1- هملت _ نویسنده: ویلیام شکسپیر

 

 

به خوندن این کتاب، بعد از تماشای تئاتر هملت با بازی "بندیکت کامبربچ" (شرلوک) علاقه مند شدم. فضای کلی این اثر بهیچ وجه اندوهبار نیست در حالیکه بسیار آموزنده است. جملات و استعارات ناب، و صحنه ها تکان دهنده است. البته باید اینم بگم که دیدن اون تئاتر بی نظیر، باعث ایجاد یک پس زمینه ی بسیار قوی در ذهنم شد که درک اون جملات و احساسات رو بسیار راحت تر میکرد... ضمن اینکه سلیقه و سطح توقع ام در دیدن تئاتر رو هم بطرز قابل توجهی بالا برد :)

پیشنهاد میکنم شما هم اول این تئاتر رو دانلود کنین و ببینین و بعد کتاب رو بخونین...

 

خلاصه ی کلی داستان (از اول تا آخر):

پادشاه ، پدر هملت، میمیره. و بعد از یک ماه، مادر هملت با عموی او ازدواج میکنه و عمو، شاه میشه. هملت از این موضوع ناراحته. بعد از مدتی روح پدرش رو میبینه و روح به اون خبر میده که "عموت من رو به قتل رسونده و مرگ من طبیعی نبوده. اون از طریق ریختن زهر در گوش من، وقتی که خواب بودم، منو کشته. و حالا هم صاحب همسرم و تاج و تختم شده!". هملت هم در پی انتقام برمیاد اما چون نمیتونه چیزی رو ثابت کنه، خودش رو به دیوانگی میزنه تا فرصتش پیش بیاد. مادر هملت برای بهتر شدن حال او، از دوستان قدیمیِ هملت که اهل هنر نمایشی بودن، دعوت میکنه که به دیدن هملت برن بلکه حال و هواش عوض بشه. هملت هم از دیدن اونها خوشحال میشه و البته فکری به ذهنش میرسه. اون برای اینکه مطمئن بشه که دقیقاً چه اتفاقی افتاده، از دوستانش میخواد که همین ماجرا رو بعنوان یک تئاتر در قصر بازی کنن، و در حین نمایش، عموش رو دید میزنه. در روز نمایش، بمحض اینکه تئاتر به صحنه ی "قتل از طریق ریختن زهر در گوش" میرسه، عمو بوضوح برآشفته میشه و سالن رو ترک میکنه. هملت هم مطمئن میشه و درصدد انتقام برمیاد... از طرفی عمو هم که فهمیده هملت درجریانه، پیشاپیش سعی میکنه اونو از سر راه برداره... در پایان هملت انتقامش رو از عموش میگیره اما خودش هم توسط توطئه ی عموش، کشته میشه. خلاصه همه شون آخر کار می میرن! :) اما با این حال، داستان، اصلاً غم انگیز و افسرده نیست چون هرکس تقریباً میشه گفت به سزای عملش میرسه و هملت هم با آرامش می میره...

 

بخشی از متن این کتاب:

[شاه لحظه ای با خودش خلوت کرده و هملت از دور او را میبیند. با خودش می گوید:]

"...اکنون که سرگرم دعاست، میتوانم کارش را بسازم. هم اینک اقدام میکنم.. ولی در این حال، او به آسمان خواهد پیوست. با چنین کاری آیا من انتقام گرفته ام؟ باید سنجید. ناکسی پدرم را می کشد، و به کیفر این کار، من، تنها پسرش، این ناکس را به بهشت می فرستم. هه، این کار مزدوری است، نه انتقام. او پدرم را هنگامی غافلگیر کرد که نان به سیری خورده بود و گناهانش همه به شادابی گلهای بهاری شکفته بود، و جز خدا کسی چه میداند که چه حسابی می بایست پس بدهد. اما در مورد این یک، به فتوای خرد پیداست که وام سنگینی بر ذمه دارد. پس اگر من جان او را هنگامی بگیرم که سرگرم تطهیر روح خویش است، و برای سفر آخرت آماده و درخور گشته، آیا از او انتقام کشیده ام؟ نه، ای شمشیر من، فرود میا، خود را برای زخمی دهشت بارتر نگه دار؛ هنگامی که او مست خفته، یا دیوانه ی خشم گشته، یا سرخوش از لذت است، یا هنگام قمار، یا هنگامی که ناسزا بر زبان دارد،  یا سرگرم کاری است که هیچ بوی رستگاری از آن نمیتوان شنید، آنگاه چنان سرنگونش کن که پاشنه هایش بر آسمان جُفته زند و روحش بر مثال دوزخی که بدان خواهد شتافت سیاه و نفرین شده باشد. مادرم در انتظار است، اما این دارو جز برای آن نیست که روزهای بیماری ات به درازا بکشد..."

 

2- [در حال تکمیل...]