1 ♫ 🎶


27 ژانویه


تق تق تق   تق تق تق


همانطور پیپت به دست، سرش را به عقب چرخاند. از پشت شیشه های برف گرفته ی پنجره، پرنده ی کوچکی داشت به شیشه نوک میزد. امسال زمستان انگار طور دیگری شده بود ولی معلوم نبود این حس متفاوت از کجاست. فضای آزمایشگاه به اندازه ی کافی گرم بنظر میرسید و کورانی که هر از گاهی وزیدن میگرفت و قطع میشد، در پشت پنجره های بسته، گرمای سقف بیمارستان را هم به خانه ای دلگرم کننده بدل میکرد.


"آو!"


- کارولاین: چی شد مالی؟

- مالی: هاه! چیزی نیست، نزدیک بود یه قطره بریزه رو دستم.


مالی سریع با دستمالی، روی سطح میز را که یک قطره محلول از پیپت رویش چکیده بود، پاک کرد. با مهارت دستمال و وسائل را در قفسه ها گذاشت. ارلن را جلوی صورتش گرفت و یک دور آرام تکان داد و رنگ زرد شفافی که تمام مایع بی رنگ درون ارلن را فرا میگرفت، با نگاه دقیق چک کرد.

سپس سریع ارلن را پایین آورد، درب چوب پنبه ای را روی آن گذاشت، و ارلن را در قفسه ی میانی روی میز قرار داد. با یک دست شعله را خاموش کرد و با دست دیگر کاغذهای صافیِ گرد کوچک را که کمی پراکنده شده بودند روی هم گذاشت و در کنار جعبه ی لوله ها سُر داد. بعد سریع دستهایش را آب کشید و همانطور که تری دستانش را با دستمال میگرفت، به سمت پنجره رفت.


درب پنجره را از بالا کمی باز کرد و دستش را به آرامی از پایین بیرون برد...


"سردت شده آره؟"


مالی پرنده را داخل آورد. دستی به سر و روی پرنده ی کوچک کشید. بنظر می آمد چیزی او را ناراحت کرده است.


- آو، مالی! فکر کنم پرنده رو نبایستی...

- نمیخواد به من پروتکل آزمایشگاهو یادآوری کنی، کارولاین!... فکر کنم... فکر کنم یه چیزی به پاش گیر کرده...


مالی قطعه ای پلاستیکی که دور پای پرنده پیچیده بود را از او باز، و او را از این کلافگی خلاص کرد.


" آخیش! گفتم آخه تو با این همه پر پف کرده اینقدرهام نباید سردت شده باشه..."


کمی پرنده را نوازش کرد. پرنده حالا سرحال تر بنظر میرسید و داشت توی دستهای مالی وول میخورد. مالی با خنده گفت: "خب، میخوای بری، ها؟ بسلامت!" و پرنده را دوباره از پنجره پر داد.


- مالی، تو رو خدا اون پنجره رو اینقدر باز و بسته نکن! یخ کردیم!

- چی باعث شده عین پیرزنها غر بزنی کارولاین؟ خودکشی بوده یا قتل؟


کارولاین با مچ آستینش، پیشانی اش را خاراند:

- آه! این حرفتو نشنیده میگیرم. من فقط 49 سالمه. سن هم که مهم نیست...

- کارولاین!...[نگاه به سقف]

- ...سن فقط یه عدده عزیزم، خودت باید تو زندگی...

- ...کارولاین! قتل، یا خودکشی؟!

- [پس از یک مکث کوتاه] هوه!.. اونی که تو خوشت بیاد نیست! خودکشیه!


مالی که حالا داشت آستین لباس کاموایی اش را که از لبه ی آستین روپوش سفیدش بیرون زده بود، مرتب میکرد، جا خورد و به سمت کارولاین برگشت:

- من؟ منظورت اینه که من از قتل خوشم میاد؟!!


کارولاین در حال تیک زدن روی یک فرم ادامه داد:

- خب نه... ولی سر موردهای قتل، مصمم تری!... آدمو میترسونی...


در همین حین، آقای باردی که با یک کارتن وارد شده بود، از پشت سر کارولاین رد شد و کارتن را روی یکی از کابینت ها گذاشت: "آه! چقدر سنگین بود... اگه نظر منم بخواین، مواقعی که یکی رو کشتن، دو نفر خیلی ترسناک میشن، یکی قاتل، یکی خانم هوپر!.. حالا بحث سر چی بود؟!"


