخوام این حس رو توم نگه داره. تقویت کنه.

نمیدونم شاید بگین دیوونه است این، یا خوشی زده زیر دلش! ولی در حال حاضر که دارم این کلمات رو مینویسم بخاطر عود آلرژیم حتی نفس کشیدن هم سخته برام. ولی دارم با انرژی مثبتی بسیاررر "خـــالــــص" و با اراده این کلمات رو اینجا تایپ میکنم:


من میخوام زندگی کنم.


و نه تو جهنم.


و جالبیش اینه که اگر تا دیروز احساس میکردم هیچ کاری از دستم بر نمیاد، حکومت باید فلان باشه، دولت باید بهمان کنه، تیم ملی باید قهرمان بشه و غیره... الآن احساس می کنم خــــــــــــــــــــــــیــــــــــــــــــــــــــــــــــلی کارا هست که میتونم انجام بدم و تأثیرش رو حس میکنم واقعا.



حالا می فهمم که چرا ابوعلی سینا برای مطالعه، پاهاشو میذاشت توی آب تا خوابش نبره! همیشه برام سوال بود مگه مجبوره؟! حالا میبینم این اتفاق وقتی می افته که تو اونقدری "عاشق" انجام دادن یک کار هستی که انگار حتی نیاز طبیعیِ جسمت به خواب هم مزاحمته! :)

در حالی که ما هیچ وقت اونقدری از یک کار لذت نمیبریم که بخاطر تداوم انجامش پاهامونو بذاریم تو آب. ما "عادت کردیم" فقط وقتی این کارو بکنیم که بنحوی، از سمت محل تحصیل یا کار یا به دلیل مصیبت باری، مجبور به انجام اون باشیم... اما تو این مدت، من اینو حس کردم... این لذت رو...


اونی خوشبخته که از زندگیش لذت میبره. این جمله رو بارها شنیده بودم ولی حالا یجور دیگه فهمیدمش.

و من مثل کسی که یهو جلوش سوئیچ یک ردیف تیر برق رو زده باشن، دارم جاده ای رو با تمام جزئیات میبینم، که تا بحال نمیدونستم حتی وجود داره. برای همینه که به اندازه ی یک تازه وارد به یک مذهب، هیجان زده ام. در کمال بی زوری، بی شغلی، بی پولی، و حتی گاهاً تنهایی، حالا "دقیقاً" میدونم باید چیکار کنم. برای خودم، و برای دنیا!


شده تا حالا به این فکر کنید که ما مثلاً انسان و اشرف مخلوقاتیم، چون به ما "عقل و اراده ی انتخاب" دادن؛ ولی انگار در واقعیت، آخرین چیزی که قدرت "انتخابش" رو داریم، انتخاب بین چند تا غذای هم قیمت تو یه فلافلیه؟!! :) بقیه ی چیزها رو رسماً مسیر زندگی داره برامون انتخاب میکنه و به ندرت روی انتخابهامون تاثیرگذار هستیم...

ولی الآن با اینکه چیزی از عناصر زندگیم عملاً تغییری نکرده، حسم کاملاً عوض شده...

امیدوارم خدا این چشمو برا همتون باز کنه (و اگه تا حالا کرده که خوش بحالتون! :)). حتی فقط حسش اونقدر شیرینه که آدم دلش بخواد شده اگه یک دقیقه به عمرش مونده باشه هم، اینو احساس کنه. حس "انسان" بودن رو.


وبلاگ

امروز دوباره برگشتم به وبلاگم. نمیدونم مثل قبل ژرفانوشت هم خواهم داشت یا نه ولی سعی میکنم فقط وقتی دست به نوشتنِ داستان ببرم که چیزی برای نوشتن داشته باشم.

فعلاً بخشهای جدیدی که اضافه کردم، «برشی از آینده» است، و «ژرفا_دیالوگ»ـه.

برشی از آینده بنظرم فان خوبیه. و بهتر دونستم که فقط در حد "برش" باشه. چون ما اغلب دوست داریم شخصیتهای داستانها در همون حالتی که بودن، بمونن، و حتی اگر آینده ای رو هم براشون تصور میکنیم، دلمون نمیخواد به همین سادگی کسی توش دست ببره. ولی برشهای کوتاهِ اغلب طنز آمیز، طوری که از شخصیتهای واقعیِ جان و شرلوک و بقیه "بر می آد"، چیز خوبی میتونه باشه بنظرم...

ژرفا_دیالوگ رو خیلی وقت بود که داشتم بهش فکر می کردم.... این بخش به این خاطره که باور دارم چیزهایی که قبلاً نوشتم و انرژی زیادی هم صرفشون کردم، رو هوا و بدون هدف نبودن و فکر میکنم مثل پروژه ی نقاشیم، ارزش ورق زدن رو داره. ممکنه کسی حال نداشته باشه داستانها رو از اول بخونه ولی همونطور که ورق زدن دیالوگهای خود فیلم برای من جالبه، ورق زدن برخی دیالوگها یا توصیفات ژرفانوشت ها هم، بطور کوتاه و تکی، برای خودم جالبه :) (حالا برای شما ممکنه جالب نباشه، دیگه ببخشین! ^_^ یذره خود-پروژه-پسند میباشم!! خخخخ آخه پروژه هام مثل بچه هام می مونن! :))...)

انگار که باز هم روی یک لحظه توقف کنی و درش عمیق بشی. وقت داشته باشی خارج و فارغ از پیگیری یک مسیر داستانی، نگاهش کنی....


کتابخانه

کتابخانه هم به مرور بروزتر خواهد شد. یکسری کتابهای قدیمی هستن که باید نتهاشون رو پیدا و درج کنم، و یکسری کتابهای جدید هم گرفتم که باید اول بخونمشون و اگر خوشم اومد، معرفی کنم... ولی این اطمینان رو میدم که تا وقتی اتفاق خاصی تو زندگی حقیقیم نیفتاده و بتونم مرتب به اینجا سر بزنم، حتماً بهش خواهم پرداخت... ان شاءالله...


دوستان خوبم

دوستان خوب و عزیزم. ببخشید اگر این مدت سر میزدید و نبودم، یا احیاناً منتظر تأیید کامنتتون بودید و دیر شد... ببخشید اگر یه موقع هایی حرصتون رو درآوردم و سالی یک بار در کانال پست میذارم!! خب یک شرلوکی واقعی، واقعاً وقت زیادی برای تلگرام نمیذاره :)) یعنی خودبخود نمیشه دیگه... ولی بهرحال بقول معروف(!)، "هستم اگر خستمم/ گر نروم هستمم!!" :)))

اگر هم در این مدت که من نبودم، شما هم نبودید که خب هیچی دیگه مخلصیم! :) شما خوبین؟ خانواده خوبن؟ بچه ها چطورن؟ الحمدلله .. خب سلام برسونین :))) خلاصه بازم ببخشید یه مدت نبودیم، شما هم نبودید البته، اونا هم نبودن!! :)))

بقول اون جوکه که میگفت: دیشب تو کوچه یه نفرو دیدیم یهو سر یکی دیگه داد زد: «مرد ناحساب! اگه تو پست فطرت نبودی الآن این وقت شب اینجا نبودی!!»... بعد در واقع خودشم بود!... ما هم بودیم! :/

(این دری وریها رو به شوخی نوشتم یذره بخندین، حالا بد برداشت نکنین یه وقت! ^_^)



با آرزوی بهترین ها براتون

شرلوک