1 ♫ 🎶


سرمای هوا دوباره روی خودش را نشان میداد. گویی آسمان، آفتاب را یک روز از هفته ی مانده به کریسمس بعنوان هدیه قرض داده و حالا مهلتش پایان یافته بود...

یک بار دیگر به آخرین خط از صفحه ی سوم نگاه کرد.. همان صفحه که گوشه اش با انگشتهای بامزه ی گل سرخ، کمی چروک خورده بود...

انگشتها را به دقت روی سیم ها گذاشت و آرشه را بالا برد... این بار دیگر باید بهتر می شد!...


از خیابان بیکر، پنجره ی مات واحد 221B ، با موسیقی ای دلنواز، و تلاش موزون یک نوازنده ی هوشمند، به ماشین ها و رهگذران پالتو پوش خودنمایی میکرد...

خانمی با چند ساک خرید از پیاده رو عبور میکرد .. مردی چتر خود را می بست تا سوار تاکسی شود.. دوچرخه سواری که یک نایلون را حائل سرش کرده بود تا خیس نشود زنگ دوچرخه اش را بصدا درآورد و با سرعت خودش را به زیر سایه بان کافه ی کنار 221B رساند و آن را به گوشه ای تکیه داد...

روز آرامی بنظر می آمد.

آرام و امن... 

و البته این طرف پنجره ، خیلی هم کسالت بار نبود!!


- آها! خودشه... بالاخره درست شد!


شرلوک در حالیکه گوشه ی نوک زبانش ناخودآگاه از لبهایش بیرون زده بود، علامتی را با خودکار در صفحه اصلاح کرد، و دوباره به سیم های ویالون برگشت...


- جان: اهم اهم! مثل اینکه خیلی پرونده ی سنگینیه!! :)

- شرلوک: او، سلام...جان!...  از کی اومدی؟


- خب تو معمولاً وقتی هنوز پایین پله ها بودم تشخیص میدادی!

- «چقدر» خوشحال میشی اگر بگم "این دفعه حواسم نبود!" ؟! میخوام ببینم ارزش دروغ گفتنو داره یا نه؟! ... پیشاپیش بعنوان هدیه ی کریسمست!


جان، لبخند فراخی زد و دستکشهایش را درآورد و طبق معمول روی میز کوچک کنار صندلی اش گذاشت...

آن میز، یک آن زیر چشمی در معرض نگاه شرلوک قرارگرفت. میز کوچک، همیشه آنجا بود اما آن لحظه، بی دلیل، در نظرش صحنه ی آن شبی که شیشه ی هلالی شکل عطر «کلایر دلالئون» را روی آن میز میگذاشت و آن را با دردی که در قفسه سینه احساس میکرد، در معرض دید جان تنظیم میکرد،به یاد انداخت... شرلوک چشمهایش را محکم بست و باز کرد و یک تکان کوچک به سرش داد تا این تصور از دیدش بپرد؛ و سعی کرد دوباره به ویالون نگاه کند... برای خودش هم این یادآوری، عجیب بود، اما عامداً سعی کرد بکلی به آن فکر نکند...


- جان: خب، حالت خوبه؟

- شرلوک: ها؟ آره! ... البته!... چرا بد باشـ... پس اون کجاست؟!


- کی؟ آها رزی؟ ... پیش خانم هادسونه

- [با لحنی سرزنش آمیز:] چّی؟!


- ام.. خب وقتی می اومدم بالا منو دید، رزی رو گرفت ، گفت میخواد باهاش بازی کنه!.. میاردش بالا حالا!

- آها..


شرلوک یک نفس عمیق کشید، ویالون را روی زمین گذاشت و کاغذهای نت را از پایه ی نت جدا کرد. با لبهای برچیده در حالیکه گویی از اثری که خلق کرده راضی است، یکبار کل نت را برانداز کرد...


- جان: فکر دیگه ای کردی؟!

