- جان :  «جای باصفائیه! هواش هم خیلی خوبه... مری.. »
صدای ضعیف رادیو در محوطه پخش است : «... در مصاحبه با خبرنگار ما هویت کسی را که هفته ی پیش بر سر ریل قطار در ایستگاه هاترود دست به ...»
جان کت مری را که از تنش در آورده از او میگیرد و روی تکیه ی صندلی میگذارد... مری شال گردنش را در می آورد و روی صندلی مینشید
 - مری :  «اوه، آره جای قشنگیه. اگر این درختای گیلاسو اینجا نمیدیدم، تا شب باید جواب پس میدادی که چرا از اون جاده اومدیم!»
 مری گوشواره هایش را درست میکند.
- جان :  «ممنون ...»
 جان ماگ چای را از گارسون مهمانخانه میگیرد و به مری میدهد .
« امشبو اینجا استراحت میکنیم فردا که هوا کمی بهتر شد به مسیرمون ادامه میدیم. بهتری؟»
 - مری :  «ممنون... آه بله... »
مری در حال نوشیدن چای، با علاقه به درختهای گیلاس بیرون پنجره نگاه میکند...  
«قشنگ نیست شرلوک؟»
- شرلوک : « هوم!»
 - مری : « آو خدایا توی این هوای خوب تو چرا اینقدر بی حوصله ای؟»
- شرلوک : «بی حوصله نیستم!»
 جان از زیر مجله ای که به دست دارد به شرلوک نگاه میکند که ببیند ادعایش صحیح هست یا نه!
شرلوک بیرون پنجره را نگاه میکند. مری راستای نگاه او را تعقیب میکند و با تعجب توأم با خنده میگوید:
 «کجا رو نگا میکنی؟!!»
- شرلوک : «تو خودت کجا رو نگاه میکردی؟»
 - مری :  «خب آخه تا حالا ندیدم هیچکس منظره ی به این قشنگی رو اینجوری نگاه کنه!»
 شرلوک رویش را به سمت مری میچرخاند تا پاسخ دهد . همزمان، جان فنجانش را روی میز میگذارد تا مجله را ورق بزند و به  مری میگوید :
«  راحتش بذار مری... آه گرک! »
- لستراد :  «سلام بچه ها!»
 - مری :  «سلام!»
- شرلوک با بی حوصلگی :«آه...»و دوباره به سمت پنجره بر میگردد .
- جان : « تو اینجا چیکار میکنی؟ نمیخوای بگی که این دفعه هم از طرف مایکرافت اومدی؟!»
- لستراد :  «ههه نه! اینجا مهمانخانه ی پسرخالمه اومدم بهش سر بزنم!»
 شرلوک ناگهان بر میگردد به سمت لستراد و با لحن محکم میگوید:
« پسررر خاله اتتتت؟!!!»
 همه چند لحظه مکث می کنند! جان رو به لستراد با حالت طنزواری میگوید:
«خب، فکر کنم باید رو یه بهونه ی بهتر کار میکردی!»
- لستراد :  «هی! نه! اینجا واقعاً مال پسرخالمه!»
- جان :  «تو پسرخاله هم داری؟»
-لستراد : « نمیفهمم مگه نباید داشته باشم؟!!»
- شرلوک :  «آه میشه بس کنید! جان، اون راست میگه اینجا مال پسرخالشه، منتها مشکل تو اینه که سربازرس فعالمون یهو دلش برای پسرخاله اش که حداقل آخرین بار 12 سال پیش دیدتش، تنگ شده!»
 مری که در حال نوشیدن چای بود، با سرفه ای شروع به خندیدن میکند! جان با لبخند میگوید :
« اوه خدای من... حالا خودت هیچی، مایکرافت فکر نمیکرد یذره تابلوئه؟!»
 مری قهقهه میزند!
- لستراد :  «ای بابا شما چرا فکر میکنید من از طرف مایکرافت اومدم؟! موضوع سر ارث و میراثه و من هم بیشتر از این مایل نیستم راجع بهش صحبت کنم! خیلی خب؟!»
- شرلوک : «موضوعات مزخرف خانوادگی!»
- لستراد : «هی ، تو هنوز نگفتی اشتباه کردم!»
- شرلوک : «بله، چون اشتباه نکردم!»
 - جان :  «بس کن شرلوک، گرک گفت که بخاطر ارث و میراث اومده و اگه دروغ گفته بود الآن با خاک یکسانش کرده بودی!»
 مری دوباره میخندد
- شرلوک درحالیکه سعی میکند چشم از پنجره بر ندارد: «مری مواظب بچه ات باش اینقدر خنده هم خوب نیست »
- لستراد :  «بگو دیگه!»
- شرلوک : «چی رو بگم؟»
- لستراد :  «اینکه اشتباه کردی!»
- شرلوک : «نکردم!»
- لستراد : « شرلوکک!»
شرلوک رو به لستراد میکند : « آه میشه تمومش کنی؟! من در این مورد نظری ندارم ، موش و گربه بازی مایکرافت هم برام مهم نیست.شاید زیادی بیکاره یا اخیراً تو هیچ کشوری انتخابات نشده!...» جان و مری متعجب نگاه میکنند! شرلوک ادامه میدهد: «...اما اگر جای تو بودم از اینکه تو کفشم یه چیزی باشه خوشم نمی اومد. بخصوص اگر خیلی مسخره، مثل کفش دختر بچه ها تو نور برق هم بزنه! ببینم جوراب توری یا دامن نمیخوای؟! فروشگاه کناری کلی از این خرت و پرتا داره!»
