1 ♫ 🎶



+


روی دکمه ی ارسال پست کلیک کرد.

پاهایش را روی یکی از کارتن های وسط اتاق دراز کرد و به صندلی لم داد. لیوان قهوه را از روی تلی از مجله و کاغذ که در کنار لپتاپش بود، برداشت و نزدیک لب برد تا جرعه ای بنوشد. اما با نیم نگاهی به داخل لیوان، مکث کرد. با اخمی بر روی سطح نوشیدنی خیره شد. سپس به سقف نگاه کرد...

بله، یک تار عنکبوت با معماری ای بسیار هنرمندانه، از روی گچ ورآمده و بی هنر سقف، میدرخشید و صاحب خانه اش هم از آن تاب میخورد!


چشم در چشم عنکبوت، یک ابرو را بالا انداخت:

"هم! فکر کنم این یکی رو از دست دادی!"


صدای زنگ گوشی اش در فضا پیچید. همزمان که در جستجوی صدا به دور و بر نگاه میکرد، لیوان را دوباره روی همان مجله ها گذاشت. ناگهان نور گوشی اش را دید. درست بین اسکلت و گلدوزی های یونانیِ اهدائی خانم مِلاس افتاده بود. دلش نمیخواست از روی صندلی بلند شود. نیم خیز کمی خودش را جلو کشید تا روی گوشی را ببیند:


«G.Lestrade در حال تماس...»


با نفس عمیقی به عقب برگشت و دوباره لم داد. "آه... سومی هم! داره جالب میشه!"


ناگهان پس از سر و صدایی از بیرون خانه، صدایی فریاد زد: "عااااااه خدای من! هیچ معلوم هست اینجا چه خبره؟!! اینجا که جای بازی نیست! برید ببینم..." سپس صدایی مثل پرتاب اشیاء و فرار پسربچه ها بگوش رسید... در این لحظه صدا نزدیکتر شد و از پشت درب خانه ی شرلوک فریاد کشید: "لعنتی ها! این از شانس مزخرف قرعه کشی، اینم از نظم محله مون. از مستأجر هم که نگو!" سپس محکم به در کوبید.

درب قدیمی از شدت ضربه باز، و چهره ی پیرمرد نمایان شد: "هی! خل و چل! اجاره که ندادی! الآن دو هفته است که قراره خالی کنی! دیگه زنگ میزنم به پلیس!"


شرلوک از جا جهید و در حال حرف زدن، با پرش از روی یک کارتن، خودش را به او رسانید:


- او، نه نه... چرا اینقدر خودتونو ناراحت میکنید؟... [دستش را دور گردن مرد مسن که قدش تا زیر شانه ی شرلوک میرسید، انداخت:] روز به این قشنگی! حیف نیست؟!

- [دستش را کنار زد] چی؟ منو مسخره کردی؟ باز چه حیله ای تو کلّته؟

- نه نه ابداً!


شرلوک به زحمت دستش را به سمت مجله ها کشید و لیوان قهوه را برداشت، آن را در دستان او گذاشت:


" به اعصابتون مسلط باشید، بیاین یکم قهوه بخورید!..."

سپس در حالیکه با حالتی دلگرم کننده بر شانه اش میزد و او را به سمت بیرون هدایت می کرد، ادامه داد:

- ...اتفاقاً یه جا رو پیدا کردم و قول میدم همین امشب،...

- [با نگاه به شرلوک:] همین اممممشب!

- بله! قطعاً! بدون شک! همین امممشب تخلیه میکنم!

- [پس از جرعه ای نوشیدن] پس من فردا اگر...

- ...نه نه نه!  بهتون قول میدم فردا این کارو نمی کنید! قول میدم! [با لبخندی تصنعی] خداحافظ! [و در را بست]


"هوه!"


