"بوی عیدی، بوی توپ! بوی کاغذ رنگی!..."

 

"نوستالوژی"

 

به چیزی گفته میشه که مجموعاً برای ما یادآور یک "احساس خاص" هست. این نوستالوژی میتونه یک شئ، یک موسیقی، یک تصویر، یک طعم و یا یک عطر باشه.... هر چیزی که مشخصاً شبیه به "تکرار تجربه ی یک احساس" رخ بده. فرقش با یادآوری خاطرات اینه که وقتی خاطره ای رو به یاد میارید، اون خاطره به دلیل دستکاریهای مغز، میتونه کمی تغییر کرده باشه.

تجربه ی ما از احساس شادی یا غم، از یک خاطره ی خاص، به مرور زمان میتونه اون رو تاریکتر و یا روشنتر کنه. برای همین هم ما با خاطراتمون بهتر زندگی میکنیم تا با زمان حال.

همینطور در یادآوری خاطرات لذتی رو دوباره و به شکلی دیگه تجربه میکنید. مثل این می مونه که کسی یک فیلم رو برای شما تعریف کنه و خوب هم تعریف کنه البته. ولی باز هم با وقتی که خودتون اون فیلم رو ببینید فرق میکنه.

نوستالوژی باعث میشه برای لحظاتی، نه تنها خاطره ای خاص یا حستون در ارتباط با اون خاطره رو "به یاد بیارید"، بلکه باعث میشه اون رو مجدداً و بهمون شکلی که بود "دوباره احساس کنید". این حس بنوعی خوشاینده چون مثل عمل "تشدید" در فیزیک می مونه. در علم فیزیک عمل تشدید رو با این مثال توضیح میدن. فرض کنید کودکی در حال تاب خوردنه. خودش داره تاب رو هدایت میکنه و با اون حرکت میکنه. حالا فرض کنید پدر یا مادر می ایستند و با هر بار تاب خوردن کودک، تاب رو هل میدن. همه مون میدونیم که این چقدر لذت بخشه! در واقع لذت تاب خوردن رو چندین برابر میکنه. "تشدید"، موجی رو که در حال وقوعه، "تقویت"، و در نتیجه لذت (یا غم انگیز بودنش) رو چند برابر میکنه.

 

 

اهمیت "تجربه ی حسی" در نوستالوژی بحدی قوی هست که گاهی حتی بعد از دریافت محرک (صدا، طعم، بو، یا تصویر) ، اول "حس میکنید" و بعد خاطره ی مربوط به اون حس رو "به یاد میارید"! و بعد میگید: "اااااااااااا .... ایــــــــــــــن!!!! :)) " در واقع محرک بیرونی کمک کرده تا خاطره ای رو که تصور میکردید "فراموش کرده اید" به یاد بیارید!

ولی چطور ممکنه؟

اصلاً یعنی چی که ما چیزی رو فراموش میکنیم و دوباره به یاد میاریم؟

اگر اون خاطرات میتونن دوباره به یاد بیان، پس تا حالا کجا بودن؟

تو مغزمون بودن دیگه، بیرونش ننداخته بودیم که! پس چرا به اراده ی خودمون به یادمون نمیان؟

 

مطمئناً خیلی از چیزهایی که در مدرسه و دانشگاه خوندیم هم همینطورن.

موضوع اینه که هیچکدوم از خاطرات ما "واقعاً" از بین نمیرن و حتی خاطرات دوران نوزادی ما هم هنوز یکجایی در مغز ما هستن. مغز ما چنین گاوصندوق بزرگی برای بایگانی تمام این اطلاعات هست.

فراموشی ما، نوعی اختلال در فرایند بازآوری اون خاطرات هستند.

فرض کنید که یک اداره، یک بایگانی داره که 100 نفر مأمور ذخیره کردن اطلاعات در اون بایگانی هستند اما فقط دو نفر مأمور بیرون آوردن اطلاعات لازم!

خب مشخصاً اطلاعات مدفون شده از اطلاعات استخراجی بیشتر خواهند بود.

