امشب "هملت" رو تموم کردم. 

از خوندن این نمایشنامه لذت بردم؛ پس زمینه ی فکر دوران نوجوانیم دوباره بیدار شد ؛ و دوست دارم بارها دوباره بخونمش و حتی برخی قسمتهاش رو از بر باشم... 

من از آثار کلاسیک -اعم از رمان و داستان کوتاه تا نمایشنامه و غیره - به سختی چیزی پیدا میکنم که بپسندم ولی این واقعاً شاهکار بود. (لازم به ذکره که نه با شکسپیر و نه با هیچ نامدار محترم دیگه ای تعارف ندارم که بگم اثرش رو نپسندیدم! همونطور که چند سال پیش، اثر یک نویسنده ی بزرگ رو خوندم و حالم رو بهم زد!! پس تعریفی که الآن میکنم وابسته به "نام" نیست..) 

و خدا رو شکر میکنم که اول تئاتر بی نظیرش رو با بازی هنرمندان فوق العاده ش، دیده بودم؛ (که اصلاً همون منو ترغیب کرد کتابش رو بخرم) ؛ و حالا، امشب که کتاب رو تموم کردم باز هم دوباره اون تئاتر رو مرور کردم... آفرین! آفرین! واقعاً آفرین!

آفرین هم بر نویسنده ی این کلمات ؛ هم بر مترجم وفادار ؛ هم بر بازیگران و کارگردانان قهار ؛ 

و مهم تر از همه

آفرین بر "انسان" و طبع بالا و بی منتهاش...

بعد از خوندنش با خودم به چند چیز فکر میکنم...

اول اینکه "چرا نواهای وجود که در لحظه ای، حقایق بنیادین رو مرور میکنند رو باید ناشنیده گرفت؟"... همون چیزی که تو سطر اول "پس زمینه ی دوران نوجوانیم" صداش زدم... دورانی که لحظه ها همینطور به تماشای منظره ی "انسان" متوقف و افکار والا در تمام ثانیه ها جاری بودن...

(که همین یک مورد، خودش محتوی هزاران فکره که در روح و ذهن به روشون باز شده)

چقدر خوبه که دوباره سربرآوردن... سلاااام! :)

دوم اینکه "چرا ما تو مدرسه مون نمایشنامه اجرا نمیکردیم؟"

و سوم اینکه ...



"ساعت 3:28 !! من فردا چطوری ساعت 5 و نیم پاشم آخه؟!" :))

شب بخیر! ^_^



پ ن : راستی یه نکته ای! نمایشنامه رو باید بلند بلند خوند. بلند بلند و با آب و تاب. حداقلش اینه که باید لبخوانی کرد!! وگرنه اگه مثل بقیه ی کتابها بگیری تو دستت و با چشم بخونی .... نه نمیشه! هیچی سر در نمیاری! تمام زیباییش به مانور زیبای کلمات روی زبان هست که به افکار هم مجال پرواز میده...