 جان و مری و لستراد هر سه به کفش لستراد نگاه میکنند. هر چند هنوز متوجه شئ براق مد نظر شرلوک نشده اند، به حرف او اعتماد میکنند و هر کس نگاه خود را به جای اول بر میگرداند. جان با لبخند جمع و جوری، میگوید:
« ولی خب خیلی عجیبه که همزمان همه ی ما اینجاییم.»
- شرلوک : «عجیب نیست! بلکه احتمالش کمه اما چون غیر ممکن نیست به حسب تصادف رخ داده!»
 مری ابروهایش را بالا می اندازد و لب پایینی اش را کمی بیرون میدهد به معنی عجب!  
- لستراد : « آ... خب بهرحال اگر چیزی خواستین یا کاری داشتین بهم بگین...»
 - مری :  «ممنون...»
- جان :  «باشه، ممنون...»
- شرلوک : «کسی با تو کاری نداره»
گرک میرود. صدای رادیو همچنان در پس زمینه است. « ... جیمی چارلز بیمار روانی فراری از بیمارستان....» صدایی از دور میگوید : «هی! بیس بالو بگیر...» جان به سمت مجله برمیگردد اما توجهش به شرلوک جلب میشود.
- جان :  «تو... جدی جدی یه جوری به پنجره نگاه میکنی! منتظر کسی هستی؟!»
- شرلوک : «ها؟ نه! ... من میرم دستهامو بشورم.»
 مری شرلوک را که از پشت صندلی او رد میشود با نگاه تعقیب میکند. سپس کمی آهسته تر رو به جان میگوید:
 - مری :  «مشکلی پیش اومده؟!»
- جان : « نمیدونم! نه! ... شرلوکه دیگه... برادرش که از این تصادف در حد وصل کردن یه چیزی به کفش لستراد استفاده کرده!! هیچ بعید نیست یکهو دیدی شرلوک هم این وسط دقیقاً با موریارتی قرار گذاشته!!»
- مری :  «خخخخ جان... ولی یکم بیشتر حواست بهش باشه!»
- جان : « همه همینو به من میگن! آخه مگه بچه است یا من مامانشم؟!»
- مری :  «جااان!»
- جان [نفس عمیق] : «خیلی خب، بذار ببینم کجا رفت. تو از اینجا تکون نخور»
 - مری : « اوکی»
 جان یک قدم میرود و دوباره معکوس برمیگردد  
 : « از اینجا تکون نخوری ها!!»
 - مری : « آو خیالت راحت باشه! برو!»
 جان چند لحظه به مری نگاه میکند ؛
 - مری :  « جان، برو، گفتم که اینجا میمونم!»
 ناگهان با صدای شلیک، یکی از شیشه های رستوران مهمانخانه میشکند .
- جان :  «خدای من... شرلوک! مری تو برو طبقه ی بالا تو اتاقمون و بیرون نیا.»
- مری : « آ...»
- جان : « میدونم مهارت داری بخاطر بچه ، بمون تو اتاق. لطفاً.»
- مری : «باشه...»
 جان کمک میکند که مری بلند شود و سریع او را به پلکان هدایت میکند...
جان نفس نفس زنان از در پشتی رستوران مهمانخانه بیرون می آید و سر صحنه میرسد. هوا سردتر و گرگ و میش، و اندکی مه دار است. همه آنجا جمع شده اند. متوجه میشود لستراد دقیقاً کنارش دست به سینه ایستاده.
- جان :  «چه خبر شده؟»
- لستراد : « ام... صاحب رستوران میگه پسرش اسلحه شکاری رو برداشته و دستش رفته رو ماشه!»
- جان : «چی؟! کسی هم آسیب دیده؟!»
- لستراد : «تا الآن که نه! اگه پدره پسره رو ول کنه!!»
- «شرلوک کجاست؟»
- «اوم، نمیدونم الآن همینجاها بود»
  دو مرد که یکی در حال پس گردنی زدن به دیگریست، از میان جمعیت دور میشوند ... "پسره ی بی عرضه! چقدر بهت گفتم دست به این نزن!.."...
مرد دیگری از مسئولین مهمانخانه با دستهای باز مردم را به متفرق شدن دعوت میکند : "بفرمایید... بفرمایید... عذر میخوام... اتفاق خاصی نبود... یه تصادف بود... بفرمایید... واقعا متاسفم... بفرمایید..."

♫🎶
لستراد شانه بالا می اندازد و به داخل میرود... جان هم با تاخیر کوچکی پشت سرش داخل میشود...
در طرف دیگر، از پشت شاخه های گیلاس، جمعیتی که دارند به داخل میروند یا پراکنده میشوند و مستخدمینی که با جارو به سمت خرده شیشه ها رفته اند برای شرلوک قابل دیدن اند... او دوباره به تنه ی درخت نگاه میکند : «miss me!» روی آن حک شده است!
...
- « خوشتون اومد آقای هلمز؟»
 شرلوک به پشت سر نگاه میکند. مردی کوتاه قد و مسن، که درست شبیه آن راننده تاکسیِ پرونده ی مطالعه ی صورتی لباس پوشیده است، به سمت او می آید
- شرلوک : «تو کی هستی؟»
- مرد : «آشنا بنظر میام نه؟! ... آه... کجا میشه دوباره این احساسو پیدا کرد؟... اممم... شاید وقتی گوشی به رنگ صورتی رو دریافت کردید! هوم؟!»
- شرلوک : «کجا رو باید امضا کنم؟»
- مرد: «من امضا نمیخوام آقای هلمز. شما خوب میدونید وقتی پدر و مادر به آدم میگن به چیزی دست نزن، نباید بهش دست زد!»