 

 

بایگانی بهم ریخته، یا موزه ی باشکوه!

 

آیا این یک نقصه؟

نه. من فقط مثال زدم. مغز ما نه تنها ناکارآمد و بی نظم نیست، بلکه بطرز باشکوهی همه چیز رو ذخیره کرده. مغز ما میتونه تک تک اون خاطرات رو استخراج کنه. بخش بزرگی از این مهارت، قابل تمرین و تقویته. در واقع، جاده ی منتهی به بایگانیِ مغز ما، همیشه پر تردده. چون ما بدون وقفه در حال ادامه ی زندگی هستیم و در این لاین جاده همیشه کامیون کامیون اطلاعات در حال ورود به مغز هستند. برای همین مغز ما خیلی خوب میدونه اطلاعات رو چطور ذخیره و حتی طبقه بندی کنه. بر اساس میزان کاربرد و اهمیتی که برای اون اطلاعات قائل هستیم. (برای همین ممکنه ابرنواختر ون بورن رو بشناسیم اما یادمون نیاد که زمین دور خورشید میچرخه یا خورشید دور زمین!!:))

 

 

اما از اون طرف، اون لاین جاده همیشه پر تردد نیست. چون مجبور نیست! ما برای به یادآوردن مجبور نیستیم. برای همین هم جاده ی ذخیره کردن، اونقدر پر تردد بوده که پهن، صاف، عریض و پر از امکانات شده، اما جاده ی برداشت کردن، خاکی، پر فراز و نشیب، گاهاً بدون تابلوهای راهنما، بدون چراغ و پر پیچ و خم مونده. حتی بعضی قسمتهای ذهن ما اونقدر عمداً مهجور و بی تردد مونده اند که بنظر بن بست میان!

طبیعیه که منظور از تمرین، بیشتر تردد کردن در این جاده است. هر چه بیشتر در این جاده رفت و آمد کتید، جاده هموارتر میشه و استفاده از اون راحت تر.

 

ای بابا تو هم تعطیلیا!

 

مغز با اطلاعات دفن شده چیکار میکنه که اینقدر ازمون دوره؟

 

بنظر میاد مغز اطلاعات رو بصورت کد گذاری شده ذخیره میکنه. بصورت پازلهای از هم جدا شده به اجزاء اولیه، اما با یک سنگ راهنما، که در صورت لزوم دوباره اونها رو "بسازه" و تحویلتون بده. مثل وقتی که میخواهید اسباب کشی کنید. شما چیکار میکنید؟ خونه ای که کلی عریض و طویل و پهن و گسترده است رو توی یک کامیون میچینید! درسته؟

ممکنه مجبور باشید یخچال رو درسته توی کامیون بذارید اما توشو خالی میکنید. برخی اشیاء حتی تجزیه میشن. مثلا شما پیچ و مهره های تخت خواب رو از هم باز میکنید. ضمن اینکه بخوبی میدونید که در مقصد اگر تخت خواب رو دوباره لازم داشته باشید چطور باید سرهمش کنید.

گاهی اوقات اطلاعات بطور رسوب کرده ای روی هم انباشت میشن. طوری که بیرون کشیدن یک خاطره ی خاص، سخت میشه چون نمیتونید در بین حجم های دیگه پیداش کنید. در این صورت "زوائد" به شما کمک میکنن.

 

 

 

زوائد چیه؟

تا حالا شده که کسی بخواد چیزی رو به یاد شما بندازه و شما یادتون نیاد؟ بعد چیکار میکنید؟ اون شخص میگرده و میگرده تا یک "نشونه"ی مهم بهتون بده که فکر میکنه "مخصوص" اون خاطره است و احتمال اینکه مشابهش براتون رخ داده باشه رو بعید میدونه و همچنین احتمال میده که اون رو به یاد خواهید آورد. مثلاً کسی میگه: 

- یادته رفته بودیم فلان کافی شاپ؟ 

- کدوم؟

- کافی شاپ فلان! خیابون انقلاب!

- نه! کِی؟!!! 