****


2 ♫ 🎶



صدای تیر اندازی همه جا بگوش میرسید. معلوم نبود این چه میدانی است و در این کلبه خرابه ها به جستجوی چی هستند... مردم محلی که به اسلحه دسترسی پیدا کرده بودند هم برای دفاع از زن و بچه هایشان از لای بعضی پشت بام ها بی هوا تیر اندازی میکردند... و این طرف هم مردانی که دخترها و پسرهای کوچکشان در آن سوی دنیا چشم انتظارشان بودند، برای یافتن عامل ناامنی در جهان، درب چوبی خانه ای را میکشستند... وقت برای فلسفه پردازی، و گوشی برای شنیدن، و قلبی برای جواب دادن نبود. به هر سو که مینگریست فقط میشنید: "واتسون!... واتسون! این طرف! زخمی داریم!"

خون زیادی از بیمار رفته بود. گره پانسمان را محکم کرد. تیرانداز برتر، آفتاب تند ظهر بود که با گرمای سوزانی مستقیم توی مغز همه میزد. کمی آنطرفتر جِیک را دید که پشت نی ها مخفی شده بود. هدفش را انتخاب کرده بود. نگاهی به جان کرد. سپس پوتین را روی ریگها سایید و بلند شد اما ناگهان، خشاب گیر کرد. همان لحظه دو تیر مستقیم به قفسه سینه اش خورد و نقش زمین شد.. یک دفعه از سویی دیگر کسی فریاد زد "واتسون!..."


"آآآآاه!..... ه ه ه ..."


از خواب پرید. نفس نفس میزد. عرق سردی روی صورتش نشسته بود. چند لحظه همانطور نشسته به در و دیوار چشم دوخت تا نفسش جا بیاید. بعد خودش را دوباره روی بالش انداخت...


******


1 ♫ 🎶


نور زلال آفتاب از لابلای پنجره ی غبارگرفته و ترک خورده روی صورت شرلوک افتاده بود و غبارهای پراکنده فضای اتاق را کمی قرمزتر میکرد.. شرلوک که در کنار پنجره ایستاده بود کمی به شیشه نزدیک تر شد...


- [پشت خط:] ولی آقای هیگنز...

- هلمز!

- ...آقای هلمز! من برای این پرونده تا ابد وقت ندارم! موکل من...

- ...و من هم برای این ساعت از امروزم آرزو نداشتم به غرغر شما گوش کنم، اونم وقتی که ادعا میکنید نگران موکلتون هستید ولی تازه همین بیست دقیقه ی پیش از خواب بیدار شدید و توی دستتون هم لیوانیه که محتویاتش قطعاً نمیتونه به افزایش تمرکزتون کمک کنه. ضمناً نونتون هم تست شد، برای موکلاتون که فکر نمیکنم بتونید کاری بکنید پس بهتره حداقل به داد اون نون برسید...

- عـ... آقـ...

- ...و همونطور که گفتم تا یک ساعت دیگه که من در آزمایشگاه بارتز هستم،"باید" نمونه ی خون اونجا باشه. در غیر این صورت شما میمونید و موکلتون با پدر یخ زده ش.[تلفن را قطع کرد]... وکیل احمق!


گوشی را آن طرف پرت کرد. گوشی افتاد روی بالش و سُر خورد داخل یکی از کارتنها.


- راجع به اون جنازه ی کبود بود؟


شرلوک رویش را از پنجره برگرداند:

- نه ویلیام. این یکی یخ زده است. ضمناً اون هم هنوز معلوم نیست مُرده ی کبوده یا کبودِ مُرده.

- ها؟

- امروز معلوم میشه. تموم نشد؟


نگاه ویلیام دوباره برگشت روی مانیتور. در حالیکه انعکاس نور نوشته ها روی عینکش افتاده بود، چند دکمه ی دیگر را فشار داد و با حالت شل و ولی گفت: "الآن دیگه... تموم میشه..."



******


1 ♫ 🎶 {قطع موسیقی}


- اوضاع بلاگت چطوره؟

- خوبه، اهم اهم... خیلی خوبه.