مالی با عجله خودش را به این طرف آزمایشگاه رساند و بسرعت مشغول باز کردن کارتن شد:

- بهتره توی بحثی که بهت ربطی نداره دخالت نکنی، فردی!... آو! من که گفته بودم مدل B به دردمون نمیخوره. من آوِن مدل A رو سفارش داده بودم...


- فردی: آره، ولی آقای مورفی گفتن فعلاً فقط میتونن همینو...

- مالی [در حال پرت کردن یک تکه یونولیت حائل دستگاه]: مورفی لعنتی!

- کارولاین [با ایما اشاره و لبخند]: آقای باردی بنظرم شما برو یه استراحتی بکن تا اون روی خانم هوپرو ندیدیم!


مالی با کلافگی سقف را نگاه کرد و چشمانش را بست.


- باردی: عصر بخیر خانم استنسون! عصر بخیر خانم هوپر!

- کارولاین: عصر بخیر!


مالی نفس عمیقی کشید و شروع کرد به بیرون آوردن کاملِ دستگاه از کارتن، و نصب آن. کارولاین که در پشت سر او ایستاده بود، با صدای آهسته تری گفت: "چه مرگته؟ این بیچاره چه تقصیری داره؟..."


- مالی [زیر لب:] این بیچاره.. این بیچاره! [برگشت رو به کارولاین، و یک پایه ی پلاستیکی را به او نشان داد و با صدای بلند ادامه داد:] هر چی میکشیم از دست همین بیچاره هاست!! این از این کارآموز شل و ول که نمیتونه یه چیزو سالم، فقط، جابجا کنه! اینم از این رئیس خرفت لعنتی که فقط میخواد حرص منو دربیاره!

- اون چی کار به تو داره آخه؟... اینهمه هم باهات مهربونه...

- ...عاه! تو نمی فهمی!.. [و رویش را از کارولاین برگرداند.]


چشمهایش را بست و سعی کرد یک نفس بگیرد. مشخصاً حرف دیگری هم میتوانست بگوید که آن را هنوز پشت سکوتش محبوس کرده بود. در حین سر و سامان دادن و ور رفتن با قطعات دستگاه، و محل قرارگیری آن، زیر لب ادامه داد: 

-"کاش فقط کمی، و فقط کمی احساس افشا کردنو میفهمیدی..."

-"افشا کردن؟"

- "...اینکه مجرمینی که به خودشون اجازه میدن حق انسانها رو پایمال کنن مجازات بشن!.. اینکه، مچ کسایی که پشت قیافه های موجهشون به حقوق آدمها تعدی میکنن، یا پاشونو فراتر از حد میذارنو بگیری... [سری تکان داد و حالت حرف زدنش را عوض کرد] ضمناً هر کاری هم نظم میخواد! وگرنه کی گفته من از قتل خوشم میاد؟.. تو قتل چه جذابیتی هست بجز اینکه بخوای حقیقت ماجرا رو افشا کنی؟..." و دوشاخه را به برق زد.


- آو، عزیزم؛ یادم باشه حتماً بنویسمش تو بلاگم. پست خوبی میشه! [لبخند]

- بلاگت؟!

- آره، یه بلاگ دارم خیلی خوبه. بهت کمک میکنه رو کارات متمرکز بشی.. من که از دسامبر پارسال...


کارولاین همینطور به حرف زدن و بالا و پایین کردن فرم ها ادامه میداد و مالی برای چند لحظه کاملاً شنیدنِ صدای او را فراموش کرد... در حال فشار دادن مقواهای اضافی درون یک کیسه ی زباله، به چیز مبهمی می اندیشید. به احساس همیشه متفاوتی که داشت. شاید حق با آنها بود و این او  بود که متفاوت نگاه میکرد. یک دختر جوان که در سردخانه کار میکند، شاید واقعاً عقل درست و حسابی نداشته باشد!!... اما نه. حق با خودش هم بود! کسی چه میدانست...


- ...اصلاً می شنوی چی میگم؟!

- ..هام؟ آره!...

- [کارولاین که کاملاً مهیای بیرون رفتن شده بود و کیف کیسه ایِ بزرگش را بر دوشش میگذاشت، ادامه داد:] ...پس دفعه بعد یذره از اون صدفهات برام میاری؟ دو تا بسه. فکر کنم تونا خوشش بیاد...

- ...آره آره! حتما!... [کیسه زباله را به دست او داد:] اینم ببر سر رات.

- o_0 اوکی!...

- و ضمناً به اون فردی بگو بیاد رسید آوِنو بهش بدم. بهش بگو دفعه ی دیگه اگر تو سردخونه جیغ بکشه جنازه رو ول کنه رو زمین، اخراجش میکنم. خودم. بدون نظر اون یارو مـ...