شرلوک با اخم کوچکی به آن مرد نگاه میکند. نه! عادی بنظر نمی آید! از طرفداران نیست!
- شرلوک : «تو کی هستی؟»
- مرد دستهایش را باز میکند طوری که گویا اشاره به سر و وضع و لباسش دارد و میگوید: «چمیدونم! خب شاید راننده ی تاکسی باشم!»
- شرلوک : «منظورت باید این باشه که تو یک وجه مشترک با اون پرونده داری؟ کدوم وجه مشترک؟...
آه...
نکنه ... نکنه تو از همونایی! از همونها که اسپانسر دارن!»
- مرد : «آفرین آقای هلمز!»
 آن مرد از کنار شرلوک رد میشود و به سمت مهمانخانه میرود. شرلوک هنوز سر جایش است، اخمهایش توی هم میروند. زیر لب اما طوری که آن مرد میشنود میگوید:
- «اسپانسر... و اسپانسر برای چی؟»
 شرلوک به خود می آید. سریع بر میگردد به سمت آن مرد که دارد دور میشود. با صدای بلند میگوید:
«مأموریت تو چیه؟»
 مرد می ایستد. بعد از مکث کوتاهی سرش را رو به شرلوک برمیگرداند و با اشاره به مهمانخانه میگوید:
- « یک قهوه در کتابخانه میل دارید؟»
- شرلوک : «کتابخانه؟! مگه اینجا کتابخونه هم داره؟»
- مرد : «رخ دادن وقایعی که احتمالشون کمه، احتمالشون کمه! اما چون صفر نیست، ممکنه به حسب تصادف رخ بده!»
 مرد به راهش ادامه میدهد.
...
او از یک درب کوچک چوبی درب و داغان که با کلید آن را باز میکند عبور میکند. شرلوک با احتیاط به در نزدیک میشود. داخل میرود. محیط ابتدا تاریک بنظر میآید... یک پیشخوان کهنه با یک چراغ، روبروی در دیده میشود. تنها یک راه پله ی باریک در سمت چپ آن؛ به سمت بالا وجود دارد و چیز دیگری آنجا نیست. صدای پله های چوبی که توسط مرد طی میشوند،به گوش میرسد. این صدا هم آشناست... گویا فقط پس زمینه ی ویولون را کم دارد...
شرلوک از پله ها بالا میرود.حدود 10 پله بالاتر، یک پاگرد است.
- شرلوک : « اووه!»
 شرلوک نزدیک بود بیفتد. چون بعد از پاگرد، پله ها دوباره به سمت پایین میروند و در سمت راست، فقط یک محفظه ی کاذب وجود دارد و طبقه ی بالایی درکار نیست!
او از پله ها پایین میرود. پله های چوبی با میخهای فلزی به چشم میخورد.پایین رفتن از پله ها کمی بیشتر از بالا رفتن از پله های قبلی طول میکشد...
- شرلوک : «میخوای ادای داستانها رو در بیاری؟ داستانهای قدیمی؟»  [با کمی تأمل ادامه میدهد:]  «داستانهای....جن و پری؟!»
 او به پایین پله ها میرسد. چراغها روشن میشوند. او با صحنه ی عجیبی مواجه میشود: آنجا یک کتابخانه است!
شرلوک با خودش فکر میکند : " زیر مهمانخانه؟! آن هم با طی چنین مسیر عجیبی؟! شاید مرکز تولید مواد مخدر باشه...ولی چه ربطی داره؟... خب قاچاق عتیقه های چینی هم ربطی نداشت!...اما آیا اینا به هم مربوطن؟! از معما خوشم نمیاد!"
مرد، یکی از صندلی های ردیف سمت چپ را بیرون میکشد و روی آن مینشیند. سپس با دست، به شرلوک تعارف میزند که روبرویش بنشیند. این تصاویر آشنا هستند اما جای صندلی ها برعکس آن چیزیست که در خاطره ی شرلوک است!
- شرلوک : «قبلا به کسی گفته بودم که از معما خوشم نمیاد!»
- مرد : «قبلا هم به شما گفته شده بود که باید خوشتون بیاد!»
 شرلوک با دقت و کمی تعجب به مرد نگاه میکند. لباس دقیقاً مشابه همان لباس است و حتی جای خمیر ریش هم دقیقاً همانجاست!
- شرلوک : «خب؟!»
- «بذارین بریم سر اصل مطلب! فکر نکنم به بحثهای متداول در مورد هوا و ترافیک علاقه مند باشید آقای هلمز! »
در فکر شرلوک: "او صدای بم و دلنشین تری نسبت به راننده تاکسی داره. مثل مجری ها صحبت میکنه!"
- « امیدوارم معطلم نکرده باشی!»
- « عجله نکنید آقای هلمز. بسیار خوب؛ علاقه دارین بازی کنیم؟!»
- « آه... چه بازی؟ باز هم با بطری؟»
- [می خندد ] « ... نه ... اون که خیلی حوصله سر بره! » [با صدای آهسته و تحریک آمیز:] « یه بازی جدید!»
- « هوم! » [دست به سینه، به صندلی تکیه میدهد ]
- « شما با من صحبت میکنید و من خودم رو میکشم!»
- [با تعجب، اخم کوچکی میکند.] «ببخشید؟»
- [ لبخند ]
- [بعد از مکثی چند ثانیه ای:]« باهات صحبت کنم تا خودت رو بکشی؟! که چی؟!»
- « موضوع اینجاست که...»