- شرلوک: هوم؟ نه! چیز خاصی نبود!


کاغذ ها را درون یک کاور گذاشت و به میخ ریزی که روی دیوار ، زیر سر گاومیش بود، آویزان کرد. چند کاغذ دیگر را از لابلای دفتر و کتابهای روی میز برداشت و روی صندلی خودش نشست...

همینطور که به کاغذها با نیم اخمی حاکی از دقت نگاه میکرد، بدون نگاه به جان، گفت:


- ..خب اگه هر دفعه آدم رو فراموش نکنی، شاید آدم فکر دیگه ای نکنه!

- فراموش؟ ... مـ...


- ...حداقل مالی هوپر گاهی ملاحظاتی رو در نظر میگیره!.. دیروز که اومد اینجا میتونست زحمت بالا اومدن از پله ها رو نکشه!...

- ولی خانم هادسون که داشت کیک میپخت! حتماً دستش بند بوده، برای همین هم مالی اومده بالا...


شرلوک مثل اینکه دوزاری اش افتاده باشد، با حالت تقریباً لجوجانه ای یک آدامس فرضی را توی دهانش چرخاندو خودش را جمع و جور کرد و با حالت ناامیدی کنترل شده ای گفت:


- حالا هرچی! بهرحال!

- "بهر حال" چی؟!

- [کاغذ دیگری را نگاه کرد و تصمیم گرفت ادامه ندهد] ...


2 ♫ 🎶


جان که از لم دادن روی مبلش تقریباً ولو شده بود، در حالیکه چانه اش را پایین گرفته بود، از زیر، با چشمهایی که همزمان برق هوش و زلالی دلسوزی را داشتد، شرلوک را نگاه میکرد و چشم از حرکاتش برنمیداشت. نیم لبخند شفقت آمیزش را جمع و جور کرد و راست تر نشست. صدایش را صاف کرد و خواست چیزی بگوید، که شرلوک گفت:


- احساس قدرت میکنی؟

-.. ببخشید چی؟


- احساس قدرت!

- احساس "قدرت"؟!


- بله فکر میکنم منم همینو گفتم! "احساس قدرت"!

- از چی؟


- ولش کن! ... [از روی صندلی اش نیم خیز بلند شد و کاغذها را به دست جان داد]... اینا نت کامل چند موسیقی مختلفه که اون یادداشت از قسمتهایی که های لایت کردم، بریده و بهم چسبونده شده...

- [جان بخاطر عوض شدن ناگهانی بحث، با لحظه ای تأخیر، به کاغذ ها نگاه کرد..] خب ، ولی... از کجا..؟ ... پیدا کردنشون نباید خیلی...ام.. آسون بوده باشه ؛ منظورت از احساس قدرت چی بود؟!


- .. نه معلومه که آسون نیست. اما نه برای من! [به صندلی اش تکیه میدهد و دستها را زیرچانه میگذارد] اینها رو به  50 روش مختلف، و هر کدوم در چند سطح، کد بندی کردم. بر اساس اختصاص شماره به نتهایی که استفاده شده، نتهای تکراری ، تعداد تکرار نت ها ، جمله های موسیقی های بکار گرفته شده ، محلهای مورد اشاره ی ویبراسیون، و غیره... با جایگشتهای محتمل تر، از اول به آخر، از آخر به اول، ... با انگلیسی ، لاتین ، و سانسکریت و یکی دو زبان و خط دیگه...

- سانسکریتتتتت؟!!