- بابا رفته بودیم دیگه... 

- یادم نمیاد...

- ای بابا تو هم تعطیلیا... عکس هم گرفتیم...

- اوم... خب خیلی جاها عکس گرفتیم...

- دیواراش چوبی بود...

- که حوضم داشت؟

- نه بابا اونو نمیگم... ای بابا.... آها! اون یارو وسط موسیقی زنده اومد گفت ماشین شماره ی فلان بیاد ماشینشو برداره، همه خندیدن!

- آهـــــاااااااااااا..... آره آره یادم اومد! خخخخ فهمیدم کجا رو میگی... اصلاً یادم رفته بود!

 

در واقع مغز شما اطلاعات "کافی شاپ" رو جایی مشابه ذخیره کرده،  اطلاعات "خیابون انقلاب" رو کنار هم گذاشته. "دیوارهای چوبی" رو هم یه جای دیگه، و"عکس گرفتن" رو از تقریباً تمام خاطراتتون فاکتور گرفته، چون تقریباً همه جا عکس گرفته اید، چون این موارد در موضوعات دیگه هم براتون تکرار شده اند. 

در بین نشونه هایی که دوستتون میده، هر کلمه یک آدرسه تا شما رو به اطلاعات مربوطه در ذهنتون نزدیک کنه. این وسط تعداد خاطرات مربوط به "عکس" ، از همه بیشتره. پس این نشونه اصلاً کمکی نمیکنه. بعد "خیابون انقلاب." اونم خیلی زیاده. بازم کمکی نمیکنه فقط اتاقی که در بایگانی مربوط به خودشه (اتاق خیابون انقلاب!) رو نشون میده باز هم توی اون اتاق کلی اطلاعات هست... "دیوار چوبی" شما رو به یک قفسه هدایت میکنه. از لای اون قفسه یک پوشه زده بیرون (= زوائد) که توش "حوض" داره و در اون خاطره، توجهتون رو جلب کرده بوده اما بشکل وصله ای محکم به اون پوشه چسبیده و جدا نشده برای همین الان هم دوباره توی چشمتون اومده. ولی منظور دوستتون اون خاطره نبود. پس بازم نگاه میکنید... زوائد دیگه ای هم در پوشه های دیگه هست که تا این حد مورد توجه شما قرار نگرفته اند. تا اینکه دوستتون ماجرای موسیقی و اعلام شماره پلاک رو بعنوان یک زائده ی تکرار نشدنی مطرح میکنه که به هدف هم میزنه!

شما اون رو سریعاً میبینید و حالا که پوشه رو باز کرده اید، کل خاطره ای اون روز و تمام کارای دیگه ای که کردید هم براتون مثل یک چراغ روشن میشه.

حتی معمولاً به دلیل اینکه خیلی وقت بوده که به این پوشه اعتنایی نکرده بودید، دو تا خاطره ی کاملاً در طبقه بندی های جداگانه، منتها این طرف و اون طرفِ همین خاطره (یا بنحوی مربوط به اون) هم توجهتون رو جلب میکنه و اونها رو هم بیاد میارید...

 

 

وقت ماهیگیریه!

 

"نوستالوژِی" و "کمک دوستان" در به یاد آوری خاطرات موثر هستند. اما حالا که مکانیزمش رو میدونید، میتونید مسیر بازیابی اطلاعات رو به همین شکل برای خودتون ساده و ازش استفاده کنید. افسارش رو این بار خودتون در دست بگیرید. مغز خوب میدونه اطلاعات یک خونه رو چطوری توی یک کامیون جا بده. فقط کافیه شما یکی از وسائل تکرار نشدنی اون خونه رو مارک کنید (علامت بذارید). در نتیجه بقیه ی اجناس به انبار میرن و فقط وجود همون یک عنصر برای بخاطر آوردن مجدد کل اون خاطره کافی خواهد بود....

 

"زوائد" خاطرات مثل نخ هایی که از پارچه بیرون زده اند می مونن. با کشیدن اون نخ، میتونید بقیه ش رو هم بیرون بیارید.

