اندر زیبایی های کارآگاه دروغگو - 7


قبلاً پای یکی از پستها، یکی از دوستان پرسیدن : «یعنی شرلوک هنوز خودش رو بخاطر مرگ مری نبخشیده؟» و من علی رغم اینکه سعی کردم خلاصه کنم، پاسخی نسبتاً طولانی رو درج کرده بودم و عرض کردم که ان شاءالله بعداً در یک پست مجزا بهش اشاره میکنم. 



این، متن کامل اون پاسخ هست:




هر انسانی، «ظرفیت» و «آستانه» ای داره...

انسان رنجهای زیادی رو تحمل میکنه، اما وقتی جراحتی از ظرفیت انسان سر ریز کنه، پس برای تحمل اون درد، باید دیواره های ظرفش رو بالا ببره. پس باید آستانه ی تحمل قبلی رو بشکنه و اینطوری دیواره ها بالا میرن. 

این شکستن آستانه، یک حرکت مثل یک موجه. احساسات در ابتدا بصورت در هم تنیده هستن اما اوج میگیرن. همینطور که اوج میگیرن خالص تر میشن، و در نقطه ی اوج، موضوع حل و فصل میشه و بقیه اش سرازیریه...


اما معمولاً؛ خیلی از آدمها برای حل مشکلاتشون موفق به رسیدن به این اوج نمیشن. اون مشکلات باقی می مونن و ایجاد ناهنجاری میکنن. شخصی و اجتماعی.

اما خیلی ها هم - یا آگاهانه (که کم پیش میاد) و یا به زور (کمک) عوامل بیرونی (اغلب اینطوریه) - به این اوج میرسن و گره باز میشه.


اول در مورد جان یک مثال بزنم تا در مورد شرلوک بهتر بتونم توضیح بدم...


شما بخوبی میبینید

جان رنجهای زیادی رو تحمل کرد، اما مرگ مری از ظرفیت جان سر ریز کرد. پس برای تحمل اون درد، باید دیواره های ظرفش رو بالا ببره. پس باید آستانه ی تحمل قبلی رو بشکنه و اینطوری دیواره ها بالا میرن. 

شکستن آستانه ی قبلی،برای جان، نیازمند دو بُعد بود . بعد اول، تخلیه ی شوک بود. شوکی که با خشمی مخلوط از تمام اتفاقهای مربوط به مری و خودش، خودش رو نشون داد و بصورت کتک زدن شرلوک ، و جمله ی «بله! تو کشتیش!» توی بیمارستان شکست (تخلیه شد). بعد دوم هم احساس گناه خالص باقیمونده برای خودش بود که با اعتراف پیش مریِ ذهنش و در حضور شرلوک، و اشک ریختن خالصانه شکست (تخلیه شد). همونطور که دیدید، بالافاصله بعد از این اعتراف، شبح مری محو شد (جان از شوک کاملاً بیرون اومد). هرچند آثار و جراحات اون حوادث همچنان باقیه، همونطور که به روانشناسش (یوروس) هم گفت : «بله، خیلی بهترم. البته نه هر روز، و نه همیشه. ولی بهترم»...اما این دیگه سیر تغییرات در تکامل انسانه و مربوط به ادامه ی زندگی، بعد از رد کردن اون قله است...


در واقع، اگه بخوام بهتر بگم ، اینچنین مواردی ، در حقیقت نیازمند یک روند پالایش ذهنی هستن، که در اون احساسات اوج میگیرن و در نقطه ی ماکزیمم ، مثل یک ماهواره که همه ی اجزاش جدا میشه، با جدا شدن «تمام انگیزه های دیگه» ، درست در نقطه ی اوج، بطور «احساسات خالص انسانی» نمود پیدا میکنن و صحنه ی بی نظیری از «انسان» رو خلق میکنن.. 

فقط در این حالت هست که «ظرفیت انسان» تغییر میکنه.. 