- « ببین همون به اصطلاح بازی قبلی هم چندان جالب نبود! چه برسه به اینکه بخوای ازش الگوبرداری کنی! چند ثانیه بیشتر بهت وقت نمیدم تا مجابم کنی اینجا، رو این صندلی، وقتم داره تلف نمیشه!»
- « صندلی؟... آقای هلمز! یک نگاه به کل این کتابخونه بندازید! شاید هم دایره ای وسیعتر از کتابخونه!... تا حالا شده فکر کنید "همه چیز" بخاطر شما ایجاد شده؟!... تا چه حد به "تصادف" معتقدید؟»
شرلوک در حالیکه سرش را کمی پایین گرفته و زیر چشمی به بالا نگاهش میکند، لحظه ای سکوت میکند. سپس گردن را راست میکند و میگوید: «موضوع چیه؟»
- « موضوع اینجاست که ما اینجا دو تا دکمه داریم... »
او دو کنترل کوچکِ دکمه دار را از جیب ژاکتش در می آورد و روی میز میگذارد.
«...این یه بازی قشنگ تره که ایراد اسلحه اش رو هم برطرف کردیم! [تکخند] ورژن جدیده!»
- با طعنه:« هوم!»
- « اینجا یک دکمه ی بد داریم و یک دکمه ی خوب! فشار دادن دکمه ی خوب، من رو میکشه. البته این برای من زیاد خوب بحساب نمیاد! » [لبخند]
- « چرا باید تو رو بکشم؟»
- « چون دکمه ی بد وجود داره. اون دکمه، طبقه ی بالا و هر کسی که در اون هست رو منفجر میکنه! »
با یادآوری جان، مری و بقیه، شرلوک کمی عصبانی میشود. به او خیره نگاه میکند. یک ابرو را بالا میبرد و میگوید: « اصلا چرا باید بازی کنم؟ خب اگر....»
مرد با هیجان، دستش را روی میز میزند و صورتش را جلوتر می آورد.  میگوید: «...اگر راهتونو بکشید و برید؟ » چهره اش را غمگین میکند و با ادا میگوید: « اون وقت من مجبورم تنهایی بازی کنم!»
- « ... » [سکوت]
- « این یه فرق خوشگل دیگه هم داره! جالبیش اینه که کسی که دکمه ای رو فشار میده، بازی رو تموم کرده. چون با فشار هر دکمه، دکمه ی دیگه، از کار می افته. و اگر شما، دکمه ای که انتخاب میکنید فشار ندید، من دکمه ی خودم رو فشار میدم. در هر حال، این شما هستید که انتخاب خواهید کرد  کدوم دکمه فشرده بشه!»
 خشم در حال شکل گیری در وجود شرلوک است.. که نگاهش به دست مرد می افتد. ناخنهایش شکسته و بد رنگ است و لابلای بعضی از ناخنها هم خون وجود دارد. نگاهش را دوباره بالا می آورد. مرد که روی میز به جلو خم شده، تی شرت زیر لباسش پیداست...
 فکر شرلوک:
"کرک داره،
قدیمیه.
نه؛ پشت و رو کرک داره؛
از الیاف چینل ساخته شده؛
پس اهل مُده.
اثر ساعت رو دستش هست؛
از این کامپیوتریهاست.
ساعت خودشو نبسته تا شبیه راننده تاکسیه باشه.
کفشهاش رو پله ها صدا میداد.
اسپورت نبود خب معلومه کفش راننده رو پوشیده بود ولی ...
بد راه میرفت...
تو کفشها راحت نیست یا...؟
ضمیرها رو مؤدبانه خطاب میکنه..
شاید بهش گفته شده..
ولی نه، احتمالا شخصیت خودشه چون قرار بوده شبیه راننده تاکسی باشه اما نتونسته حرف زدنش رو عوض کنه.
به گفتار مسلطه.
عینک گرد راننده رو به چشمش زده اما اثر یک عینک دیگه رو بینیش هست.
پس خودشم عینکیه.
شماره چشمش بالاست چون دائماً میزنه آستیگمات هم هست.
عضلات دستش قویه اما اضافه وزن داره.
ورزشکار نیست
اما شیک پوشه...
آه... صبر کن!
اون پله ها رو بد بالا نمیرفت. بلکه زیادی از پله بالا رفته که پاهاشو رو پله ها میکوبونه...
مرد  عینکی شیک پوش که از پله زیاد استفاده کرده و عضلات دستش قویه اما ورزشکار نیست و لحنش هم رسمیه...
بذار ببینم...
رو انگشتش...بله، ساییدگی دو انگشت سبابه و شست!
اون یه معلمه!
ولی چرا لای ناخنهاش خونیه؟..."
: «چی درس میدی؟ حقوقت کافی نیست؟»
چشمهای مرد یک لحظه گرد میشود. به صندلی تکیه میدهد.  «خوبه! نه، واقعا خوبید آقای هلمز! حیف که یا امروز یا فردا شما می میرید. البته مرگ، انتها نیست. »
- شرلوک : «این بازی نه چندان خوشایند وقتی به نفع من میشه که تو بمیری! نکنه تو هم در حال مرگی!»
- مرد : «نه، من در حال مرگ نیستم جناب شرلوک! من پیش از این مرده ام!»
 در این لحظه چراغها خاموش و روشن شدند... تمام چراغها مثل اینکه اتصالی داشته باشند دائماً یکی یکی قطع و وصل میشوند...