این فقط برای "به یاد آوردن" مفید نیست. بلکه میتونید استفاده ی دیگه ای هم ازش داشته باشید.

 

 

زوائد در محدوده ی "اطلاعات" (و نه "خاطرات") میتونن در بخاطر سپاری اطلاعات جدید نیز کمک کنند. 

اطلاعاتی که بخوبی به ذهن شما فرو رفته باشند، برای شما قابل تشخیص هستند. در عین اینکه همه ی ما از مدرسه یجورهایی گریزان بودیم، ولی یک چیزهایی هست که بطور عمدی یا تصادفی هنوز هم بخوبی بیاد میاریم.

در مورد من:

 

"علم چیست؟ علم یعنی انسان و هرچه در اطراف اوست." / علوم - دوم ابتدایی

"خانه ی مادربزرگم دور دور است/ آن طرف نزدیک دریا/ میروم از کوه و جنگل/ پیش او همراه بابا..." مجله ی کیهان بچه ها سال 77

"اپسیلون آی، منهای آر آی دو" / فیزیک سوم دبیرستان

 

اگر گزاره هایی در ذهن دارید که مطمئن هستید تا حالا که فراموش نکرده اید، بعداً هم فراموش نخواهید کرد، اینها محکم به لایه های اطلاعات شما چسبیده اند. یک راه برای درج و ثبت اطلاعات جدید، وصل کردن اونها به زوائد اطلاعات محکم قدیمی هست.

 

 

این وصل کردن، میتونه فقط بر اساس یک تشابه ساده و بی ربط باشه یا کاملاً مربوط. اما استحکامش ممکنه لزوماً اینطور نباشه. بنابراین  ممکنه این اتصال خیلی سست و ناجور باشه. در این صورت باید خودتون رو آماده کنید که بزودی از اونجا کنده بشه و پرت بشه یجای دیگه. لذا اینجور بخاطر سپردن فقط برای "کوتاه مدت" مناسبه و نه "طولانی مدت".

هر چه این اتصال دقیق تر و منطقی تر؛ یا احساسی تر و در پیوند بیشتر با عواطف و علایق شما باشه، اون دیتا در ذهن شما محکم تر باقی خواهد موند.

 

برای همین هم هست که در مورد درس ها گفته میشد اگر اشکال و سوالی در یک مبحث دارید، سعی کنید اون اشکال رو رفع کنید.

 

 

چون نقص در "جذب داده ها" در مغز، حفرات ناجوری رو ایجاد میکنه که به شما اجازه نمیده اطلاعات "بعدی" رو بخوبی به اطلاعات قبلی متصل کنید. این مثل چیدن آجر روی دیواری میمونه که چند تا جای آجر خالی داره... دیوار سست میشه و ممکنه بزودی بریزه.

مگر اینکه مثل مهندس ها طوری طراحی کرده باشید که اتصالات از جهات دیگه درست باشن، و درنتیجه به حفره ی باقی مونده آگاهی داشته باشید. این کمک میکنه که هرگاه آجر یا قطعه پازل گمشده مربوط به اون رو یافتید مغز شما براحتی اون رو جذب میکنه و در جای مربوط به خودش میگذاره (چون نسبت بهش احساس عطش میکرده). در نتیجه به یکباره دیوار اطلاعات شما تکمیل و بشدت مستحکم میشه.

یک مثال میزنم.

دیدید وقتی در طول سال تحصیلی یکی از هم کلاسی هاتون میخواد یک سوال از معلم بپرسه؟ اون سوال میکنه:

- ببخشید. توی فصل هفت، تمرینات، سوال 3، اونجایی که باید جذر بگیریم، مگه جواب قسمت الف، منفیِ دو نشده؟ چطوری میشه؟

 

شما اصلاً در جریان نیستید و کاری هم به این ندارید و جوابی هم که به این سوال داده میشه رو در نمی یابید.

