1- مجموعه رمان های شاهنامه

(این مورد در بخش "ادبی>آثار ایرانی" هم معرفی شده است.)
 
توصیه میکنم تا اسم "شاهنامه" رو دیدین، این گزینه رو رد نکنین. این چند خطی که حقیر نوشتم رو از دست ندین :)
 
همه ی ما از اینکه کتابی به نام "شاهنامه" بعنوان "شاهکار" ادبیات "فارسی" وجود داره آگاهیم و میدونیم که داستان "رستم و سهراب" در اون اومده! اما واقعاً چقدر این بزرگترین نماد ادبیات زبان پارسی رو میشناسیم؟
آیا میدونید که در این کتاب تعداد بسیار زیادی داستان و افسانه وجود داره؟
و آیا میدونید که میزان خلاقیت در این افسانه ها با فیلم های هالیودیِ الآن برابری میکنه؟
حالا یه چیز دیگه: با توجه به قدمت این اثر، آیا میدونید که خیلی از عرصه های تخیلی سینمای غرب، احتمالاً سوژه ها و حتی جلوه های ویژه شون رو از شاهنامه استخراج میکنن؟
و سؤالی که بعد از غرغر نسبت به سینمای داخلی به ذهن میاد اینه که:
آیا وقتش نرسیده که در گذر از فصلهای زندگیت، از فصل «پیش از شاهنامه» وارد فصل «پس از شاهنامه» بشی؟ :))
 
 
بهونه: آخه زبان شاهنامه رو نمیفهمم من!!
پاسخ بنده: اولا که زبان پارسی شاهنامه، مربوط به قرن 4 و 5 هجری هست و عملاً خالص ترین زبان پارسیه. در واقع، پیش از اون که زبان ما با واژه های عربی به شدت گره بخوره، فردوسی بزرگ زحمت کشیدن (بسی رنج بردن در این سال سی...) و زبان پارسی رو به این صورت حفظ کردن. پس از یک جهت، این اثر به شدت برای دوست داران زبان پارسی ارزشمنده. چون یکسری کلمات و عباراتی توش هست که بسیار قدیمی هستن و در حال حاضر از زبان گفتار ما حذف شدن و دونستن این کلمات بشدت جذابه. اما خب اگه معنیشو ندونیم ممکنه یذره سخت باشه!
پس در وحله ی اول ممکنه ترجیح بدیم اول بدونیم داستان از چه قراره و بعد، شعر اصلیش رو بخونیم. :)
خب دوستان زحمت کشیدن، داستانهای شاهنامه رو به زبانی ساده و روان نوشتن. مثل یک رمان. و شما میتونین داستانها رو براحتی و با لذت مطالعه کنین. :)
 
بهونه: کتاب شاهنامه سنگینه!! :))
پاسخ بنده: آره واقعاً!! ماا یدونه داریم، دو-سه کیلویی حدددداقل وزنشه!! :)))
ولی باز هم این دوستان ما در انتشارات خانه ادبیات زحمت کشیدن، قصه به قصه، کتابچه های کوچیک درست کردن و شما هر وقت، هر قصه ای رو که دوست داشتین میتونین مطالعه کنین. در حاشیه ی سمت چپ جلد هم مشخص کرده که کتابی که در دست شماست، داستانِ چندم از 40 داستانِ منتشر شده هست. من خودم بصورت تصادفی از داستان "شاه تهمورث، شاهِ دیوبند" که داستان سوم بود شروع کرده بودم.
 
 
قاعدتاً الآن باید بخشی از متن داستان رو هم مینوشتم ولی در مورد این کتابها، ترجیح میدم بجاش یک توضیح مختصر بدم.
 
اول اینکه متن کتاب بسیار ساده است و حاوی جملات کوتاه و توصیفات صریحه. اونقدر که وقتی شروع به خوندن میکنید اولش ممکنه تصور کنین برای گروه سنی شما نیست و بچگونه است! اما صبر کنید! بعد از یک مقدار که در داستان جلو میرید متوجه میشید که اگر بجز این نوشته میشد، اصلاً نمیتونستید از داستان سر در بیارید. چون داستانها بشدت تخیلی هستن؛ وقایع در هم پیچیده میشن؛ و دارای توصیفات بی نظیری از جلوه های ویژه اند (طوری که فکر میکنید دارید فیلم میبینید) و در چنین مواردی واقعاً جملات باید کوتاه و ساده و صریح باشن. همچنین بیان احساسات افراد در یک شرایط بحرانی که اتفاقات خیلی سریع هستن هم همینطوره... مثلاً: «تهمورث در میان شعله ها گرفتار شد. نگاهی به چشمان فرهان انداخت. از نگاه او قدرت گرفت. بار دیگر نیرویش را جمع کرد و از یزدان کمک خواست. خواست از صخره ای در کنار بگذرد اما...» در چنین مواردی جملات و توصیفات کوتاه کمک میکنن که شما صحنه ی حساسی رو به همون سرعت وقوع، تجسم کنید.
 