- « منظورت چیه؟»
- « بیاین بازی رو ادامه بدیم.این بازی زمان داره. من هم کم طاقتم! اگر طولش بدید، خودم جواب رو لو میدم! [لبخند] ولی مسلماً از جوابی که به نفع خودمه شروع میکنم!
چه حسی داره یک لشکر  دائماً ادای مهربونها رو برای آدم دربیارن؟! این وسط بده آدم قولی بده که نتونه عمل کنه! نه؟! بنظرتون اون چهار نفر الآن کجان؟»
- «چهار نفر؟!»
- « خب شاید هم سه نفر و نصفی!...اگه به دنیا می اومد بچه ی بامزه ای میشد!» [لبخند]
- شرلوک دندانهایش را روی هم میساید.. «من بازی نمیکنم!»
- « پس تنهایی بازی کنمممم؟! تنهایی اصلاً خوب نیییست...»
شرلوک ناگهان از روی میز، خود را به روی مرد انداخت و یقه اش را گرفت. او را در حالیکه هیچ مقاومتی نمیکرد به زمین انداخت و دکمه ها را از روی میز قاپید. سریع به سمت پله ها رفت. اتصالی برق شدید تر میشد و در نزدیکی های راهپله حتی جرقه هم میزد که با توجه به چوبی بودن پله ها امکان آتش سوزی هم داشت.
صدایی از عقب فریاد زد:
- « خب چرا من رو نکشتید؟ تو بازی قبلی که شرکت کردید باز هم یک روی سکه همین بود! تازه این دفعه در هر دو حالت پای جون خودتون وسط نیست! چرا بازی نمیکنید؟! آقای هلمز... آقای هلمز.... آیا میترسید؟...»
 شرلوک نفس نفس زنان به درب چوبی رسید. قفل بود. محکم کلون در را عقب و جلو میکشید تا باز شود. صدای واضح مرد، در حالی که اصلا آن حوالی نبود، و به دنبال شرلوک هم نیامده بود، و همچنین حفظ کردن لحن مودبانه اش، آن هم در شرایط قطع و وصل شدن برق ها، کمی عجیب یا ترسناک بنظر میرسید... چی گفت؟ : "من پیش از این مرده ام؟!"
همزمان با یادآوری این جمله ، چوب قدیمی در یک دفعه شکسته شد و شرلوک بیرون پرید. با عجله به سمت همان درخت دوید اما در بین راه، مسیر خود را به سمت مهمانخانه تغییر داد. لحظه ای که از چهارچوب در داخل شد، گفت:
- « لستراد! زنگ بزن نیرو بفرست! مهمانخانه رو تخلیه کنید...»
 شرلوک ایستاد... در مهمانخانه هیچکس نبود! او صدای نفسهای خودش را میشنید...
یک بار دیگر صدا زد :
«لستراد؟!
 جاااان؟!!...»
و با کلافگی و عصبیت:
«مری!!!... هیچکس اینجا نیست؟»
 عرق سردی کرده بود. شال گردن و دستکشهایش را با عجله درآورد و سریع دکمه ها را از جیبش بیرون آورد. "پشت کنترل ها باید درب باتری اونها باشه." درب باتری را باز کرد و دید که خالی هستند!
:«آه خدای من تو چقدر احمقی شرلوک! این دکمه ها جعلین! برای همین اون دنبالم نیومد!»
 از مهمانخانه بیرون آمد...
هنوز نفس نفس میزد. نفسهایش کمی آرامتر شد. سکوت در همه جا پراکنده بود.
"یعنی چی؟ چرا کسی نیست؟ من مرده ام یعنی چی؟ دکمه ها... بمب..."
چند ثانیه گذشت...نخیر هیچ خبری نیست. نه کسی دیده میشود ، نه کسی به دنبالش می آید... ونه جایی منفجر میشود...
موبایلش را در میآورد و به جان زنگ میزند.
«بوووق ... بووووق... بوووووق...»
بر نمی دارد.
همچنین مری، و لستراد.
رویش را بر میگرداند و به بخش انبار مانند که درب چوبی آنجا بود نگاه میکند... هنوز جرقه های روشنایی مربوط به اتصالی ها از دور در قاب در پیداست...
آرام و در حال پاییدن دور و بر، به در نزدیک میشود...
دوباره وارد میشود و از پله های دم در و جرقه های کوچک و بزرگ که حالا از چوبها کمی دود هم بلند کرده رد میشود...
از پله های بعدی پایین می آید. سالن همانطور سرجایش است و فقط این طرف و آن طرف جرقه های برق به چشم میخورد. از بعضی قفسه ها و بعضی کتابها، کمی دود بلند میشود. مرد روی صندلی خودش نشسته و با دیدن شرلوک با لبخند میگوید : «برگشتید آقای هلمز؟ حالا بازی کنیم؟»
- « تو کی هستی؟ چی میخوای؟ »
- « مهم نیست من کی هستم! بازی میکنید؟»
- « این دکمه ها باتری ندارن!»
- «چون باتری لازم ندارن! مگه هرچی جای باتری داشته باشه، باتری میخواد! همونطور که کلی آدم تو دنیا هست که جمجمه دارند ولی مغز نه!»
- « ولی اینها جای شارژ هم ندارن!»
- « آه... فکر میکردم تیزهوش تر باشید آقای هلمز»
شرلوک دوباره به دکمه ها نگاه میکند. چیز خاصی ندارد. دکمه ها را روی میز میگذارد.
- «بقیه کجان؟ باهاشون چیکار کردید؟ تو حتماً همدست هم داری. در قفل بود..»