 

حالا تصور کنید امروز امتحان داشته اید. دیروز کلی خوندین و تمرین کردین. با همه ی اون مسئله ها هم ور رفتین. حالا امروز که سر کلاس حاضر شده اید، همون شاگرد میگه:

- ببخشید... اون منفیِ دو....

 

یکدفعه همه ی کلاس میگن: آره.... اون منفیِ دو چیه اون وسط؟....

 

اتفاقاً چون معلمتون هم در جریانه سریع میگه:

- بچه ها اون منفیِ دو نیست، دوئه. اشتباه چاپی بوده...

 

همه هم میگید: ای بابا.... میگم این چرا نمیشه آخه!

 

و جالب اینه که دوباره مسئله رو حل هم نمیکنید! چون اونقدر باهاش ور رفتین و به همه ی ارتباطات منطقیش (آجرهای دیگه) مسلطین که تنها با رفع همون اشکال، همه چیز سریع در مغزتون به جای خودش قرار میگیره و میگید: "اون که بشه دو دیگه حله".

و "حله"!

 

 

در طول زندگیمون هم، هر چقدر ما به "افکارمون"، "احساساتمون"، "خاطراتمون" و "اطلاعاتمون" بیشتر رجوع کنیم، باهاش "ور بریم"، به حالتهای مختلف اونها رو کنار هم بچینیم و بسازیم و اونها رو دائماً سامان بدیم، آپدیت کنیم و مرتب کنیم، اون وقت حتی وقتی اشکال، سوال یا حفره ای در ذهن ما ایجاد میشه بجای یکجا لم دادن و همه چیز رو زیر سوال بردن، در صدد حل مشکل بر می آییم. چه بسا یک منفیِ دو در اطلاعات دریافتیِ ما "اشتباه" چاپ شده باشه و فقط کافیه که از صحتش مطمئن بشیم.

 

قلب یا مغز؟ یا شاید هر دو!

 

در باب مسائلی که به "اعتقادات" ما هم مربوط میشن، این امر وجود داره.

من هم نمیدونیم حضرت نوح ع، دقیقاً چند سال و چطوری اینهمه عمر کرد. رود نیل چطور از هم شکافت و ملت رد شدن اما گِلی نشدن!، یا پیامبر ما (ص) و ابوبکر فلان بعد از ظهر به هم چی گفتن! در سال هزار و نهصد و بهمان کدوم حزب از اکدوم کشور، کجا با کی قرار داد بسته و ....

"دونستن" اینها در "فهمیدن" پایه ها و ستونهای یک "اندیشه" تأثیر و اهمیتی ندارن.

این جزئیات، تعیین نمیکنند که من چه چیزی رو در قلبم احساس میکنم، هدف از خلقت خودم رو چی میدونم، و آیا توانایی شناختن درست از غلط رو دارم یا نه. 

 

 

من اونچه که در افکار و اندیشه ام باعث سوالات اساسی شده بودند رو مطالعه کردم. 

خیلی از منابع برای من کمک کننده نبودن و جواب سوالاتم رو نمیدادن. 

خیلی وقتها حتی صرفاً بخاطر سوال کردن در بعضی موضوعات انگ و برچسب خوردم!

اما وقتی ذهنم اطلاعات و اندیشه ام رو کنارهم چیده بود، نسبت به حفرات باقیمونده احساس "عطش" میکرد و بنابراین به صرف یک برخورد بد، یک منبع ناکافی، یک استدلال غلط، زیر موضوع نمیزدم چون خط زدن سوال، نتیجه ای برام نداشت! اطلاعات من نشون میداد یک قطعه ی پازل کمه و اگر جهان نتونسته بود اونو به من به درستی نشون بده معنیش این نبود که قطعه ی گمشده وجود نداره....

 

 

"وقتی تمام غیرممکنها رو حذف میکنی، تنها چیزی که باقی می مونه، هرچقدر احتمالش کم باشه، لاجرم حقیقته!"

 

 

بابت آخرین سوال مهمی که برام پیش اومده بود به چنان بن بستی خورده بودم که تصورش هم وحشتناکه. 