و همونطور که دیدین هر دوی اون صحنه ها در مورد جان، (بیمارستان و گریه) از غم انگیزترین، احساسی ترین، و پرفشارترین صحنه های فیلم بودن. هر دو ، اوج بودن. (این بحث «اوج» سلیقه ای نیست و "سکانسهای اوج"، و "اوجهای سکانسها" کاملاً علمی و تعیین شده ، و قابل درک مشترک توسط تمام مخاطبین هستن) 

دو صحنه ی مذکور، کاملاً شایسته ی «ظرفیت» و «آستانه» ی جانن. 


اما شرلوک چی؟ 


شرلوک برای خودش کاری نکرد. 

اون اول «نوربری» رو به خانم هادسون سپرد (برای شکستن آستانه ی «غرور» خوبه ولی برای «ظرفیت» شرلوک در مورد «مری»، کمه) ؛ 

بعد رفت پیش روانشناس سابق جان، اما نه برای خودش! بیشتر برای این که بدونه «با جان باید چیکار کنه!» (بازم برای شکستن آستانه ی «پذیرش ضعف» خوبه، ولی برای مری هنوز کمه)؛ 

دو سه هفته خودش رو محبوس کرد و مواد مصرف کرد. [این مورد از یک جهت هم کمی مشابه مواد مصرف کردن برای کیس مگنوسن بود (کمی).] در اون دو سه هفته، وجود همزمانِ سه عامل "انگیزه ی نجات جان" و "وصیت مری" و همینطور "قاتل سریالی" که خودش یک پرونده ی خفن برای شرلوک هم بود؛ در کنار عامل چهارم یعنی «خود تنبیهی» ، باعث میشه اون آستانه بطور «خالص» نشکنه. برای همین شبی که تا صبح با فیث قدم میزنه یواش یواش به اون خلوص (خلوص از این نظر ، که سه انگیزه ی دیگه کمرنگ میشن تا چهارمی پیدا بشه..) نزدیکتر میشه.... با یه شیب ملایم میره تــــــا دم پل. اونجا که میگه : «من... من چی هستم؟» و فریادی از درد عمیق میکشه... اون اوجه. ولی بنظر نسبت به ظرفیت شرلوک کافی نیست به چند دلیل : 

اول اینکه فقط پیش خودش اتفاق افتاد ، نه جان. باید جان هم باشه. هنوز یک اوج در حضور جان باقیمونده. (با اینکه توی بیمارستان با جمله ی «من زنش رو کشتم» این سعی رو کرد اما باز هم اون اوج برای شرلوک نبود. نزدیک به اوج شاید اما اوج نه. جان اون اوج رو با «آره، تو کشتیش» تصاحب کرد. اون اوج مربوط به تخلیه ی خشم جان شد، و جلوی تکاملشو برای شرلوک گرفت...) 

دوم اینکه که شرلوک میگفت «زندگی تو مال خودت نیست. بهش دست نزن!» (اون هم کنار آکواریوم لندن). پس حتی اگر خودش رو هم بخشیده باشه ، مری رو نمیتونه ببخشه! (و مشخصاً نه از روی کینه، بلکه از روی علاقه)

پس اوج اون لحظه ی فریاد کنار پل، اگر هم آستانه ای رو شکسته باشه، فقط شرلوک رو از «شوک» اولیه در آورده. (یعنی مشابه کاری که جان توی بیمارستان کرد). خانم اسمالوود هم به این موضوع اشاره کرد.

اما اوج اصلی باقیمونده که بنظر من فقط در مورد مری هم نخواهد بود!(چون گناهش در مورد مری فقط «غرور» بود، اما حالا بحث «زندگی»ـه...گناهی که درباره ی «جان» انجام داد..)