- اصلاً چیزی توش ننوشتی مگه نه؟

- تو الآن نوشتی "هنوز هم مشکل عدم اعتماد به طرف مقابل رو داره" ؟

- و تو نوشته ی منو سر و ته میخونی. .... منظورم رو که می فهمی؟

- ...

- جان، تو یه سربازی. و مدتی برات طول میکشه تا به زندگی عادی خو بگیری. و نوشتن توی یک بلاگ راجع به اتفاقاتی که برات می افته واقعاً میتونه کمکت کنه...


******


1 ♫ 🎶


شرلوک تمام موهای سرش را خاراند و بی قرار از جا پرید و نزدیک پنجره ایستاد. از بیرون پنجره پسربچه ای معلوم بود که داشت چرخ کج شده ی دوچرخه اش را با نگاه معصومانه ای بررسی میکرد. شرلوک بدون اینکه از پنجره چشم بردارد دستش را دراز کرد و پالتواش را از روی پنکه ی فلزی برداشت. در حالیکه آن را میپوشید گفت:


- امروز، ویلیام!

- [دکمه ی اینتر را فشار داد] حله! [سپس با نگاهی افتخارآمیز رو به شرلوک] اولین پیامت میخوای چی باشه؟ یه "قالیشویی دلقک شعبه ی دیگری ندارد" بزنم واسه جلسه سرّی هیئت دولت؟


شرلوک در حال پیچیدن شال، دور گردنش، چشم از پنجره برداشت و رو به ویلیام با سرعت گفت:


- "جلسه ی نشست خبری اسکاتلندیارد"


ویلیام چرخید روی صفحه کلید و با نیشِ باز:


- آو! اینمممم خوبهههه!...


شرلوک با کمی تلاش دکمه ی تلوزیون را که کمی آنطرف تر بود، فشار داد.


//صدای تلوزیون://

"تحقیقات در حال انجامه، ولی سربازرس لستراد هم اکنون پاسخ سؤالات شما رو میدن.

- جناب سربازرس، چطور ممکنه خودکشی ها به هم مربوط باشن؟

- خب، همه از یه نوع سم..."


- وقتی که گفتم "الآن" بفرستش. بنویس...

- صبر کن!.... [چند دکمه را میزند و چند ثانیه صبر میکند]


//صدای تلوزیون://

" - ... که بصورت زنجیره ای نمیشه!

- خب، حالا که ظاهراً ..."


- ویلیام: خب!.. اینم از شماره ها. حالا بگو. متن پیام؟


شرلوک همانطور که بشدت داشت اعماق یکی دو تا از کارتن ها را می گشت، گیوه ای را بیرون کشید و خیره به آن گفت:


- "غلطه"

- بـ... چی؟ همین؟ "غلطه"؟

- [گیوه را به کناری انداخت و دوباره دست در کارتن برد] با یه علامت تعجب آخرش. علامت تعجبو یادت نره. نمیدونم چرا اکثر مردم دیگه قواعد نگارشی رو رعایت نمیکنن... ایناهاش!


//صدای تلوزیون://

"- ...بین این سه نفر هیچ ارتباطی نیست؟

- ما هنوز هیچی پیدا نکردیم ولی... داریم دنبال ارتباط میگردیم... باید ارتباطی باشه."

- [در حال تایپ] به همه ی حضار؟

- "الآن"!


او یک شلاق سوارکاری را از ته یکی از جعبه ها بیرون کشید و فوت کرد. سپس چند بار آن را در هوا تکان داد: "همیشه دنبال چیزی میگردن که ذهنشون قدرت درکش رو داشته باشه، نه بر عکس."


//صدای تلوزیون://

"بوق بوق بوق...

اگه همه تون این پیام کوتاه رو گرفتید، نادیده بگیریدش..."


سپس یک نگاه به دور و برش انداخت و یک لحظه روی پنجره مکث کرد. با احتیاط، بدون اینکه کتابهای بیولوژی را لگد کند، از روی آنها رد شد. چشمش به موبایلش در یک جعبه افتاد، آن را برداشت و در جیبش گذاشت و بعد توی یک کیسه ی بزرگ مشکی مشغول جستجو شد...