- بالاخره تونستم بحسب تصادف چند تا کلمه ی معنی دار از توشون بدست بیارم – خب همه ی احتمالات رو که نمیشد بررسی کرد- و ... [ناگهان این تصویر در نظرش آمد :]


" - مری، هیچ حرکت انسانی ای حقیقتاً تصادفی نیست؛ درک پیشرفته ای از ریاضیات آمار و احتمالات که منطبق بر فهم درستی از روانشناسی بشری و سرشت شناخته شده ی شخص خاصی تفهیم و محاسبه شده باشه ، میتونه میزان متغیرها رو به طرز چشمگیری کاهش بده؛ خود من لااقل 58تایی تکنیک برای پالایش آرایه ی به ظاهر نامتناهی ای از احتمالات تولیدی کاملاً تصادفی میشناسم که بتونه اونها رو به تعداد کمی از متغیرهای محتمل کاهش بده! ....

- [حرکت سر با تایید توأم با حیرت زدگی]

- ... ولی این کارا واقعاً سختن .. پس بجاش فقط یه ردیاب داخل فلش مموری کار گذاشتم...

- [خنده ی هردو] ... آه... عوضی!...

- ... میدونم ... قیافه شو!!... [صدای خنده...]"


- ... و ... تو هم با همون چندتا کلمه کد رو بدست آوردی هوم؟!... جالبه... مثل جنگ جهانی دوم و پیدا کردن کدهای آلمانی ها...معلوم شد چرا اینهمه تو خونه وقت روش گذاشتی... 


شرلوک چشمهایش را دوباره محکم روی هم فشار داد و آه کوچکی کشید. مثل کسی که دردی را کنترل میکند همانطور چشمهایش را بسته نگه داشت و بعد از چند ثانیه پلکهای سنگین را بزور بالا کشید..

 

- جان: چی شد؟ حالت خوبه؟!

شرلوک گلویش را صاف کرد و بالافاصله از جایش بلند شد و به سمت پنجره رفت، شاید برای اینکه مخفیانه تر خودش را جمع و جور کند یا نگاهش را دزدیده باشد... با کمی گشتن، کاغذ دیگری را از لابلای وسائل روی میز بیرون کشید و به آن نگاه کرد و از رویش خواند :

« ...نتوانستم بیشتر از این به تو برسانم! اما تعداد مهم نیست. متأسفم که وقتت را میگیرم. اما تو این را دوست داری. پس...» 

[و ادامه داد:] همه اش همینه. این دوخط موسیقی همین معنی رو میده.


- ام... [جان با نگاه دقیق، وضعیت حال شرلوک را برانداز میکند و ترجیح میدهد با احتیاط بحث را ادامه دهد]... این ناقصه، نه؟! 

- بله، قبلش یک کد ریاضی و بعدش نجومی داشت..


- آها آره یادم اومد.. خب... اونا چی؟ از اونا چیزی در اومد؟

- کد حاصل از حل مسئله ی ریاضی آسون تر بود که قبلاً حلش کرده بودم:

«ای عزیز؛ که در شلاق نوری مهجور از خورشیدی طرد شده ، چون پوست آدمیان می رقصی... متأسفانه امروز...»


- نجومی چی؟

- درست همین الآن میخواستم برم سراغش که اومدی.


- ام... ولی تو که... پس اون نتی که داشتی میزدی و آویزوون کردی به دیوار قضیه اش چیه؟ فکر کردم شاید مربوط به همینه...

- نه


- [جان مکث میکند و منتظر است شرلوک ادامه دهد. اما سکوت میشود. بعد از چند لحظه] .. ام.. خب حالا با من چیکار داشتی؟

- هوم؟ با تو؟... هیچی! گفتم که فعلاً کد نجومی رو باز نکردم...


- هیچی؟! ... یعنی نمیخوای توی کد نجومی کمکت کنم؟

- معلومه که نه!... [مکث]... یعنی ... ممکنه بتونی!.. اما از اونجایی که دو کد گذشته به مراتب سخت تر شدن، - کما اینکه مقتولین مربوطه هم به ترتیب حرفه ای تر بودن – پس احتمالاً این کد از قبلیه سخت تره و خواه ناخواه باید این رو هم در نظر بگیریم که اگر احتمال مؤثر بودنت در کد موسیقی به اندازه ی کافی بالا نباشه، در این مورد هم...بنظرم بهتره بیمارات نوبتشون به بعد از کریسمس نیفته!.. اینجوری در وقت هردومون صرفه جویی میشه!.. حالا نظرت درمورد کد موسیقی چی بود؟!