دوم اینکه روی توصیفات تخیلی تاکید ویژه میکنم. توجه داشته باشین که این داستانها در قرن 4 و 5 هجری نوشته شده اما جلوه های ویژه اش کاملاً پیشرفته و محشره!! برای مثال، در داستانی که من خوندم، در جایی شاه تهمورث در "دنیای تاریکی ها" در چاهی که "از جنس تاریکی" هست سقوط میکنه. چون اونجا جنسش از تاریکه، نمیتونه حتی دیواره ای برای چاه ببینه!! پس وقتی به اطراف حرکت میکنه و به موانع نامرئی برخورد میکنه تازه میتونه متوجه وجود یک دیواره بشه!! حالا برای اینکه از این دیواره های نامرئی بتونه بره بالا فکر جالبی میکنه [که من لو نمیدم!:)]..... یا مثلاً در جایی دیگه، در سرزمین دیوهای سپید، موجوداتی با قدهای کشیده و گوشهای بلند و سرتاپا سفید در اطراف درخت خاصی میرقصند و مراسمی رو اجرا میکنن و سرودی دارن که روح انسان رو مسحور میکنه. این توصیفات، کاملاً مشابه توصیف «اِلف» ها در داستانهای تخیلی غربیه!! در صورتی که قدمت این داستان برای زمانیه که قاره ی آمریکا هنوز کشف نشده بود!! :)))
 
سوم و از همه مهمتر، روح عزت ایرانی، خداپرستی و شکرگذاری که در سرتاسر این داستانها جریان داره، بعد از یک مدتی که به مطالعه ادامه میدید، کاملاً حسش میکنید. مردم ایران: مردمی که خوشحالند، جشن میگیرن، پایکوبی میکنن، با طبیعت، حیوانات و گیاهان مهربانند، با آسمان و نعمتهای معجزه آسای آسمانی در ارتباطند و به وقت جنگ و مصیبت هم همه متحد و شجاعند.... در عصری که تازه یاد گرفته اند که چطور لباس پشمی ببافند، متوجه این هستن که «علم و دانش» قوی ترین سلاح ممکن برای دفاع از یک سرزمینه و «بچه ها» نیروهای ذخیره برای آینده ها هستن!!.... بخدا هر چقدر با خودم میگم این داستان مال 10 قرنِ پیشه، خودم باورم نمیشه.
اصلاً وقتی اینها رو بخونین حالتون خوب میشه!! :))
هر چند...
بعدش این غصه به دل آدم میاد که چرا اهالی فرهنگ ما، امروز...
ولش کن. اونا قدر نمیدونن.
شما بدونین ^_^
 
 
2- مجموعه ی "شرلوک هلمز" _ نویسنده: "آرتور کانن دویل"
 
اینکه این وبسایت مجموعه ی داستانهای شرلوک هلمز رو تبلیغ کنه، خیلی دور از انتظار نیست! :) اما برای عزیزانی که اصولاً شرلوکی نیستن و میخوان بدونن عرض میکنم.
 
 
آثار مربوط به شرلوک هلمز، اصولاً آثار جالبی برای مطالعه هستند. یکسری رو که خود سر آرتور کانن دویل نوشتن و کتابهایی هم هستن که نویسندگانِ دیگه، بعداً با الهام گیری از اون نوشتن. (هرچند من هنوز این کتابها رو نخوندم و بنابراین تا نخونم معرفی از سمت من هم خیلی مطلوب، معقول و مقبول نخواهد بود.) من در حال حاضر فقط چهار جلد از داستانهای کوتاه شرلوک هلمز رو مطالعه کردم و "به هر دوست عزیزی که کتاب خوندن رو دوست داره" و نه فقط ژانری خاص، به شدت توصیه میکنم خوندن این داستانهای کوتاه رو از دست نده.
از ویژگی های خوب این کتابها که از شاخص های مد نظر خیلی ها در مطالعه میتونه باشه:
 