ویلیام رو به تلوزیون گفت: "پسر، باحال بودا... !!"

شرلوک از توی کیسه: "نه هنوز!"


//صدای تلوزیون://

" - اگه اینا خودکشی بودن پس شما دارید راجع به چی تحقیق میکنید؟

- همونطور که گفتم واضحه که این خودکشی ها بهم مربوطن... آم...موقعیت خیلی غیر طبیعیه و ما بهترین افرادمون رو برای تحقیق گذاشتیم.."


شرلوک از توی یک کیسه ی دیگر: "الآن"!


ویلیام در حال ارسال قهقهه زد. شرلوک سرش را از کیسه بیرون آورد. چرخ دوچرخه ی کوچکی را بیرون کشید و به دقت آن را بررسی کرد.


//صدای تلوزیون://

- یه سؤال دیگه. آیا امکانش هست که اینها قتل باشن؟ و اگه باشن، این کار یه قاتل زنجیره ایه؟

- ...می دونم دوست دارید در این مورد مطلب بنویسید ولی ظاهراً همه ی اینا خودکشی بودن...خودمون فرقش رو میدونیم..."


ویلیام رو کرد به شرلوک: " تو چی فکر میکنی رفیق؟ فکر کنم خوراک خودته..."


شرلوک هنوز در حال وارسی چرخ بود و جوابی نداد...


ویلیام ادامه داد: "...منظورم اینه که... بی خیال؛ بهرحال کاش اگه خودکشی ها زنجیره ای بودن، نفر بعدی که به بی ارزش بودن دنیا فکر میکرد این صابخونه ی مزخرفت بود..."

شرلوک چرخ و شلاق را زیر بغل زد و با دهان بسته خندید...


//صدای تلوزیون://

" ... برای مردمه ولی تنها کار لازم اینه که همه محتاط باشن. همه ی ما در امنیت کامل قرار داریم."


- [شرلوک موبایلش را در آورد و در حال ارسال یک پیام:] "الآن".

- [ویلیام به سمت مانیتور برگشت و با چشمهای گرد شده، سریع روی دکمه زد] اوه..! خدای من! واقعاً؟!


شرلوک با مشقت از روی صندلی راحتی و چند کارتن و ظرف شیشه ای بزرگ رد شد. تلوزیون را خاموش کرد و خودش را به در رسانید.


- خیلی یواش از همونجایی که بهت گفتم برو. [پاکتی را از جیب کتش در آورد و آن را به سمت دستانِ آماده ی ویلیام پرت کرد:] روی اون پیشنهاد اولت هم فکر میکنم. یک عضو غیر رسمی در هیئت دولت میشناسم که قیافه اش باید خیلی دیدنی بشه!


ویلیام با نگاه به بلیت های قرعه کشی، لبخندی زد:

- چطور؟

Coulrophobia! [از در بیرون رفت.]


******


2 ♫ 🎶


هوای پارک به شدت خنک بود. بجز صدای پرنده ها، صدای قدمهای سه گانه ی خودش را میشنید اما نمیدانست دقیقاً قرار است چکار کند... آیا باید از این شهر دل می کند؟...


"جان!"


صدایی از پشت سرش این اسم را صدا زد. نمی توانست با او باشد. کسی او را صدا نمیزند. پس به گام های سریعش ادامه داد...


"جان واتسون!"


جان، نیمه برگشت و به او نگاه کرد.


" استمفورد هستم! مایک استمفورد! با همدیگه به دانشگاه بارتز می رفتیم..."


جان کاملاً برگشت و به زحمت لبخندی زد و با او دست داد:



- اوه، آره متأسفم مایک، سلام...

- آره بابا می دونم، چاق شدم!

- نه نه...

- شنیده بودم خارج از کشور و توی خط مقدمی. چه خبرا؟

- [مکث] تیر خوردم.