- [با کلافگی دو انگشتش را روی پیشانی اش میگذارد و میگوید:] خب پس برای چی به من پیام دادی بیام اینجا؟!...

- آه...این خانم هادسون مگه چه بازی ای داره میکنه که اینقدر طول کشیده؟.. جان برو ببین بچه رو با سفیدکننده نشسته باشه!.. امروز هرچی دنبال کاپشن زرد شبرنگم گشتم پیداش نکردم ، [با کلافگی:] دست آخر اومد گفت با ضدعفونی کننده شستتش انداخته رو پشت بومّ! :/


- ... [جان با حالتی بین بهت و دقت به شرلوک نگاه میکند...] 


***

3 ♫ 🎶


در نمای بیرون؛ یک ماشین قدیمی قرمز رنگ از خیابان رد میشود... دوچرخه سوار با یک مجله ی لول شده از کافه بیرون می آید و دوباره سوار دوچرخه اش میشود... باد یکی دو تراکت تبلیغاتی که کف زمین افتاده بودند را بلند میکند... هوا گرگ و میش است و کم کم چراغهای خیابان دارند روشن میشوند... چراغ سالن پذیرائی خانه هم روشن شد...


***


- جان : خب دیگه من فکر میکنم باید برم... یه چندتا چیز هم باید سر راه بگیرم... [بلند میشود و کاپشنش را میپوشد..]

- خانم هادسون [در حال ور رفتن با چند دستمال سفره]: آو جان ، چرا نمیای همینجا؟... اینجوری سختت نیست که هی بری و بیای؟

شرلوک بعد از اینکه جان لنگه ی دوم دستکشش را هم پوشید، رزی را لباس پوشیده به آغوش او تحویل میدهد... همزمان: 

- جان:.. اوهوم... ولی باید روش فکر کنم... [رو به شرلوک:] ممنون!...

- خانم هادسون : آره حتماً روش فکر کن... بنظرم پیشنهاد بدی نباشه... اوه شرلوک این پنیر دیگه کپک زده حتی از ظرفش هم نمیشه خارج کرد! اوف...[دماغش را میگیرد] باید همینجوری بندازمش دور!... [و از اتاق خارج میشود...]

جان آماده ی خروج است: 

- جان: خب کاری نداری؟

- شرلوک: نه


- [جان به رزی که نگاه می کند متوجه میشود که یک جفت دستکش کاموایی کوچک آبی رنگ به دستش است.] اینا چیه؟..اینا رو که نداشت!

- خب من بهش دادم


- از کجا؟

- "از کجا؟!!" اینا رو از کجا میخرن؟!


- نه... یعنی منظورم... اینا رو خریدی؟!!

- نه پس مال یه مقتول با دستهای 4.5 سانتی بوده از صحنه ی جرم آوردم!!


- آه معذرت میخوام! ولی خب انتظار نداشتم مثل آدمهای معمولی به این جزئیات اهمیت بدی! ... ممنون... خیلی قشنگن... ممنون..

- من به جزئیات اهمیت نمیدم؟...


[صدای خانم هادسون از طبقه ی پایین می آید :" آه شرلوک هلمز!! این یکی دیگه قابل تحمل نیست!" هر دو نگاه خود را لحظه ای به سمت در بر می گردانند و دوباره به جای اولش.]


- جان: خب عصر بخیر! فعلا خداحافظ [به سمت در میرود]


- شرلوک: "شیرینی"


- جان [برمیگردد]: چی؟


- شرلوک: خانم هادسون دیروز "شیرینی" پخته بود، نه "کیک"!