- ..اوکی! اوکی! فعلاً خداحافظ "خانم کوچولوی بی نقص"!

- میشه منو اینطوری صدا نکنی؟!

- خب "همه" همینو میگن! [لبخند، و تقلید یک صدای دیگر:] "همه چیز باید بی نقص باشه!" مگه خودت همیشه نمیگی؟!

- [نیم لبخند] خــداحــافـــظ، کارولاین!


*****



"M.Hooper"

رسید را امضا کرد و خودکار را روی میز گذاشت.

با رفتن فردریک باردی، انعکاس صدای بسته شدن درب آزمایشگاه، خبر از خالی شدن کاملِ ساختمان میداد. مالی آخرین وسیله ها را جمع و جور کرد. نگاهی به گزارش های کارولاین انداخت. کاغذها را برداشت و یکی یکی نگاه کرد...


"هوم... چه عجیب!... چطور ممکنه دو نفر اینقدر بی ربط، اینقدر مشابه هم خودکشی کنن؟!"

کاغذها را سرجایشان گذاشت و کاپشنش را برداشت تا بپوشد. بعد از یک روز طولانی، صدای مداوم حرفهای کارولاین هنوز هم در ذهنش میپیچید و گوشهایش هنوز لذت این سکوت را باور نمیکردند.

شال گردن راه راهش را دور گردنش انداخت...

"هاه... آخرش هم اینا به درد بلاگِ بانو کارولاین میخوره، خانم کوچولوی بی نقص.."

دستکشهای کاموایی و کیفش را از روی میز چوبیِ قدیمی برداشت و عقب عقب به سمت در، با یک نگاه کلی، آزمایشگاه را برانداز کرد...

"شاید آخرش خودمم دست بکار شدم..."


*****


چای گرم را در ماگش ریخت و درش را گذاشت. بخار هنوز هم از لبه های آن بلند میشد. دست به دکمه ها برد و کامنتش را ارسال کرد.


  +


به کاناپه تکیه داد و یک جرعه از چایش نوشید... در همین لحظه تلفن زنگ خورد.


"بله؟ بله. بلـ... آو... آه خدای من! واقعا؟!... بله..اوم.. متشکرم. نه، تا اونجایی که اطلاع دارم کسی رو نداشتن... ام.. نمیدونم، ولی... من کارمندشونم... بله. سردخانه ی بیمارستان بارتز. اوکی، ممنونم.... الآن شیفت من نیست ولی... بسیار خب، ممنون که اطلاع دادید."


تلفن را قطع کرد. باورش نمیشد پیرمرد لعنتیِ سردخانه، با آن "به اصطلاح مهربانیِ" آزاردهنده اش، الآن در همان سردخانه خوابیده باشد... بنظر می آمد عجایب زمستان امسال، داشت خودش را نشان میداد...


******


2 ♫ 🎶


28 زانویه



بقیه ی مواد اضافیِ آزمایش را توی سینک خالی کرد. ناگهان درب آزمایشگاه باز شد...


- سلام. [نشان دادن کارت] سربازرس لستراد هستم.

- [دستهایش را آب کشید و جلوتر آمد:] آو، سلام. چه کمکی میتونم بکنم سربازرس؟

- ما در حال کار روی یک پرونده هستیم... ام... [دست به کمر کمی به اطرافش نگاه میکند] راستش...

- راستش؟...

- آم... میدونم درخواست خیلی معمولی نیست، ولی... حدود نیم ساعت دیگه یک نفر میاد اینجا... ام... یکی از همکارانم...


سربازرس پلیس لندن به آزمایشگاه آمده بود، ولی چرا؟ بنظر کلافه یا سردرگم میرسید. چه چیزی معمولی نبود...


- [سربازرس در حال لمس چانه اش ادامه داد:] آ... فقط اگر ممکنه... اگر ممکنه...

- چی سربازرس؟

- [لستراد مکثی کرد و با اخمهای درهم کشیده، گفت:] ...شما اینجا جنازه ی اضافی دارین؟!!

- [مالی با چشمهای گرد:] ... جنازه ی... اضافی؟!!


*******


- SH: فام فام*... چقدر تازه است؟

- M: تازه رسیده، 67 ساله.  مرگ طبیعی بوده.  قبلاً اینجا کار می کرد! می شناختمش! مرد خوبی بود! :)

- SH: بسیارخوب! کارمون رو با شلاق سوارکاری شروع می کنیم! :)
 

 




 


 پ ن:

* برگرفته از عبارت fee fi fo fum = صدای بوییدن