- « این دکمه ها جعلی نیستند جناب شرلوک. کافیه یکیشون رو فشار بدید تا ببینید کار میکنه یا نه! ههههه جالبه اگر کار کنه ، بوووووم! صدا میده، می فهمیم کار میکنه!» [لبخند]
- « این بازی نیست. همون موقع هم نبود. بارها گفتم این یک شانس 50 – 50 هست.»
- « پس چرا دفعه ی پیش ادامه دادید؟ سر جونتون شرط بستید؟!»
- « خب شاید هیجان انگیزتر از شرط بستن سر جون بقیه است!» شرلوک از جمله ی خودش کمی تعجب کرد چون صدای مایکرافت نیز همزمان با ادای این جمله، در ذهن شرلوک پیچید...
شرلوک خیره به نقطه ای نامعلوم، به فکر فرو رفت..
- «چی شد آقای هلمز؟ صبر من داره تموم میشه ها! بهم گفته بودند که شما حوصله سر بر هستید!»
- [زیر لب] «... حوصله سر بر هستی...»
این بار تصویر موریارتی در خانه ی شرلوک بصورت ذهنی در چشم او ایجاد شد... وقتی که او فنجان قهوه را به موریارتی میداد ...
"- قبول کن که خودت هم خوشحالی
- از چی؟ از حکم بی گناهیت؟
- از اینکه من آزاد شدم!
  همه ی قصه ها یه آدم شرور درست و حسابی لازم دارن!
  اگه من نباشم تو هیچی نیستی!
  چون من و تو عین هم هستیم.
  فقط تو حوصله سر بری!
  تو طرف فرشته ها هستی!"
و سپس تصویر زمانی که روی پشت بام بیمارستان بودند :
" - نه.... داری بلوف میزنی... نه... تو معمولی هستی...تو معمولی هستی... تو طرف فرشته هایی...
- من ممکنه طرف فرشته ها باشم....ولی حتی یک لحظه هم تصور نکن که یکی از اونهام!
- نه... نیستی.. حالا فهمیدم... تو معمولی نیستی..
  نه.. تو مثل منی.. تو ، منی..
  متشکرم... شرلوک هلمز...
... " و ناگهان تصویر تیراندازی موریارتی به دهان خودش ، شرلوک را از تصویر فکری اش بیرون آورد..
به دکمه ها نگاه کرد. نور قطع و وصل میشد...
نا خودآگاه یکی از دکمه ها را برداشت.
- «آو... چه خوب! بالاخره یکی رو برداشتید!»
- «ولی من دکمه رو فشار نمیدم. اگر غلط انتخاب کرده باشم، بالا منفجر نمیشه. و تو هم مختاری تصمیم بگیری که با فشار دادن دکمه ی خودت، خودتو بفرستی هوا یا نه! و اگر درست انتخاب کرده باشم، فعلا قصد ندارم تو رو بکشم. و اگر تو دکمه ی خودت رو فشار بدی ، قاتل تمام آدمهای بالا خواهی بود. اما جهت اطلاعت باید بگم که، هیچ کسی اون بالا نیست!»
-  « شما وقتی انتظار داشتید اون بالا باشند، نبودند. از کجا میدونید حالا که انتظار دارید نباشند، برگشته باشند؟»
- «یک راه دیگه هم هست. من همینجا تو رو با دستهام بفرستم به درک با این دکمه های مسخره ات!»
- «آه عصبانی نشید آقای هلمز.»
موبایل شرلوک زنگ میخورد. او کمی جا خورد. گوشی را برمیدارد:
- «شرلوک؟»
- «جان!! کجایی؟»
- «صدات خوب نمیاد! زنگ زده بودی؟ خودت کجایی؟»
- «من زیرزمین مهمانخانه م ، شما کجایین؟»
- «چی؟؟؟ زمین فوتبال؟ چی؟ گفتی کجایی؟... اینجا پسر صاحب مهمانخانه یک تیر اشتباهی شلیک کرد! تو الآن کجایی؟ حالت خوبه؟»
- «زیر زمین! شماااا کجااایین؟»
- « الو! شرلوک؟ ... خدای من این چه صدائیه!.. [صدای ضعیف مری از پشت خط:] "چی شده؟ کجاست؟" [جان:] نمی دونم صداش درست نمیاد. شرلوک صدای منو داری؟
- « شما تو مهمانخانه این؟»
- « الو! اه اصلا صدا نمیاد! ... بوق بوق بوق » [قطع میکند.]
- مرد: «اینجا خوب آنتن نمیده آقای هلمز.»
- شرلوک : « کافیه دیگه. من میرم بیرون و تو هم هر غلطی خواستی بکن!» شرلوک از جایش بلند میشود و به سمت پله میرود.
- « و اگر دکمه ی غلط...»
شرلوک بر می گردد و میگوید: « فشار بده!»
- « چی؟»
- «دکمه تو فشار بده!»