وقتی که تمام اطلاعات قبلی و جدید، به بهترین شکلی هم کنار هم قرار میگرفتند، باز هم اون حفره پیدا بود. 

تا زمان خلأ. 

یعنی وقتی که احساس کردم تمام تحقیقی که لازم بوده رو انجام داده ام و چیز جدیدی وجود نداره. 

حالا باید چیکار میکردم؟ مگه میشه قطعه ی پازل جاش باشه اما خودش نباشه؟ منطق میگه پس حتماً من اشتباه چیدم. ولی باز هم و باز هم چک کردم. من درست چیده بودم... پس فقط یک چیز باقی می موند:

حداقل یکی از اطلاعات قدیمی "غلط" تعریف شده. 

به مطالعه ادامه دادم تا اینکه با دیدن یکی دو تا جمله ی ساده یکدفعه جرقه ای به ذهنم خورد. (من اسمش رو تصادف نمیذارم.) با عجله یک کاغذ برداشتم و هرچی اون لحظه داشت به ذهنم می اومد رو اونجا ریختم. مثل یک نمودار. و همه چیز رو بهم وصل کردم. بعد به اون نقطه ای که توجهم بهش جلب شده بود رفتم و با استناد به اون دوجمله ای که جدیداً خونده بودم، اون " 2- " رو عوض کردم. 

باورم نمیشد!

سالها بود که یک مفهوم اعتقادی بسیار بسیار مهم، برای همه ی ما "به غلط" شرح داده شده بود و همین باعث میشد اون نمودار درست کار نکنه. به محض اینکه اون تعریف رو درست کردم، عین یک ماشین روشن شد. حفره پر شد. اندیشه در اون زمینه به کار افتاد. واقعاً داشت کار میکرد. 

حالا دیگه عین یک کوزه ی پخته، تمام تار و پودش بهم محکم چسبید طوری که گویی از اول یکپارچه بوده.

 

از اون موقع چند سالی میگذره.

 

امروز خوشحال میشم اگر در کتابخونه ی "اطلاعات عمومی یا تکمیلی" ذهنم ثبت بشه که حضرت نوح (ع) از پشه ها هم یک جفت برداشته بود یا نه! :) ولی برداشته باشه یا نباشه، هیچ خللی به اونچه که بهش اعتقاد دارم وارد نمیکنه.

 

اگر اعتقادات کسی به "وجود خدا" یا "دین" یا "پیامبرش" و یا خیلی از تفاسیر دینی به این بستگی داشته باشه که توی جنگ جمل چه اتفاقی افتاده، باید گفت که این نقص دین نیست. بلکه شما اساساً قطعات پازل رو بطرز وحشتناکی نامربوط روی هم ریخته اید!

 

بقول امام حسین (ع) : اگر دین ندارید، آزاده باشید!

 

آزادگی یعنی بدون فشار، بدون تعصب، بدون ترس، ....

 

بنشینی و اطلاعاتت رو درست توی مغزت پردازش کنی. کاری که فارغ از هر دین و مذهب و گرایشیه. فقط فکر کن! Just think!

 

"و در این آیات نشانه های بزرگی است. برای آنان که «می اندیشند.»"

قرآن کریم.

 

***

 

 

این موضوع رو اینجا گفتم چون برخلاف اصول مدیریتی کشوری، ما یک انسان هستیم. روح و فکر و اندیشه و اعتقاد و عمل ما همه در یک بدن قرار گرفته و ما نمیتونیم در سرمون حوزه و دانشگاه درست کنیم و اونها رو از هم جدا قرار بدیم!!!

بسیاری از اعمال و افکار ما قبل از منطق ما از قلبمون ساطع میشن. بنابراین اگر به احساساتمون نپردازیم، یک "اعتقاد نادرست" منجر به کج شدن خطکش منطق ما خواهد شد. 

وقتی خط کشت کج باشه، دیگه مهم نیست که چقدر ادای منطقی بودن و دقیق بودن رو در میاری. 

مهم نیست که چقدر با خط کش خط میکشی. 

داری کج میکشی!

  

  ادامه دارد...