نکته ی جالب اینجاست. اینکه که شرلوک حالا نه فقط مری رو بخاطر اینکه جلوی گلوله پرید، بلکه حتی خودش رو بابت جعل دو ساله ی مرگش برای جان هم نمیبخشه و اگر نویسنده ها بخوان فصل پنج رو بنویسن، و اگر اون موقع هم همین دقتی که تا الآن داشتن رو در پیوستگی داستان همچنان حفظ کنن، حتماً این موضوع رو لحاظ خواهند کرد.. یعنی یکجا حتماً اشاره ی پشیمانی ای بسیار شدیدتر توسط شرلوک درمورد جعل دو ساله ی مرگش برای جان، باید باشه...


در کل؛ شرلوک هنوز کاری که در حد «آستانه» و «ظرفیت»ش باشه رو انجام نداده. 

برای شرلوک :

 تازه آستانه ی مربوط به «ردبیرد» ، و «خانواده» شکستن و دیواره ها بالارفت. بحران ردبیرد برای شرلوک حل شد؛ و به «خانواده»اش و حتی خواهر جدیدش مسلط شد. (مسلط نه به معنای غلبه. به این معنا که میدونه داره چیکار میکنه.) 

 یکسری تغییرات شخصیتی درش ایجاد شد. مثل پذیرش «بروز احساسات» (با شکستن تابوت - توضیحش طولانی و خارج از بحثه و ربطی هم به مالی نداره...)

 نیاز به حضور کسانی همچون «خانم هادسون» و «گرِک» (خانم هادسون رو از "mute دائم" برداشت!، و اسم "گرک" رو هم درست گفت!...) 

 و...


اما موارد دیگه یا موضوعات کاملاً جدیدی هستن، یا همچنان open موندن و خیلی تا اوج فاصله دارن... یا فاصله شون با اوج کمه اما در واقع؛ شرلوک هنوز کاری که در حد "آستانه" و "ظرفیت" «««شرلوک»»» باشه رو انجام نداده. شاید چون هنوز عاملی مثل «آزمایش وحشتناک یوروس در شرینفورد» برای اون موارد پدید نیومده که او رو به «زور» به سمت اوج مربوطه اش هل بده! (حتی مایکرافت هم توی شرینفورد بزور به سمت یک اوج هل داده شد که بعد از صحنه ی قیر بود و ما ندیدیمش..فقط گرک راجع بهش در حد یک جمله گفت.)


همه ی اینها درحالیه که نویسنده ها «بخوان» شرلوک رو به اوج برسونن. اگر نخوان و این کارو نکنن هم ممکنه. منتها در اون صورت ، این بشکل یک ناهنجاری همیشه همراه شرلوک خواهد موند. همونطور که «ردبیرد» این همه سال در شرلوک حل نشده باقی مونده و ناهنجاری ایجاد کرده بود.



پ ن : این اوج اگر اتفاق بیفته، با این مضمون همراه خواهد بود: وقتی که شرلوک احتیاج داشته باشه جایی از «زندگی» اش استفاده کنه و متوجه بشه که «زندگی» (زنده بودن)ش معناش رو _مشخصاً برای جان_ از دست داده، چون «مرگ»ش معناش رو از دست داده. در اون زمان، اگر اون اوج شکل نگیره، اصلاً داستان جلو نمیره و نویسنده ها ناگزیر از نمایش اوجن. :) پس اگر نمیخوان این اوج رو نشون بدن، کار نباید به «مرگ و زندگی» بکشه!! :)

شاید این رو در آینده با یک ژرفانوشت نشون دادم. اما باز هم فکر نمیکنم دست به این ریسک بزنم که اون اوج رو به نمایش بذارم. چون حتی سازنده ها هم بسختی اپیزود اوج، سکانس اوج در اون اپیزود، و اوجِ سکانسِ اوج رو طراحی میکنن ("بسختی" از این نظر که خودشون رو کاملاً آماده ی فحش خوردن میکنن!) با اجازه، من هنوز خودم رو دوست میدارم :))) ^__^