- «مطمئنید آقا؟»
- « تو "جیمی چارلز" هستی. بیمار روانی فراری از بیمارستان. قربانی سانحه ی قطار هفته ی پیش که خودش رو سر راه ریل گذاشت. هر چند،من میدونم که اون قربانی جیمی چارلز نبود بلکه یکی از طلبکارهاش بود. تو  باهاش دست به یقه شدی. و حالا هم با شبیه سازی اون بجای خودت، به عقیده ات هم از شرش خلاص شدی و هم به نوعی با مرده جلوه دادنت، از شر بقیه ی طلبکارهات. ویلاگ جانو میخونی . لباسهات از پرونده ی صورتیه، وشبیه سازیش از بازی بزرگ، حتی طلبکارت رو هم به همون شکلی که تو وبلاگ خوندی سر راه قطار گذاشتی! بیماریت روحیه ی خشن و انتقام جوئیه همراه با تمایلات ایجاد حریق که یک اختلال مغزیه. پس فکر نمیکنم تا حالا بعنوان انتقام سراغشون نرفته باشی. اما برای انتقام تمیز ، مشاوره میخواستی . پس با توجه به علاقه ت به اون وب کذایی، چه کسی بهتر از «جنایتکار مشاور»؟! فعلا نتونستی اون رو پیدا کنی.پس با بعضی از طلبکارهای دیگه درگیر شدی، تن به تن. لای ناخنهای شکسته ات،خون هست. میدونم که فیزیک درس میدادی. این صحنه و اتصالات رو طراحی کردی در حالیکه هنوز اینجا آتیش نگرفته! کنترلهای دکمه دار ممکنه از دور قابل هدایت باشن ، جای شارژ ندارن اما میتونن گیرنده مغناطیسی داشته باشن.فشار دادن دکمه فقط یک سیگنال الکترو مغناطیسی ارسال میکنه و همون برای فعال کردن یک برنامه ی انفجار کامپیوتری یا ارسال یک پیام برای کس دیگه ای که جای دیگه ای مسئول فشار دادن اهرم اصلیه، کافیه. اما تو تنهایی چون اولا اسمت مُرده، دوما دلیلی نداره کسی دستیارت بشه و سوم که از همه مهم تره خودت گفتی!: "تنهایی خیلی بده!" . از طرفی توی مهمانخانه هم اثر مواد منفجره نیست و در لباس خودت هم همینطور ، وگرنه با وجود گریم شبیه راننده تاکسیت، تفاوتش رو می فهمیدم. پس انفجاری در کار نیست. از طرف دیگه، دکور اینجا تازه چیده شده. کتابهایی که ازشون دود بلند میشه، خاکی نیستن. چوب پله ها کهنه است اما میخشون نوئه و زنگ نزده. این دکور طراحی شده و خودت هم به همین اشاره کردی. پس تو خودت این رو صحنه سازی کردی.در حد همدست نیست،اما بابتش به پسر کم خرد صاحب هتل پول دادی تا بهت اجازه بده انباری رو بدون توضیح براش، استفاده کنی ،و با یک تیراندازی هم حواس همه رو پرت کنی. بعد از ورود من،پدر اون در رو قفل کرده و این جزء نقشه ات نبود. همه ی این کارها رو کردی  برای این لحظه. اما چرا من رو تا اینجا تعقیب کردی! چرا؟ شاید رد پای جنایتکار مشاور رو میخوای . اما من تنها چیزی که میتونم بهت بگم اینه که اگر بیکاری ، دنبال هیجان میگردی، نمیخوای برای اتمام درمانت به بیمارستان برگردی یا هر چیز دیگه، بهت توصیه میکنم خوندن وبلاگ جان رو رها کنی! این بازی ها به تو نیومده. من هم از موریارتی خبر ندارم! اگر همونطور که گفتی، پیش از این مُردی، پس تو عالم مُرده ها دنبالش بگرد! بخاطر گستاخیت و اینکه وقتم رو گرفتی هم می بخشمت!»
شرلوک به سمت پله ها رفت و پایش را روی اولین پله گذاشت. ناگهان صدای دیگری گفت:
- « اینکه کسی اونجا، تو مهمانخانه نبود رو چطور توجیه میکنی شرلوک؟ نکنه اون با همه هماهنگ شده؟... »
شرلوک روی همان پله متوقف شد؛ صدا ادامه داد:
-« ... اصلا چرا باید با تیر اندازی تو محوطه حواس دیگران رو نه پرت، بلکه جلب کنه! خب اگر همه تو اتاقهاشون بودن و تو رو دعوت میکرد به این زیرزمین که بهتر بود! وقتی مضطرب میشی ارور میدی ها برادر کوچولو!»
- « مایکرافت!»
مرد از روی صندلی بلند میشود و می ایستد. مایکرافت میگوید: «میتونی بری.» مرد:«ولی... آقا...»
- «گفتم برو»
مرد از کنار شرلوک ، با لبخند عبور کرد! : «خداحافظ آقای هلمز!»
شرلوک با حالتی آمیخته از تعجب، و کلافگی، اما آرام به عقب برگشت.مایکرافت با همان چترش آنجا ایستاده بود. شرلوک ابروهایش را توی هم کرد و گفت:
- «تو؟!»
- « آه برادرم چه تصادفی! [با لحن شوخی] تو هم اینجایی؟!»
- « تصادف؟ اون کی بود؟ اینجا چه غلطی داری میکنی؟»
- مایکرافت ژست میگیرد و مثل لحن نمایشنامه ها میگوید: « بعضی چیزا احتمالش کمه اما رخ میده!»
فکر شرلوک : "اینجا که در دیگه ای نداره! اون مرد هم که برای بیرون رفتن از کنار خودم رد شد... اینجا چه خبره؟... چرا کسی بالا نبود؟...[صدای مرد در ذهن شرلوک:] تا حالا شده فکر کنید "همه چیز" بخاطر شما ایجاد شده؟!... چقدر به "تصادف" معتقدید؟...."
- « تو باز هم مرز حقیقت و توهم رو گم کردی شرلوک؟! »
- « "باز هم" ؟ »
- « لیست داری؟»
- « نه! هیچ لیستی ندارم. و علتی هم برای لیست ندارم»
- « مطمئنی؟»
- «مطمئنم»
- « ملاکت برای "اطمینان" چیه؟ مثلاً اگر الآن خواب باشی، از کجا میفهمی و اگر بیدار باشی از کجا مطمئنی که بیداری؟ علامتت کجاست؟»
- «علامتم هر چی که باشه، به تو نمیگم»
- «ممکنه الآن خواب باشی! باز هم بهم نمیگی؟»
- «چه در خواب و چه بیداری، چیزی به تو نمیگم.»