  داستانی و سرگرم کننده بودن
  اخلاقی بودن
  معمایی و هیجان انگیز بودن
  پایان خوش یا مناسب
  آموزنده در بسیاری جنبه های انسانی
  کمک به تقویت ذهن، قدرت استدلال، و تعویض زاویه ی نگاه به مسائل مختلف
  کوتاه بودن و جدا جدا بودنِ داستانها
 
 
کسانی که دوست دارن تازه کتاب خون بشن، اگر در اولین انتخابهاشون نتیجه ی جالبی نگیرن، ممکنه از پیوستن به جرگه ی کتاب خون ها دلسرد بشن.
انتخاب مهمه.
کتاب خوب، یعنی تجربه ی یک هم نشینی خوب. اوقات خوب. فکر خوب.
من خودم چیزی که اذیتم کنه نمیخونم فقط برای اینکه تموم شه! هرچند بین انتخابهام انتخابهایی هم داشتم که خیلی ازشون راضی نیستم و طبیعیه اما اگر در کتاب یا فیلم (که کتاب گویاست بنظرم)، به جایی برسم که احساس کنم روح و فکرم رو مستهلک میکنه و هدر میده، براحتی میذارمش کنار.
 
و بنابراین پیشنهاد میکنم خوب انتخاب کنین، و، این انتخاب خوب رو از دست ندین!
 
 
 
3- تیگا جادوگر می شود _ نویسنده: سیبل پاندر _ مترجم: مریم رحیمی
 
 
این کتاب، یک رمان تخیلی و البته در گروه سنی نوجوان هست.
 
من خودم آثار نوجوانان رو بیشتر می پسندم. از جهات بسیاری. کتابهای نوجوانان فارغ از تکلف بیهوده است. ساده و روانه و آرمان گرایانه است. به اسم واقع گرایی رویاهای انسان رو نمی کشه و به اسم پیچ و خم داستان، قلب آدم رو مأیوس نمی کنه...
 
از طرف دیگه، از اونجایی که -متاسفانه برای ما و خوشبختانه برای اونا- نویسنده های خارجی نوجوانان رو بیشتر جدی میگیرن و گاهاً حتی بعضی فیلم و سریالهایی هم برای نوجوانان ساخته میشه که فیلمهای بزرگسال ما باید جلوش لنگ بندازه (خودم متاسفم از این قیاس. اصولا سرشکسته ی ملی نیستم. ولی این متاسفانه یک ضعف بزرگ داخلیه که باید درستش کنیم)؛ از این رو، رمانهای نوجوان خارجی، یک جورهایی با رمانهای جوان داخلی برابری میکنه. از نظر سوژه های خلاقانه و جلوه های هنری و غیره...
 
اما در باب ژانر، این دیگه سلیقه ی شخصی منه که اصولاً "عاشقانه" دوست ندارم و تو هیچ کدوم از کتابهایی که معرفی کردم تا بحال هم ژانر عاشقانه وجود نداشته.
این کتاب هم یک رمان نوجوان در ژانر اصطلاحاً وحشت هست. هرچند که وحشتناک نیست و مثل یک داستان ساده ولی سرگرم کننده و بامزه است.
 
 
 
بخشی از متن کتاب:
 