- «چرا؟»
- «دلم نمیخواد بدونی و میدونم که حتی حدس هم نمیتونی بزنی.»
- «اگر بدونم چی؟»
- «نمیدونی!»
- «علامت بیداری تو وزن ساعتته.درسته؟»
- «بله. و تو هم طبق معمول با کوچکترین تحریکی، همون کاری رو میکنی که آدم میخواد!»
- «خب؟»
- «پس خوابم!»
- «وزن ساعتت دقیق نیست؟»
- «نمیدونم»
- «پس چطور فهمیدی که خوابی؟»
- «از دو چیز. اول اینکه اگر چیزی در ذهن منه، پس من در خواب میتونم ایجادش کنم. و چون در خواب ، تو هم در ذهن منی،پس تو هم میتونی ایجادش کنی. اما در بیداری، چون بهت نگفتم، ازش خبر نداری. »
- «و دومی؟»
-« دوم اینکه با اینهمه اتفاقات غیر عقلانی، این نمیتونه بیداری باشه! یک نفر میگفت : "با عقل جور در نمیاد چون واقعی نیست!" »
- «ولی خودت هم میدونی همه ی چیزهای غیرعقلانی، غیرواقعی نیستن!»
- «اگر هم اینطور باشه، همون دلیل اول، بسته.»
- «خوبه . هوشیاری در بی هوشی. بهت امیدوار شدم داداش کوچولو... وقتشه که بیدار شی...»
- «ولی من دلم میخواد حلش کنم! چرا یک بیمار روانی تا این حد باید برای سراغ من اومدن خرج کنه! در حالیکه بدهکار هم هست! چطور میشه بدون اطلاع صاحب مهمانخانه، زیر اون، کتابخونه ساخت؟! چرا کسی بالا نبود در حالیکه ... من با جان تلفنی صحبت کردم!...»
همه چیز در ذهن شرلوک آرام دور او میچرخید... تا اینکه نگاهش روی مایکرافت متوقف شد. مایکرافت : «حلش کنی؟ چرا بنظرت غیر ممکن میاد؟! اینهایی که گفتی، فقط احتمالشون کمه! »
- « [زیر لب:] احتمالشون کمه!...»
- « تو یک رؤیا ساختی شرلوک، [با نگاه به در و دیوار در حال جرقه زدن:] و انگار جزئیاتش یذره مشکل داره!»
- « که چی؟... رؤیا ساختم که چی بشه؟»
- « هوم، بدون سوء مصرف، بد نیست! از رؤیای کامل ولی خطرناک بهتره!»
- « چرا باید رؤیا بسازم؟»
کمی خاک اره از سقف میریزد، ناپایداری سالن لحظه به لحظه بیشتر حس مییشود. آن پشت تر ها قطعاتی از چوب هم به زمین می افتد...
- «هنوز مصرّی سیبیل هاتو نگه داری؟»
- «ها؟»
- « از مرگ موریارتی ناراحتی؟»
- «اوه مایکرافت بس کن...»
- « دلت تنگ شده؟! »
- «این مهم نیست»
- « و چی مهمه؟»
- « راز»
- « چه رازی؟»
- « اگر بگم که دیگه راز نیست!»
- « چه ارتباطی به موریارتی داره؟»
- «همون ارتباطی که به مگنوسن داشت!... اون رازهای آدم های خاص رو ذخیره میکرد...»
- «تو اینجا چی قایم کردی شرلوک؟»
زمین میلرزد و تمام سقف در حال ریزش است.
- « باید پیداش کنم... [زیر لب:] باید پیداش کنم... باید پیداش کنم...»
...
- «شرلوک! تو اینجایی؟! چقدر گشتم دنبالت! هی! حالت خوبه؟»
چشمها را با خواب آلودگی باز میکند : « جان؟!...» دور و بر را نگاه میکند. گردنش را کمی خم و راست میکند.
- مری با لبخند : «اونجوری که تو این درختها رو نگاه میکردی آدم فکر میکرد اگه دستت برسه از ریشه درشون میاری! اونوقت اومدی زیرش خوابیدی؟»
- شرلوک : «چرا باید درخت رو از ریشه درآورد تا وقتی میشه شکارچی رو گرفت؟»
جان دست شرلوک را میگیرد و بلندش میکند : «خوب خوابیدی؟ »
- «هوم!»
- «اونم با صدای تیراندازی!»
- با تعجب رو به جان: «تیراندازی؟»
- «چیز خاصی نبود! پسر شوت صاحب مهمانخانه بود!»
لستراد از دور دست تکان میدهد. مری علامت میدهد که همه چیز روبراه است. مری : «خب دیگه بریم داخل الآن شروع میشه»
- «چی؟»
- مری : «بیس بال دیگه»
- شرلوک : « شما برید. من علاقه ای ندارم»
- جان : «باشه، ولی داری میای تو دیگه؟»
- شرلوک :«آره اومدم»
جان و مری دور میشوند. شرلوک استخوانهایش را کمی کش و قوس میدهد و از خواب پریشانش کمی کلافه بنظر میرسد. سرش را میچرخاند که برگردد ولی ناگهان روی درخت چیزی میبیند...
نوشته ای حک شده:

«miss me! :)»