...روی تخت صندوق کوچکی بود که داخلش یک لباس خواب سیاه، یک خمیر دندان سیاه، و یک کرم پای سیاه به چشم میخورد که اسمش «کرم پای گلی فلورای شل و ول» بود. تیگا روی تخت دراز کشید. دور و برش پرتره ی صدها جادوگر به دیوار وصل بود. با خودش فکر کرد شاید یکی از آنها را بشناسد و شاید هم اشتباهی شده بود و او اصلاً جادوگر نبود. شاید او تیگا ویکابیمِ اشتباهی بود. چشم هایش عکس ها را یکی پس از دیگری برانداز کردند و روی یک تصویر ترسناک ثابت ماندند. یک نقاب توری صورت جادوگر در تصویر را پوشانده بود و فقط دندان های نیشش پیدا بود.
دقیقاً همان لحظه پگی مثل برق از در وارد شد و فریاد زد: «الآن یادم افتاد شاید به کرم پای بیشتری احتیاج داشته باشی. بیا مال منو بگیر.»
«پگی، فکر نکنم کرم پا لازم...»
«خب میدونی موضوع کرم پا نیست. میشه من اینجا بخوابم؟ یه عالمه نقاشی ترسناک از دیوار اتاق من آویزونه.» بعد چشمش افتاد به جایی که تیگا نگاه میکرد. «اَه نقاشی های اینجا که خیلی بدترن. اصلاً فکر میکردم همچی چیزی ممکن باشه. اما انگار هست.»
تیگا زد زیر خنده. خنده که نه، تقریباً قهقهه.
به تشکش دست کشید و پگی روی تخت، کنار تیگا پرید و قوطی کرم پا را به او داد. «دیگه از این کرم ها درست نمیکنن. چون فهمیدن که گفتن "کرم پای گلی فلورای شل و ول" خیلی سخته!»
تیگا خندید و کرم را بو کشید. بوی گل و پا میداد. بعد گفت: «سینک ویل پر از این چیزای بامزه است.»
پگی زیر پتو خزید و پرسید: «بالای لوله ها چه شکلیه؟»
تیگا لحظه ای فکر کرد و گفت: «فرق داره با اینجا، ولی بهتر نیست. من با یه پیرزن بداخلاق به اسم خانم هکس زندگی میکنم. وقتی بچه بودم من رو توی ظرفشوییِ آلونکش پیدا کرد. هیچکس نمیدونه من بچه ی کی هستم یا از کجا اومدم. واسه همین سرپرستی منو قبول کرد، ولی از بچه ها متنفره و از من بیشتر از همه. من تو آلونک زندگی میکنم. اونجا تنها جائیه که برای فرار کردن از خانم هکس دارم.»
«وحشتناکه! بنظرم خانم هکس حتی از جادوگرهای بد هم بدتره!»
تیگا به نقاشی ترسناک اشاره کرد و گفت: «خب فکر نکنم از اون بدتر باشه. ولی من از اینجا خیلی بیشتر از اون بالا خوشم میاد. میخوام همیشه اینجا بمونم.»
پگی با همدردی لبخندی زد و به شانه ی تیگا دست کشید. «هیچوقت مجبور نیستی برگردی. مطمئن باش. بهت کمک میکنم وردها رو یاد بگیری. میتونیم با کمک هم تو جنگ جادوگر ها برنده بشیم.»
تیگا خندید. وقتی پگی با او بود، جنگ جادوگرها خیلی ترسناک بنظر نمی رسید...
 
 
4- شبح اپرا - گاستون لورو، بازنوشته ی دینا نم، ترجمه شهلا انتظاریان 
 
اگر به داستانهای کلاسیک و کمی ترسناک علاقه مندید، یک رمان کوتاه و جالبه.
 
 
 
 
بخشی از متن این کتاب:
 
آقای مونشارمن و آقای ریچارد، مدیران جدید اپراخانه، بر سر حرف خود ماندند. آنها هر شب، تمامی صندلی ها و از جمله صندلی های جایگاه پنج را فروختند .
اپراخانه درآمد بسیار خوبی داشت.لاکارلوتا، ستاره ی آوازه خوان، محبوبیت زیادی در میان مردم داشت...
تا اینکه یک روز صبح، آقای مونشارمن روی میزش پاکتی یافت. او دستنوشته و جوهر قرمز روی پاکت را شناخت و آن را به آقای ریچارد نشان داد. آقای ریچارد گفت: "شاید مدیران قدیمی آن را برایمان فرستاده اند تا با ما شوخی کنند."
آقای مونشارمن بسرعت پاکت نامه را باز کرد.
 
« مدیران عزیز
می دانم که سرتان بسیار شلوغ است. وظیفه ی من نیست که بگویم کار خود را چگونه انجام دهید ولی باید بدانید که لاکارلوتا همچون غوک آواز میخواند. 
پیشنهاد میکنم بجای لاکارلوتا، کریستین دِی برنامه را اجرا کند. موفقیت او را وقتی که لاکارلوتا بیمار بود، به یاد ندارید؟
یادآوری میکنم که جایگاه شماره ی پنج مال من است. چنانکه خواهان زندگی توأم با صلح و صفا هستید، ترتیبی دهید که دیگر جایگاه خصوصی من اشغال نشود.
خدمتگزار متواضع شما
شبح اپرا» 
....
 
شبح اپرا - صص 21 و 22